جدول جو
جدول جو

معنی دلفق - جستجوی لغت در جدول جو

دلفق
(دَ فَ)
روشن و نمایان. گویند: طریق دلفق، یعنی راه روشن و نمایان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلفاق. رجوع به دلفاق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دفق
تصویر دفق
ریختن آب، ریختن آب به شدت، جستن آب، جهیدن آب از چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دافق
تصویر دافق
جهنده و ریزنده، ویژگی آبی که به شدت از جایی بریزد و جاری شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلق
تصویر دلق
خرقه، پوستین، جامۀ درویشی، لباس ژنده و مرقع که درویشان به تن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(دِلْ لا)
دلاغ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دلاغ شود
لغت نامه دهخدا
(دِ فَق ق)
شتر تیزرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتر که بصورت ’دفقی’ راه رود. (از اقرب الموارد). و رجوع به دفقی شود، اسب جواد نیکورفتار شتاب رو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دفق ّ
لغت نامه دهخدا
(دِ فِق ق)
اسب جواد نیکورفتار شتاب رو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دفق ّ. و رجوع به دفق ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَفْ فَ)
سخن دروغ آراسته و مزخرف. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برساخته. بساخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملفقه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ فَ)
با شتاب. گویند: مر مراً دلنفقاً، یعنی رفت و گذشت بشتاب و سریع. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از تهذیب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شمشیر از نیام بیرون آمدن. (المصادر زوزنی). خارج شدن شمشیر از نیام به خودی خود، بدون آنکه آنرا بیرون کشند. (از اقرب الموارد). دلق. رجوع به دلق شود، شمشیر از نیام بیرون کشیدن. (المصادر زوزنی) ، خارج شدن اسبان در پی هم، و دراین صورت آنها را دلق گویند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اسب استوارخلقت سخت دونده که به یکباره و بناگاه برسد. ج، دلق. (منتهی الارب). واحد دلق، و آن اسبانی هستند که پی درپی وپشت سرهم خارج شوند. (از اقرب الموارد) ، شتر مادۀ دندان ریخته از پیری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دلق. (اقرب الموارد) ، سیف دلوق، شمشیر که به آسانی از نیام برآید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دالق. رجوع به دالق شود، حملۀ شدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
راه روشن و نمایان. گویند: طریق دلفاق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
محمد بن عبدالله بن حمدان، مکنی به ابوالحسن. وی ادیب بود و از نسل ابودلف عجلی است و نسبت وی نیز به اوست. دلفی در مصر مقیم بود و به سال 460 هجری قمری در آنجادرگذشت. او راست: شرح دیوان متنبی در ده مجلد. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 103 از الوافی بالوفیات ج 3 ص 329)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
یکی از شهرهای قدیم یونان در فوکیس نزدیک دامنۀ جبال پارناس. آپولون را در این شهر معبدی عظیم بود و رب النوع مزبور در آن معبد عقاید و آرای خویش را در بارۀ هر امری از زبان پوتیا به مردم یونان می گفت. شهر دلفی در سال 279 قبل از میلاد به تصرف جمعی از سپاهیان کالیا درآمد. (از تمدن قدیم فوستل دوکولانژ، ترجمه نصراﷲ فلسفی). رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
منسوب به دلف که نام اجدادی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
ناقه دیفق، شتر مادۀ جهجهان و شتابرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ فُ)
داربزین که تکیه گاه باشد. (منتهی الارب). درابزین. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
عیش دغفق، زندگانی فراخ، عام دغفق، سال ارزانی و فراخی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ فَ)
جمع واژۀ دفقه (ناظم الاطباء). رجوع به دفقه شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جهنده. ریزنده. ریزندۀ آب ، مأدافق، ای مدفوق، آب جهیده. (منتهی الارب). ریخته شده، مأدافق کنایه از آب مردست
لغت نامه دهخدا
(تَ حَ کُ)
درپیوستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جفت شده، به هم دوخته، آمیز، در آمیخته بهم جفت کرده، دو پارچه بهم دوخته، سخن با دروغ آراسته، تشکیل شده مشکل مرکب
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دله گربه بیابانی از جانوران گول جامه پشمینه سوفیان، لغزانیدن نوعی پشمینه که درویشان پوشند جامه مرقع صوفیان. گربه صحرایی دله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاق
تصویر دلاق
آبچین زیبا (آبچین قطیفه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفق
تصویر دفق
ریختن ریزانیدن ریختن ریزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
چغز لاوه از گیاهان، زیست فراخ، برگ مو برگ رز، بد زبان زن، گول زن، پوست خرما بن، کمان فرو هشته چغز لاوه چغزوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلفق
تصویر تلفق
در پیوستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دافق
تصویر دافق
جهنده، ریزنده، آب جهیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوق
تصویر دلوق
سخت تاراج سخت، دندانریخته اشتر پیر
فرهنگ لغت هوشیار
دلیر آهسته روی آهسته رفتن، جمع دلوف، آله ها، عقاب ها، ماده شتران گرانبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملفق
تصویر ملفق
((مُ لَ فَّ))
متشکل، مرکب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دافق
تصویر دافق
((فِ))
آب که به شدت از محل ریزد، ریزان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلق
تصویر دلق
((دَ لَ))
گربه صحرایی، دله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلق
تصویر دلق
((دَ))
خرقه، جامه درویشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفق
تصویر دفق
((دَ))
ریختن، ریزانیدن
فرهنگ فارسی معین