جدول جو
جدول جو

معنی دمسیجک - جستجوی لغت در جدول جو

دمسیجک
(دُ جَ)
دمسیجه. صعوه. گازرک. (یادداشت مؤلف) :
گه چو دمسیجک از شاخ به شاخ
گاه چون شب پرک از تیم به تیم.
خاقانی.
و رجوع به دمسیجه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دم سیجه
تصویر دم سیجه
دم جنبانک، پرندۀ کوچک خاکستری رنگ و به اندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب می نشیند و پشه و مگس صید می کند و غالباً دم خود را تکان می دهد
دم بشکنک، دمتک، دم سنجه، دم سیچه، سریچه، سیسالنگ، شیشالنگ، کراک، آبدارک، گازرک
فرهنگ فارسی عمید
(تَ دُ)
چنگ درزدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعتصام. (اقرب الموارد) ، خداوند مشک کردن، بمشک رنگ کردن، بمشک بیالودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بمشک خوشبوی کردن، بیعانه دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بخیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) ، خرد وافر، غذا و شراب که بس باشد زندگانی را، جائی که آب ایستد در وی، نیکوئی: مافیه مسیک، در وی خیری نیست که بدان رجوع کنند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِسْ سی)
بخیل. (اقرب الموارد). مرد زفت. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد زفت و بخیل. (ناظم الاطباء). شدیدالبخل. کثیرالامساک. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسیک. و رجوع به مسیک شود، بسیار آبگیر. (آنندراج) (منتهی الارب) : سقاء مسیک، خیک بسیار آبگیر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
زمین و مرز و بوم. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از برهان) (آنندراج). صورت دیرینۀ کلمه زمین
لغت نامه دهخدا
(دَمْ یَ / دَ مَ یَ)
نام قریه ای در نزدیکی غزنین که شهاب الدین غوری به زخم یکی از ملاحده در آنجا کشته شد. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
غلامعلی خان، معروف به ملیجک و ملقب به عزیزالسطان و بعد سردار محترم. برادرزادۀ امینه اقدس گروسی یکی از زنان سوگلی ناصرالدین شاه و پسر میرزا محمدخان، معروف به ملیجک اول و ملقب به امین خاقان است که در حدود 1296 هجری قمری متولد گردید و از اوان کودکی به قدری مورد محبت و توجه ناصرالدین شاه واقع شد که از فرزندان خودش هم او را بیشتر دوست می داشت، به طوری که او را در سفر سوم (1306-1307هجری قمری). همراه خود به اروپا برد و اخترالدوله دخترش را هم به حبالۀ نکاح او درآورد. اما پس از قتل ناصرالدین شاه عزت و ثروت خود را به تدریج از دست داد و میان او و دختر شاه هم متارکه شد وسرانجام به سال 1318 ه. ش. در 61سالگی در عین فقر و بدبختی درگذشت. (از تاریخ رجال ایران ج 3 صص 20- 21). رجوع به همین مأخذ و دایرهالمعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
حصار محاطشده از خار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسییج و تسیّج شود
لغت نامه دهخدا
(دُ جَ / جِ)
دمسیچه. صعوه و گازرک و گواک. (ناظم الاطباء). پرنده ای است که چون بر زمین نشیند پر بر زمین می زند. (شرفنامۀ منیری). پرنده ای است کوچک که پیوسته دم خود را بر زمین زند و به عربی صعوه خوانند و بعضی گویند ابابیل است. هرگاه بر زمین افتاد نتواند پرواز کردن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). طایری است کوچک که باربار دم را حرکت می دهد، به عربی صعوه و به هندی ممولا گویند. (غیاث) (از فرهنگ جهانگیری) :
چو موسیجه همه سر بر هوا کش
چو دمسیجه همه دم بر زمین زن.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دُمْ مَ جَ)
مرد بسیارخواب که همواره ملازم خانه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
آوند کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ جَ / جِ)
دمسنجک. عایشۀ لب جو. دم جنبانک. (یادداشت مؤلف) :
سیمرغ به دمسنجه پنجه نکند رنجه
او کبک گه لنجه من باز گه جولان.
خاقانی.
و رجوع به دم جنبانک شود، نوعی از ابابیل که چون بر زمین افتد نتواند برخیزد، و آن را بادخورک نیز گویند. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به دمسیجه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ چَ /چِ)
دمسیجه. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به دمسیجه و دم جنبانک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
افسنتین. (یادداشت مؤلف). به لغت مصر نوع زبون افسنتین است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به افسنتین شود
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ جَ)
دمسنجه. (ناظم الاطباء). رجوع به دمسنجه و دم جنبانک شود
لغت نامه دهخدا
پیش پرداختن پیشا دست دادن، چنگ در زدن، مشکاندن مشک زدن (مسک تازی گشته مشک سنسکریت است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمتیک
تصویر دمتیک
یکی از خطهای قدیمی که بعد از خط هیراتیک اختراع شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیک
تصویر دمیک
پرماه پرماهه (ماه تمام)، برف، ساییده آرد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمسنجه
تصویر دمسنجه
دم جنبانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمسنجد
تصویر دمسنجد
((دُ. جُ نَ))
پرنده ای است کوچک از راسته سبک بالان جزو گروه دندانی نوکان، خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالباً در کنار آب می نشیند و دم خود را تکان می دهد، دمتک، طرغلودیس، عصفور الشوک
فرهنگ فارسی معین
دسته، دسته پشم گوسفند که آن را کلاف کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
میوه ی خشک شده ی درخت جنگلی کلهو
فرهنگ گویش مازندرانی
سوغات، پشکشی و سیورسات بردن
فرهنگ گویش مازندرانی
لگدکن، پا بگذار
فرهنگ گویش مازندرانی
گاوی که گوساله اش بمیرد اما همچنان شیر دهد
فرهنگ گویش مازندرانی