جدول جو
جدول جو

معنی دلیری - جستجوی لغت در جدول جو

دلیری
دلاوری، جرات، شجاعت
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
فرهنگ فارسی عمید
دلیری(دِ)
حالت و چگونگی دلیر. شجاعت. مردانگی. (ناظم الاطباء). دلاوری. بهادری. پردلی. دلداری. زهره. مقابل بددلی و جبن، و آن از محاسن صفات، میان بددلی و بی پروایی. (یادداشت مرحوم دهخدا). اقدام. بأس. بطاله. (دهار). بطوله. بهس. تسوید. ذماره. شراعه. عارضه. عذر. قدمه. (منتهی الارب). کلاع. (دهار). لبح. لیس. (منتهی الارب). نجده. (دهار) :
در نام جستن دلیری بود
زمانه ز بددل بسیری بود.
فردوسی.
بدانست شنگل که او راست گفت
دلیری و گردی نشاید نهفت.
فردوسی.
پس آن نامۀ شاه بنمودشان
دلیری و تندی بیفزودشان.
فردوسی.
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور سزای ستودن بود.
فردوسی.
کجات آن همه گنج و مردانگی
دلیری و نیروی و فرزانگی.
فردوسی.
ز گفتار او گشت بهرام زرد
بپیچید و خشم از دلیری بخورد.
فردوسی.
مرا خوبی و گنج آباد هست
دلیری و مردی و بنیاد هست.
فردوسی.
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست.
نظامی.
برانگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد دلیری چه سود.
سعدی.
تصبصب، شدت دلیری. جوسان، گشتن به شب از دلیری. درابه، دربه، دلیری بر حرب و بر هرکار. غشمشمه، غشمشمیه، دلیری و رسایی در کار. (منتهی الارب) ، جرأت. جسارت. بی باکی. گستاخی. بستاخی. رستی. بی پروائی. تهور. تجاسر. (تاریخ بیهقی). تجری. جراء. (منتهی الارب). جراءه. (دهار). جرایه. جرائیه. جره. (منتهی الارب). جساره. دهاء. (دهار) :
که سگ رابه خانه دلیری بود
چو بیگانه شد بانگ وی کم شود.
فردوسی.
دلیری بد از بنده این گفتگوی
سزد گر نپیچی تو از داد روی.
فردوسی.
تو مردی راست دلی و دلیر و این کار به دلیری... خواهی کردن. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
دلیری
دلاوری شجاعت، جرات جسارت
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
دلیری
دلاوری، شجاعت، جرأت، جسارت
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
فرهنگ فارسی معین
دلیری
شجاعت
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
فرهنگ واژه فارسی سره
دلیری
تهور، جرات، جسارت، جلادت، جلدی، دلاوری، شجاعت، شهامت، گستاخی، مردانگی
متضاد: جبن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلیر
تصویر دلیر
(پسرانه)
شجاع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلگیری
تصویر دلگیری
دل تنگی، آزردگی، رنجیدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبیری
تصویر دبیری
شغل و عمل دبیر، نویسندگی، منشی گری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلیر
تصویر دلیر
دلاور، پردل، شجاع، بی باک
فرهنگ فارسی عمید
(دُ لَ)
منسوب به دلیل که نام جدابوالحسین احمد بن عبداﷲ است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ)
حالت و چگونگی دلبر. کار دلبر. دلربائی. تسلی و دلنوازی. زیبایی و دلربائی که صفت معشوق است:
یکی دخترش بود کز دلبری
پری را به رخ کردی از دل بری.
اسدی.
چه خوانند این بهار دلبری را
چه گویند آن نگار مشتری را.
نظامی.
ز باغ دلبری پر کن کنارم
چو دانی در فراقت سخت زارم.
نظامی.
کندت دلبری و دلداری
هم عروسی و هم پرستاری.
نظامی.
من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرک بدین طری ندیدم.
سعدی.
یاری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری
واله شود کبک دری طاوس شهپر برکند.
سعدی.
حور بهشت خوانمت ماه تمام دانمت
کآدمیی ندیده ام چون تو پری به دلبری.
سعدی.
این دلبری و خوبی در سرو و گل نروید
وین شاهدی و شوخی در ماه و خور نباشد.
سعدی.
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت.
سعدی.
چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود.
سعدی.
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند.
حافظ.
به زلف گوی که آیین دلبری بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن.
حافظ.
، فریفتگی. ربودگی دل. بری بودن از دل که صفت عاشق است. رجوع به دلبر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ری ی)
کمال الدین ابوالبقاء محمد بن موسی بن عیسی شافعی. متولد 742 و متوفی به سال 808 هجری قمریدر دمیرۀ مصر بدنیا آمد و پس از تحصیل به گفتن شعرو تدریس حدیث پرداخت. از آثار اوست: 1- حیوهالحیوان، که در دو نسخۀ کوچک و بزرگ آن را ترتیب داد، بارها تجدید چاپ شده و بخش بزرگی از آن به زبان انگلیسی ترجمه گردیده است. 2- الجوهر الفرید فی علم التوحید. 3- النجم الوهاج فی شرح المنهاج در 4 جلد. (از معجم المطبوعات مصر) (از یادداشت مؤلف). کمال الدین محمد بن موسی (حدود 742- 808 هجری قمری) ، فقیه شافعی و عالم تفسیر و حدیث و ادب، متوفای قاهره. در آغاز از راه خیاطی امرار معاش می کرد، و سپس به تحصیل علم پرداخت و به جایی رسید که اجازۀ تدریس و فتوی یافت. درجامع ازهر تدریس کرد. سالها عبادت ورزید و اغلب روزه داشت، بین سال های 762 و 799 هجری قمری شش بار به سفرحج رفت. شهرت دمیری به سبب کتاب حیات الحیوان اوست. اثر دیگرش الدیباجه در شرح سنن ابن ماجه است. رجوع به ریحانهالادب و مآخذ آن و دایرهالمعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ری ی)
منسوب است به دمیره که دهی است در مصر. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دبیر بودن. منشی بودن. عمل دبیر و منشی. کاتبی. نویسندگی. سوادخوانی. سواد. خط داشتن. هنر کتابت و قرائت:
نخواهی دبیری تو آموختن
ز دشمن نخواهی تو کین توختن.
فردوسی.
رخش از نامه خواندن شد زریری
که میدانست کم مایه دبیری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سه موبد بیاورد فرهنگجوی
که اندرهنرشان بود آبروی
یکی تا دبیری بیاموزدش
دل از تیرگیها برافروزدش.
فردوسی.
حسنک حشمت گرفته است، شمار و دبیری نداند. (تاریخ بیهقی). دبیری و شمار معاملات نیکو داند (احمد عبدالصمد) و مردی هوشیار است. (تاریخ بیهقی).
نگر نشمری ای برادر گزافه
بدانش دبیری و نه شاعری را.
ناصرخسرو.
دبیری یکی خرد فرزند بود
نشد جز به الفاظ من سیرشیر.
ناصرخسرو.
آن دبیری رساندت به نعیم
این دبیری رهاندت ز سعیر.
ناصرخسرو.
زین دبیری مباش غافل هیچ
پند پیرانه از پدر بپذیر.
ناصرخسرو.
طهمورث دیوان را در اطاعت آورد... و مردمان را دبیری آموخت. (نوروزنامه). نخست کسی که دبیری بنهاد طهمورث بود و مردم اگرچه با شرف گفتار است چون بشرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه). دبیری آن است که مردم را از پایۀ دون بپایۀ بلند رساند تا بعالم و امام و فقیه و منشی خوانده شود. (نوروزنامه). و منع کرد هیچ بی اصل یا بازاری یا حاشیه زاده دبیری آموزد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 93).
واسباب دبیریی که باید
بسپرد بدو چنانکه شاید.
نظامی.
، منشی گری. کتابت. شغل دبیر. رجوع به ایران در زمان ساسانیان چ 2 صص 153 / 155 و چهار مقالۀ عروضی باب دوم در مقالت دبیری شود:
نام نیکو وجمال و شرف و علم و ادب
با دبیری بتو کردند دبیران تسلیم.
فرخی.
کمترین فضل دبیریست مراو را هر چند
بسر خامه کند موی ز بالا به دونیم.
فرخی.
ودر آن روزگار با دبیری و مشاهره که داشت (مظفر) مشرفی غلامان سرایی برسم وی بود سخت پوشیده. (تاریخ بیهقی). بونصر پسر ابوالقاسم علی نوکی از دیوان با وی به دبیری رفت. (تاریخ بیهقی). و بومحمد قاینی را که از دبیران او بود و در روزگار محنتش دبیری خواجه بوالقاسم کثیر می کرد بفرمان سلطان محمد بخواند. (تاریخ بیهقی). امام روزگار بود در دبیری. (تاریخ بیهقی). ایشان... دبیری نیک بکردندی ولیکن این نمط که از تخت ملوک به تخت ملوک باید نبشت دیگرست و مرد آنگاه آگاه شودکه نبشتن گیرد. (تاریخ بیهقی). تلک از خواص معتمدان خواجه شد ویرا دبیری و مترجمی کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414). بومحمد غازی درغاری مردی سخت فاضل و نیکوادب و نیکوشعر ولیکن در دبیری پیاده. (تاریخ بیهقی). بونصر گفت زندگانی خداوند دراز باد عبداﷲ را امیرمحمد فرمود تا بدیوان آوردم حرمت جدش را و وی برنائی خویشتن دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی).
خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن
که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر.
خاقانی.
دبیری را تویی هم حرفتم لیک
شعارم صدق و آیین تو زرقست.
خاقانی.
، شغل دبیر. معلم دبیرستان،
{{اسم}} قسمی خربزه، قسمی دیبا و حریر (شاید مصحف دبیقی باشد)، خط. نوشته. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 102).
- دین دبیری، خط اوستایی. خط کتابت احکام دین زرتشت
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
منسوب است به دبیر که بطنی است از اسد. (سمعانی) ، لقب کعب بن مالک است. (الانساب سمعانی) ، دهی است بعراق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دایر بودن. آبادبودن. معمور بودن. آبادان بودن. آبادانی. معموری
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سعیدالدین عبدالعزیز بن حنفی متوفی به سال 693 هجری قمری او راست: کتاب تفسیر
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان رود خانه بخش میناب شهرستان بندرعباس. واقع در 85هزارگزی شمال میناب با 200 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
صفت دلگیر. دلگیر بودن. کراهت و نفرت. (ناظم الاطباء) ، حزن و اندوه. (ناظم الاطباء). غم و غصه. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، غضب و خشم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دلیل بودن. راهبری. رهبری. بلدی. هدایت. بلد راه بودن:
طمع چون کردی از گمره دلیلی ؟
نروید هرگز از پولاد شمشاد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از دبیری
تصویر دبیری
نویسندگی منشی گری محرری، شغل دبیر معلمی مدارس متوسطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلگیری
تصویر دلگیری
کراهت و نفرت، حزن و اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلبری
تصویر دلبری
زیبائی دلربائی که صفت معشوق است، تسلی و دلنوازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیلی
تصویر دلیلی
سیب گلاب از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیر
تصویر دلیر
دلاور، شجاع، بهادر، بادل، پر دل، دلدار، جری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلبری
تصویر دلبری
معشوقی، محبوبی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلیر
تصویر دلیر
((دِ))
دلاور، بی باک، گستاخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلیر
تصویر دلیر
جسور، شجاع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دلگیری
تصویر دلگیری
کدورت
فرهنگ واژه فارسی سره
محرری، نامه نگاری، نامه نویسی، معلمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دلال، دلربایی، غمز، قر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گر کسی به خواب بیند دبیری میکرد، دلیل که مال مردمان را به مکر و حیله ستاند و کارهای ناکردنی کند. اگر بیند دبیری پادشاه می کرد، دلیل که ازمردمان منفعت بسیار یابد. اگر بیند که دبیری دانا بود، دلیل که خیر و منفعت یابد، ولکن اگر عمل دارد، دلیل است که معزول گردد. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند که جامع قرآن و خطبه و دعوات و توحید و ثبوت می نوشت، دلیل است که به شغل و عیش کردن دنیا فریفته گردد. اگر بیند که خامه می نوشت و مدادش نیکو است، دلیل که قباله مال و بوارا می نویسد. اگر بیند که چیزها می نوشت که خلاف شریفت است، دلیل است که بد باشد. حضرت دانیال
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تصویری از دلیر
تصویر دلیر
Courageous, Gallant, Gutsy, Valiant
دیکشنری فارسی به انگلیسی
جدی، جدی به دل گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی