جدول جو
جدول جو

معنی دمخت - جستجوی لغت در جدول جو

دمخت
آرام، غیرفعال
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خودمختار
تصویر خودمختار
ویژگی سرزمین، استان یا کشوری که در اداره کردن بعضی از امور خود آزادی دارد و در پاره ای از امور اقتصادی و سیاسی تابع یک کشور نیرومند است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوخت
تصویر دوخت
شیوۀ دوختن
دوخت و دوز: عمل دوختن لباس یا چیز دیگر، خیاطی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخت
تصویر مخت
امید، امیدواری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخت
تصویر دخت
دختر، فرزند مادینه، دوشیزه، باکره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمخت
تصویر زمخت
ناهنجار، بی تناسب، بدون ظرافت، کلفت، درشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخت
تصویر درخت
هر رستنی بزرگ و ستبری که دارای ریشه و تنه و شاخه باشد
درخت لاله: در علم زیست شناسی درختی زیبا، با گل های لاله ای زرد و نارنجی که چوبش برای ساختن مبل و اشیای چوبی به کار می رود و بومی آمریکا است
درخت مریم: درخت خرمایی که خشک بود و برای حضرت مریم از نو سبز و بارور شد، نخل مریم
فرهنگ فارسی عمید
(مُ خِت ت)
کم گرداننده بهره یا بخت کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که کم می کند و زیان میرساند. (ناظم الاطباء) ، شرم دارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شرمگین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
به معنی امید و امیدواری باشد و به عربی رجا گویند. (برهان). امیدو رجا. (آنندراج) (انجمن آرا). رجا و امید و امیدواری. (ناظم الاطباء). امید. (فرهنگ رشیدی) :
هر که دارد در جهان یک ذره مخت
دیگ سودایش بماند نیم پخت.
شهاب الدین (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ زُ)
بلند گردیدن، شکستن سر کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ)
به لغت زند و پازند بمعنی آمیخته و درهم باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مصحف گمخت = گمیخت (بدآمیخته) (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کمیخت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
دوختن، (ناظم الاطباء)، مصدر مرخم دوختن، فعل دوختن، عمل دوختن: برش لباسها را حسین خیاط خود به عهده دارد و دوخت را به شاگردان واگذار می کند، (از یادداشت مؤلف) :
نفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
تف دیگران چشم و مغزم بسوخت،
سعدی (بوستان)،
- دوخت رفتن، در اصطلاح خیاطان آن قسمت از کناره های پارچه که در هنگام دوختن در داخل درزها قرار می گیرد و از مقدار پارچه می کاهد،
، طرز و حال و شکل و روش دوختن، مد: این دوخت فلان است، (از یادداشت مؤلف)، دوخت این لباس عالی است،
- خوش دوخت، دارای دوزش عالی و شکیل، با خیاطت نیکو،
، اتصال، پیوند، ضمیمه کردن،
مخفف دوخته: این لباس دوخت حسین خیاط است، یعنی دوختۀ اوست، این لباس دوخت پاریس است، (یادداشت مؤلف)،
- ماشین دوخت، دستگاه کوچک دستی یا بزرگ برقی که با گیره های سیمی فلزی صفحات دفتر و کتاب و جزوه را بهم متصل سازد،
،
بخیه، (ناظم الاطباء)، دختر و دوشیزه و باکره، (منتهی الارب)، دخت، در اصطلاح قدما دختر، دوشیزه، (فرهنگ فارسی معین)،
- دوخت کردن، کراهت داشتن، نفرت داشتن، (ناظم الاطباء)،
- ، حقیر کردن،
، زور و قوت و توانایی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مخفف دختر. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر). دختر. (از آنندراج). فرزند ماده. (یادداشت مؤلف). بنت. سلیله. (منتهی الارب) :
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد ز اوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
بافدم روزی بپایان آردش.
رودکی.
سر بانوان دخت کورنگ شاه
درین باغ بنشسته مانند ماه.
فردوسی.
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار هم جفت شاه.
فردوسی.
چو دیدند پیران رخ دخت شاه
درخشان ازو خانه و تاج و گاه.
فردوسی.
بدان پهلوان داد آن دخت خویش
برآنسان که بوده ست آیین و کیش.
فردوسی.
هرگز این دخت بسودن نتواند عزبی.
منوچهری.
مگر دخت مرا با من سپاری
وگرنه خون کنم دریا بزاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دخت ظهور غیب احد احمد
ناموس حق و صندق اسرارش.
ناصرخسرو.
عیسی آنک پیش کعبه بسته چون احرامیان
چادری کان دستریس دخت عمران آمده.
خاقانی.
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن کمین گریخت.
خاقانی.
چنان در کیش عیسی شد بدو شاد
که دخت خویش مریم را بدو داد.
نظامی.
پری دختی پری بگذار ماهی
بزیر مقنعه صاحب کلاهی.
نظامی.
گدایی که از پادشه خواست دخت
قفا خورد و سودای بیهوده پخت.
سعدی (بوستان).
این کلمه بعنوان مزید مؤخر به اسامی خاص پیوندد چون: آذرمی دخت. پوران دخت. توران دخت. سیمین دخت. شهین دخت. مادردخت. به دخت. بیدخت، ستارۀ زهره. علت آنکه این ستاره را بیدخت یا بذخت نامیده اند اینست که واژه بقول شفتلویتز دانشمند آلمانی از بغدخت مشتق شده یعنی دختر بغ (دختر خدا) و بیدخت ناهید، یعنی ناهید دختر بغ. این نام پارسی است چه جزء اول آن همان ’بغه’ اوستا و ’بگا’ پارسی باستان و بغ پارسی است و جزء دوم از ریشه دوگذر یا دوگدر اوستا و دوهیترو دخت پهلوی که امروز نیز در پارسی دخت و دختر و درلهجه گیلکی ’دتر’ گفته میشود. (مزدیسنا ص 330) ، زدن جانوران را به تیر و کمان. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). اما ظاهراً با عنایت به معنی دوختن و شاید مخفف آن ’دختن’ این معنی را متذکر شده است. رجوع به دوختن شود، چسبانیدن تخته های در و امثال آن بیکدیگر با میخ. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). رجوع به دوختن شود، دوشیدن گاو و گاومیش و گوسفند. (لغت محلی شوشتر). رجوع به دوختن در معنی دوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَمُ / زُ مُ)
آنچه زبان را گیرد. (رشیدی). طعمی را گویند مانند هلیله و مازو و امثال آن و به عربی عفص خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). آنچه زبان را گزد و گوارا نبود. (انجمن آرا) (آنندراج). عفص و گس و هر چیز که دهان را جمع کند ومنقبض نماید مانند پوست انار و مازو. (ناظم الاطباء) ، نیشکر. (برهان) (ناظم الاطباء) ، گرهی را نیز گفته اند که بغایت سخت بسته باشند. (برهان). گره بسته. (شرفنامۀ منیری). عقد و گرهی که به غایت سخت باشد. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مردم گرفته و مقبوض و بخیل ودرشت و نالایق. (برهان). چیزی سخت و درشت. (شرفنامۀ منیری). مردم بخیل و ممسک و ناکس و ناتراشیده را نیز گفته اند... و زمخک به کاف تبدیل آن است و بعضی از معانی زفت با زمخت موافقت دارد... (انجمن آرا) (آنندراج). خشن. ناتراشیده. بی تربیت. بی ادب ناهموار. مجازاً، بی عطوفت. بداندام. ناکس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تیزی و گرم و گنده و بدبوی همچو سیر
خشک و زمخت و سرد و ترشروی چون سماق.
پوربهای جامی (از انجمن آرا و آنندراج).
- زمخت و کلفت گفتن، گفتن سخنان سخت و ناتراشیده. دشنام دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
چیزی که بواسطه طعم مخصوصش دهان را جمع کند، مانند پوست انار، و بمعنای درشت و ناهنجار و بخیل هم گفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخت
تصویر دخت
دختر، فرزند ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوخت
تصویر دوخت
دوختن، برش لباس و بعد دوختن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخت
تصویر مخت
امیدواری
فرهنگ لغت هوشیار
هرگیاه خشبی که دارای ریشه و تنه ساقه و شاخه ها باشد درخت گویند، شجر، نهال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمخت
تصویر زمخت
((زُ مُ))
گس، هر چه که طعمی گس داشته باشد، درشت، ناهنجار، بخیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوخت
تصویر دوخت
دوختن
دوخت و دوز: دوختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخت
تصویر درخت
((دِ رَ))
گیاه بزرگ و ستبر که دارای ریشه و ساقه و شاخه ها باشد، جمع درختان
فرهنگ فارسی معین
((خُ. مُ))
ناحیه یا کشوری که در برخی امور داخلی دارای استقلال می باشد و در برخی امور دیگر تابع دولت مرکزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخت
تصویر دخت
((دُ خْ))
دختر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخت
تصویر مخت
((مُ خْ))
امید، امیدواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودمختار
تصویر خودمختار
خودگردان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درخت
تصویر درخت
آغاج
فرهنگ واژه فارسی سره
خشن، درشت، زبر، نابهنجار، ناخوار، ناموزون، ناهنجار
متضاد: لطیف، نرم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بنت، دختر، صبیه
متضاد: ابن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دار، شجر، نهال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درخت خود به خود هیچ تعبیر مشخصی ندارد. معبران نوشته اند درختان بی بر مردمی درویش و تهی دست و فقیر و نیک نفسی هستند که این مردم در محیط و روی اطرافیان خویش تاثیر چندان ندارند. دیدن درختان در مساجد و زیارتگاه ها خوب است. درختان مردابی را در خواب دیدن خوب نیست. اگر در خواب نخل ببینید خوب است زیرا عزت و بزرگی و سرفرازی است و اگر باره خرما داشته باشد بهتر است. بید مجنون و شاه توت نیز در خواب درختان خوبی نیستند زیرا از غم و سر افکندگی و شرمساری خبر می دهند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تودار رازدار، مرموز
فرهنگ گویش مازندرانی
لگدمال شده، لگدکوب شده
فرهنگ گویش مازندرانی
هوای شرجی و مرطوب
فرهنگ گویش مازندرانی
لگد شده، لگد مال شده
فرهنگ گویش مازندرانی