جدول جو
جدول جو

معنی دلوح - جستجوی لغت در جدول جو

دلوح
(تَ فَخْ خُ)
راه رفتن به کوتاه گام با بار گران بر پشت. (از منتهی الارب). گران بار رفتن. (المصادر زوزنی). زیر بار گران رفتن. (تاج المصادر بیهقی). با قدمهای کوتاه راه رفتن شخص بسبب سنگینی بار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دلوح
(دَ)
بسیارآب. گویند: سحاب دلوح، یعنی ابر بسیارآب. ج، دلح. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دلوح
ابر زایا ابر پر باران
تصویری از دلوح
تصویر دلوح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلوک
تصویر دلوک
مایل شدن آفتاب به سمت مغرب
فرهنگ فارسی عمید
(تَ فَخْ خُ)
به معنی دلف است. (از اقرب الموارد). رجوع به دلف در معنی مصدری آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مهربان نبودن ناقه بر فرزند و یا مونس خود. (از اقرب الموارد) ، به معانی مصدر دله است. (از اقرب الموارد). رجوع به دله شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
زن کلان جثه، ماده شتر کلان خلقت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ / شِ رِ)
رام گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شیر که آب آن آنقدر افزون شده باشد که ناخالص بودن آن آشکار شود. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به دلو، که نام بعضی از اجداد ابوالقاسم عبیدالله بن محمد بن عبیداﷲ است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناقۀ تسلی یافته از مهر بچه و الفت آن. (منتهی الارب) ، ناقه که نه به ناقۀ مونس خود و نه به فرزند خود مهربانی نکند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ لُنْ)
مأخوذ از لاتینی تال و اسپانیایی تالن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی شراع است و ابن جبیر در رحلۀ خود نام آنرا آورده است: و حصلنا فی الامر لایعلمه الا اﷲ تعالی و شرعوا فی رفع الشراع الکبیر و اقاموا فی الاردمون شراعا یعرف بالدلون، و بتنا بلیله شهباء الی أن وضح الصباح. (رحلۀ ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
شکافها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ فلح. رجوع به فلح شود
لغت نامه دهخدا
(دَلْ لو)
در لهجۀ گناباد خراسان، آدم ولگرد که از خانه بیرون می رود و این سوی و آن سوی می رود. غالبا به زنانی که همیشه از خانه بیرون روند دلوک می گویند. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بوی خوش که به خود درمالند. (منتهی الارب). هرچه بر خویشتن مالند. (دهار). آنچه بر تن مالند، چون خطمی و روغن و چیزهای خوش بو. (تحفۀ حکیم مؤمن). دارو که در خویشتن مالند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه بر تن مالند از طیب و دارو و جز آن. (از اقرب الموارد). آنچه بر تن مالند چون روغن خوش بودار. (غیاث) ، آنچه از سفوفات با انگشت بر دندان مالند. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فروشدن آفتاب یا زردرنگ گردیدن یا برگشتن. (از منتهی الارب). بگشتن آفتاب بوقت زوال و فروشدن آن. (از المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). گشتن آفتاب وقت زوال. (ترجمان القرآن جرجانی). گشتن آفتاب وقت زوال و فرورفتن آن. (دهار). برگشتن آفتاب از نصف النهار. (یادداشت مرحوم دهخدا). غروب کردن و زرد شدن آفتاب، و گویند مایل و زایل گشتن آن است از دل آسمان، که در این صورت آنرا دالک گویند. (از اقرب الموارد) : أقم الصلاه لدلوک الشمس الی غسق اللیل (قرآن 78/17) ، نماز را برپا دار از زوال آفتاب تا تاریکی شب، مالیدن روی خود رابا طیب و بوی خوش. (از اقرب الموارد) ، ستم کردن در حق کسی، آسان گرفتن بر بدهکار. (از اقرب الموارد). دلک. رجوع به دلک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اسب استوارخلقت سخت دونده که به یکباره و بناگاه برسد. ج، دلق. (منتهی الارب). واحد دلق، و آن اسبانی هستند که پی درپی وپشت سرهم خارج شوند. (از اقرب الموارد) ، شتر مادۀ دندان ریخته از پیری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دلق. (اقرب الموارد) ، سیف دلوق، شمشیر که به آسانی از نیام برآید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دالق. رجوع به دالق شود، حملۀ شدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شمشیر از نیام بیرون آمدن. (المصادر زوزنی). خارج شدن شمشیر از نیام به خودی خود، بدون آنکه آنرا بیرون کشند. (از اقرب الموارد). دلق. رجوع به دلق شود، شمشیر از نیام بیرون کشیدن. (المصادر زوزنی) ، خارج شدن اسبان در پی هم، و دراین صورت آنها را دلق گویند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عقاب تیزپرواز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتر فربه. (از اقرب الموارد) ، نخل بسیاربار. (از اقرب الموارد). ج، دلف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
روی ترش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی). ترش رویی کردن و درکشیدن لبها را چندان که واگردد دندانها. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کلح وجهه کلوحاً و کلاحاً، دندان نمود از ترشرویی و یا ترش روی گردید و در ترشرویی افراط کرد و گویند کلوح در اصل آشکار شدن دندانهاست به هنگام ترش رویی و چنین کس را کالح گویند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درماندن و مانده گردیدن. (منتهی الارب). درمانده و عاجز شدن. (از اقرب الموارد). مانده شدن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(طُ)
ذوطلوح، نام موضعی است. (معجم البلدان).... و طلح ایضاً موضع بین الیمامه و المکه... و یقال ذوطلوح
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چاهی که آبش خشک شده باشد.
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلوف
تصویر دلوف
گرانبار آدمی اشتر، تیر نخورده، آله تیز پرواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوح
تصویر بلوح
چاه خشک درماندن، خشکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آفتاب زردی خور نشین بویه آنچه برای خوشبو کردن بر تن زنند یا مالند فرو شدن آفتاب گشتن آفتاب وقت زوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاح
تصویر دلاح
شیر آبکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوق
تصویر دلوق
سخت تاراج سخت، دندانریخته اشتر پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوص
تصویر دلوص
نرم هموار، ناآرام، تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوع
تصویر دلوع
زبان بیرون آمده، راه فراخ، پیشرو اشتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوخ
تصویر دلوخ
خرمابن پر بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنوح
تصویر دنوح
رام گشتن رامگشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلوح
تصویر صلوح
نیکوکار سازش دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلوح
تصویر فلوح
جمع فلح، شکاف ها تراک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملوح
تصویر ملوح
سیاسرمه (قره پازی) از گیاهان زود تشنه قره پازی
فرهنگ لغت هوشیار