جدول جو
جدول جو

معنی دلوف - جستجوی لغت در جدول جو

دلوف
(دَ)
عقاب تیزپرواز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتر فربه. (از اقرب الموارد) ، نخل بسیاربار. (از اقرب الموارد). ج، دلف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دلوف
(تَ فَخْ خُ)
به معنی دلف است. (از اقرب الموارد). رجوع به دلف در معنی مصدری آن شود
لغت نامه دهخدا
دلوف
گرانبار آدمی اشتر، تیر نخورده، آله تیز پرواز
تصویری از دلوف
تصویر دلوف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلوف
تصویر بلوف
ادعای دروغین کسی برای ترساندن یا تحت تاثیر قرار دادن دیگران، نوعی بازی ورق که بازندۀ آن کسی است که بیشترین برگه را داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الوف
تصویر الوف
الف ها، هزاران، جمع واژۀ الف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الوف
تصویر الوف
خوگیر، بسیار الفت گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلوک
تصویر دلوک
مایل شدن آفتاب به سمت مغرب
فرهنگ فارسی عمید
(ظُ)
جمع واژۀ ظلف. سمهای شکافته. زنگله ها
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عقاب دفوف، عقابی که نزدیک زمین رسیده باشد وقت فرودآمدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دف (دف ف / دف ف) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَتْ تُ)
برخاستن شهوت علت پشت. (از منتهی الارب). هیجان شهوت ابنه. (ناظم الاطباء). دقف. و رجوع به دقف شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بسیار الفت گیرنده. ج، الف. (آنندراج) (از اقرب الموارد). خوگر. زودجوش. زودانس. کثیرالالفه:
خیره خلق الوف تو بی جرم
بچه معنی ز من شده ست نفور؟
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ الف. هزاران. (از غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). هزارگان، جمع دیگر آن آلاف است. (اقرب الموارد) : اء لم تر الی الذین خرجوا من دیارهم و هم الوف حذرالموت (قرآن 243/2) ، یعنی ندانسته اید قصۀ ایشان که از سراهای خود بیرون رفتند، و ایشان هزاران بودند فراوان بپرهیز از طاعون. (کشف الاسرار ج 1 ص 642)
لغت نامه دهخدا
ندره نکولا. او راست: ضحایا البشریه که مجموعۀ مقالاتی است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 465)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ وُ)
بوی گرفتن دهان روزه دار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خلف خلوفاً و خلوفهً و خلفهً. رجوع به خلفه شود، متغیرشدن مزه و بوی شیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، تباه شدن کسی، برآمدن بر کوه، گرفتن کسی را از پس وی، خدا جای گم شدۀ کسی شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، ستون استوار کردن در مؤخر خانه. (منتهی الارب) ، پس پدر و یا بجای پدر شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، اختلاف کردن، غوره نوآوردن تاک، خلیفۀ کسی در اهل او گردیدن، خوی پدر نگرفتن پسر. (منتهی الارب). در تمام معانی رجوع به خلفه شود، اصلاح جامه کردن، گول و احمق گردیدن. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). منه: خلف فلان خلافهً و خلوفاً. رجوع به ’خلافه’ شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بدبویی دهان روزه دار و گرسنه: دهنهای خوشبوی از تاب شعلۀ گرسنگی دود خلوف به آسمان رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
پس ماندگان. (منتهی الارب). جمع واژۀ خلف، حی خلوف، جماعتی که از قبیله ای حاضر باشد. ازاضداد است، جماعتی را گویند که از قبیله ای رفته باشند. (منتهی الارب) ، رفتگان، قبیله ای که از ایشان هیچکس نماند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بْلُفْ / بِ لُفْ)
بلف. رجوع به بلف شود.
- بلوف زدن، بلف زدن. رجوع به بلف زدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَل ل)
سر گوسفند. (از دزی ج 1 ص 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از الوف
تصویر الوف
خوگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوخ
تصویر دلوخ
خرمابن پر بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوف
تصویر بلوف
توپ و تشر
فرهنگ لغت هوشیار
آفتاب زردی خور نشین بویه آنچه برای خوشبو کردن بر تن زنند یا مالند فرو شدن آفتاب گشتن آفتاب وقت زوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوق
تصویر دلوق
سخت تاراج سخت، دندانریخته اشتر پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوع
تصویر دلوع
زبان بیرون آمده، راه فراخ، پیشرو اشتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوص
تصویر دلوص
نرم هموار، ناآرام، تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوح
تصویر دلوح
ابر زایا ابر پر باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظلوف
تصویر ظلوف
جمع ظلف سمهای شکافته زنگله ها، جمع ظلف، ژنگله ها سم های شکافته
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دف، چنبرک ها چنبریست که پوستی بر آن چسبانند و قوالان آنرا با انگشت نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلوف
تصویر زلوف
راه دور ماده شتر تندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلوف
تصویر جلوف
جمع جلف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلوف
تصویر کلوف
کار دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظلوف
تصویر ظلوف
((ظُ))
جمع ظلف، سم های شکافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الوف
تصویر الوف
((اُ))
جمع الف، هزاران، هزارها، هزارگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الوف
تصویر الوف
خوگیر، مهرجوی
فرهنگ فارسی معین