جدول جو
جدول جو

معنی دمیدنگاه - جستجوی لغت در جدول جو

دمیدنگاه
(دَ دَ)
جای دمیدن، سرنای و بوق و امثال آن که در آن دمند، مطلع. (یادداشت مؤلف) ، رستنگاه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
جای نشستن یا ایستادن دیدبان، جای بلند که از بالای آن دیدبانی کنند، چشم انداز، منظره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میدانگاه
تصویر میدانگاه
میدان، زمین وسیع که در آن ساختمانی نباشد
فرهنگ فارسی عمید
(وَ دَ)
محل وزیدن. مهب. جای وزیدن باد و هوا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
درون، میان: پس میانگاه آن گوشت شکافته شود و جای ناف پدید آید، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، بر سر آن دکه سایه ها ساخته و در میان گاه آن گنبدی عظیم برآورده، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 138)، قلب، قلب لشکر، مرکز لشکر، قلب سپاه، (یادداشت لغت نامه) :
میانگاه لشکرش را همچنین
سپاهی بیاراست خوب و گزین،
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جایی که در آن به قصد دشمن و یا شکار پنهان شوند. (ناظم الاطباء). جایی که در آن کمین کنند. (فرهنگ فارسی معین). مکمن. نخیز. کمینگه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سپه را سراسر به قارن سپرد
کمینگاه بگزید سالار گرد.
فردوسی.
برآریم گرد از کمینگاهشان
سرافشان کنیم از بر ماهشان.
فردوسی.
کمینگاه را جای شایسته دید
سواران جنگی و بایسته دید.
فردوسی.
برآورد شاه از کمینگاه سر
نبد تور را از دورویه گذر.
فردوسی.
احمد جنگ می کرد و باز پس می رفت تا دانست که از کمینگاه بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). سواران آسوده از کمینگاه برآمدند و بوق بزدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 436).
همیشه کمان بر زه آورده باش
بسیج کمینگاهها کرده باش.
اسدی.
نمایش به من در کمینگاه تو
سرش بی تن آنگه ز من خواه تو.
اسدی.
به تو دیده امروز بنهاده بود
به کین در کمینگاهت استاده بود.
اسدی.
مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را
کمینگاه ابلیس نحس لعینی.
ناصرخسرو.
ناگه ز کمینگاه یک سخت کمانی
تیری ز قضا وقدر انداخت بر او راست.
ناصرخسرو.
سعد وقاص لفظ او بشنید
وآن کمینگاه کفر جمله برید.
سنائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بر کمینگاه فلک بردیم پی
شیرمردی در کمین جستیم نیست.
خاقانی.
در بن دژ چون کمینگاه بلاست
از بصیرت دیده بان خواهم گزید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 170).
بینش او دید کمینگاه کن
دانش او یافت گذرگاه کان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 343).
دزدی بدر آمد از کمینگاه
ریحان بشکست و ریخت بر راه.
نظامی.
کمینگاه دزدان این مرحله
نشاید در او رخت کردن یله.
نظامی.
چو خواهی بریدن به شب راهها
حذر کن نخست از کمینگاهها.
سعدی (بوستان).
مردان دلاور از کمینگاه برجستند. (گلستان سعدی).
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزۀ او تیر و کمانی به من آر.
حافظ.
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد.
حافظ.
و از آن جانب روباه هنوز نزدیک مرغان نارسیده زیرک از کمینگاه بیرون جست. (انوار سهیلی از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مدعس. (منتهی الارب) (آنندراج). جای امید. (آنندراج). مرتجی. در تداول نامه نگاری قدیم به پدر و اشخاص بزرگ می نوشتند: قبله و امیدگاها. (از یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
جای فراخ و پهن که در آن بنا نباشد. (ناظم الاطباء) ، میدان. میدان کارزار:
شیروار آورد به میدانگاه
گرد بر گرد صف کشند سپاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
چراگاه. مرتع. جای چریدن ستوران. رجوع به چراگاه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
محل بریدن. جای بریدن. مقطع. محل تقاطع. (دانشنامۀ علائی ص 39) : مشدّخ، بریدنگاه از گردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جایی که در آن کمین کنند: و از آن جانب روباه هنوز نزدیک مرغان نا رسیده زیرک از کمینگاه بیرون جست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میانگاه
تصویر میانگاه
وسط. یا میانگاه طول. (هیئت) قبه الارض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میدانگاه
تصویر میدانگاه
میدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریدنگاه
تصویر بریدنگاه
محل تقاطع دو خط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
جای نشستن یا ایستادن، دیدبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دید گاه
تصویر دید گاه
جای پاسبانی دیدبان، منظره چشم انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
جای پاسبانی دیدبان، منظره، چشم انداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمینگاه
تصویر کمینگاه
((کَ یْ))
جایی که در آن کمین کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میدانگاه
تصویر میدانگاه
((مِ))
میدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میانگاه
تصویر میانگاه
مرکز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
لحاظ، نظر، عقیده، نقطه نظر، منظر
فرهنگ واژه فارسی سره
کمین، کمینگه، مرصاد، مکمن، نخیزگاه، دزدگاه، بزنگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
View
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
vue
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
вид
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
Aussicht
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
вигляд
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
widok
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
视图
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
vista
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
vista
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
vista
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
uitzicht
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
pandangan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دیدگاه
تصویر دیدگاه
दृश्य
دیکشنری فارسی به هندی