جدول جو
جدول جو

معنی دمیجه - جستجوی لغت در جدول جو

دمیجه
(دُمْ مَ جَ)
مرد بسیارخواب که همواره ملازم خانه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمیده
تصویر دمیده
وزیده، روییده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمیمه
تصویر دمیمه
دمیم، زشت، زشت رو، حقیر و پست
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دَ / دِ)
فوت کرده. پف کرده، که در آن بدمند. نای و بوق و مشک و هر چیزی که در آن دمیده باشند:
ز نای دمیده بر آهنگ دور
گمان بود کآمد سرافیل و صور.
نظامی.
، آماسیده. بادکرده. ورم کرده. پف کرده. بالاآمده از پوکی. (یادداشت مؤلف) : رخاخ، زمین دمیده که زیر پا شکسته گردد. باجر، کلان شکم و آماسیده و دمیده جوف. (منتهی الارب) ، خروشیده. غریده:
شب تاختنی کرد چو عفریت دمیده
بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده.
منوچهری.
، رسته و روییده. (ناظم الاطباء) :
بگذر ای دوست تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده بر گل من.
(گلستان).
، شکوفه، ممتدشده، وزنده و شکفته، وزیده. (ناظم الاطباء) ، طلوع کرده. (یادداشت مؤلف).
-دمیدۀ صبح، سپیدۀ صبح. (ناظم الاطباء) ، برافروخته. سرخ شده. برتافته: بفرمود تاطشتی از انگشت دمیده بیاوردند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 504)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ یَ)
دمیه. پیکر منقوش از سنگ مرمر و عاج و مانند آن یا پیکر منقوش که در آن سرخی هم باشد، یا عام است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صورت نگاشته. (السامی فی الاسامی) (از مهذب الاسماء). صورتی از رخام کرده یا از عاج و مانند آن. مجسمه. پیکره. تندیس. (یادداشت مؤلف) ، بت. ج، دمی ً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). بت از عاج. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً، زن خوبروی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ یِ)
دهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان با 400 تن سکنه. آب آن از چشمه است. ساکنان از طایفۀ باشت بابوئی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُ جَ / جِ)
دمسیچه. صعوه و گازرک و گواک. (ناظم الاطباء). پرنده ای است که چون بر زمین نشیند پر بر زمین می زند. (شرفنامۀ منیری). پرنده ای است کوچک که پیوسته دم خود را بر زمین زند و به عربی صعوه خوانند و بعضی گویند ابابیل است. هرگاه بر زمین افتاد نتواند پرواز کردن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). طایری است کوچک که باربار دم را حرکت می دهد، به عربی صعوه و به هندی ممولا گویند. (غیاث) (از فرهنگ جهانگیری) :
چو موسیجه همه سر بر هوا کش
چو دمسیجه همه دم بر زمین زن.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مصدر به معنی دملاج. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). همواری کار و درستی صنعت. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به دملاج شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
ده بزرگیست که در ساحل رود نیل و راه دمیاط و روبروی قریه ای دیگر همنام خود شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
زن حقیر و زشت رو. ج، دمائم، دمام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، دیگ شکسته ای که سپرز و جز آن بر وی طلا کرده باشند. (ناظم الاطباء). قدر دمیمه، به معنی قدر دمیم است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمیمه
تصویر دمیمه
زن زشت رو و پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمجه
تصویر دمجه
راه
فرهنگ لغت هوشیار
سنگ نگاشته ها، بت، تندیس، پیوکک اروسک، پیکره یونانی تازی گشته مرغابی سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیده
تصویر دمیده
پف کرده، فوت کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیکه
تصویر دمیکه
گل بهمن از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیده
تصویر دمیده
((دَ دِ))
فوت کرده، پف کرده، وزیده، روییده، طلوع کرده
فرهنگ فارسی معین
اورسی، پنجره های مشبک قدیمی که به صورت عمودی باز و بسته
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع پرندگان شکاری
فرهنگ گویش مازندرانی
لگد شده
فرهنگ گویش مازندرانی
روغن فاسد، داغی کشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
لگدکن، پا بگذار
فرهنگ گویش مازندرانی
میخ
فرهنگ گویش مازندرانی