جدول جو
جدول جو

معنی دمسیچه - جستجوی لغت در جدول جو

دمسیچه
(دُ چَ /چِ)
دمسیجه. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به دمسیجه و دم جنبانک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دم سیاه
تصویر دم سیاه
کبوتری که پرهای دمش سیاه باشد، نوعی برنج مرغوب محصول شمال ایران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دم سیچه
تصویر دم سیچه
دم جنبانک، پرندۀ کوچک خاکستری رنگ و به اندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب می نشیند و پشه و مگس صید می کند و غالباً دم خود را تکان می دهد
دم بشکنک، دمتک، دم سنجه، دم سیجه، سریچه، سیسالنگ، شیشالنگ، کراک، آبدارک، گازرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوسیده
تصویر دوسیده
چسبیده، چیزی که به چیز دیگر چسبیده باشد، برای مثال چو الماس دوسیده شد بر کباب / به جنبش درآمد ز هر سو عقاب (نظامی۶ - ۱۱۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موسیچه
تصویر موسیچه
موسیجه، پرنده ای شبیه فاخته، قمری، ماسوچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمبلیچه
تصویر دمبلیچه
دنبالچه، یک یا چند استخوان انتهای ستون فقرات، دمغازه، دنب غزه، دنبلیچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دم سیجه
تصویر دم سیجه
دم جنبانک، پرندۀ کوچک خاکستری رنگ و به اندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب می نشیند و پشه و مگس صید می کند و غالباً دم خود را تکان می دهد
دم بشکنک، دمتک، دم سنجه، دم سیچه، سریچه، سیسالنگ، شیشالنگ، کراک، آبدارک، گازرک
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ)
موسیجه. نوعی فاخته. کوکو. صلصل. (از یادداشت مؤلف). پرنده ای است شبیه به فاخته و او بیشتر در میان طبق و کاسه و کنار طاقچۀ خانه ها تخم میکند و بچه می آورد. (برهان) (از ناظم الاطباء). مرغی است سفید برابر قمری. (غیاث). و رجوع به موسیجه شود، بعضی صعوه را موسیچه گویند. (برهان) (غیاث). صعوه. (از ناظم الاطباء) ، بعضی ابابیل را گویند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) ، یکی از گونه های قمری که در تداول اهالی مشهد آن را ’موسی کوتقی’ گویند. یاهو. یاکریم. کبوتر یاهو. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد با 1123 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیلرو است. و شعبه آمار و بهداری و پاسگاه نگهبانی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
که دمی سیاه دارد. که دم آن سیاه است، اعم از حیوان یا پرنده. و در بیت ذیل صفت اسب است:
خرامنده ختلی کش و دم سیاه
تکاورتر از باد در صبحگاه.
نظامی.
، قسمی برنج از نوع خوب. نوعی برنج از جنس اعلا و ممتاز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ جَ / جِ)
دمسنجک. عایشۀ لب جو. دم جنبانک. (یادداشت مؤلف) :
سیمرغ به دمسنجه پنجه نکند رنجه
او کبک گه لنجه من باز گه جولان.
خاقانی.
و رجوع به دم جنبانک شود، نوعی از ابابیل که چون بر زمین افتد نتواند برخیزد، و آن را بادخورک نیز گویند. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به دمسیجه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ جَ)
دمسیجه. صعوه. گازرک. (یادداشت مؤلف) :
گه چو دمسیجک از شاخ به شاخ
گاه چون شب پرک از تیم به تیم.
خاقانی.
و رجوع به دمسیجه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ نِ)
دهی است از دهستان پهلوی دژ بخش بانۀ شهرستان سقز. واقعدر 18 هزارگزی خاور بانه. 150 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که در 18هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز و 5هزارگزی جنوب شوسۀ الیگودرز به گلپایگان واقع شده، جلگه ای معتدل و دارای 103 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده آن غلات و لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
چفسیده. (یادداشت مؤلف). چسبیده. (برهان). ملتصق. ملتزق، ملصق برای مکیدن، وابسته (به دیگری) ، خود را چسبانیده. (برهان)، لغزیده. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ جَ / جِ)
دمسیچه. صعوه و گازرک و گواک. (ناظم الاطباء). پرنده ای است که چون بر زمین نشیند پر بر زمین می زند. (شرفنامۀ منیری). پرنده ای است کوچک که پیوسته دم خود را بر زمین زند و به عربی صعوه خوانند و بعضی گویند ابابیل است. هرگاه بر زمین افتاد نتواند پرواز کردن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). طایری است کوچک که باربار دم را حرکت می دهد، به عربی صعوه و به هندی ممولا گویند. (غیاث) (از فرهنگ جهانگیری) :
چو موسیجه همه سر بر هوا کش
چو دمسیجه همه دم بر زمین زن.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ چَ / چِ)
مخفف موسیچه و آن طائری است سفید مشابه به قمری، و بعضی صعوه را گویند. (غیاث) (آنندراج). یک قسم مرغ سفید و شبیه به فاخته و از آن بزرگتر که در هنگام پرواز با بالهای خود صفیر میزند. (ناظم الاطباء). و رجوع به موسیچه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
افسنتین. (یادداشت مؤلف). به لغت مصر نوع زبون افسنتین است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به افسنتین شود
لغت نامه دهخدا
یکی از گونه های قمری که در تداول اهالی مشهد آنرا موسی کرتقی گویند. توضیح در برخی ماخذ موسیچه به نوعی فاخته اطلاق شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکسیه
تصویر دکسیه
از ادات تمسخر و توهین
فرهنگ لغت هوشیار
موسیچه ماده موسیچه و قمری چو مقر یانند از سر و بنان هر یکی نپی خوان (خسروی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امسیه
تصویر امسیه
شبانگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوسیه
تصویر دوسیه
فرانسوی پرونده پرونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیده
تصویر دمیده
پف کرده، فوت کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیکه
تصویر دمیکه
گل بهمن از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیمه
تصویر دمیمه
زن زشت رو و پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریچه
تصویر دریچه
در کوچک، دربچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسیسه
تصویر دسیسه
آنچه از دشمنی که پنهان شده باشد، مکر و حیله را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوسیده
تصویر دوسیده
چسبیده، ملصق برای مکیدن، وابسته (بدیگری)، لغزیده، معقد لخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمسنجه
تصویر دمسنجه
دم جنبانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمبلیچه
تصویر دمبلیچه
بیخ دم، استخوان میان دم جانوران دنبالچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنسیته
تصویر دنسیته
فرانسوی چگالی
فرهنگ لغت هوشیار
چتر، سوراخ کاسه روی ابزار های خنیا چون تار و کمانچه و سنتور، هوریک در تازی به وات هایی گفته اند که چون (ال) پیش از آنان آید آوایشان جایگزین آوای (ل) گردد: ت - ث - د - ذ - ر - ز - س - ش - ص - ض - ط - ظ - ن و خود ل دیگر وات ها را قمری یا قمریه نامند
فرهنگ لغت هوشیار
دهن دره
فرهنگ گویش مازندرانی
گالش جوان، مراقب گوساله
فرهنگ گویش مازندرانی