جدول جو
جدول جو

معنی دلف - جستجوی لغت در جدول جو

دلف
(دِ)
مرد دلیر و شجاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دلف
(تَ فَحْ حُ)
گام خرد نهادن. (المصادر زوزنی). آهسته رفتن به رفتار قیدیان. (از منتهی الارب). راه رفتن مرد سالخورده یا شخص در بند با گامهای متقارب، و یا راه رفتن بالاتر از ’دبیب’ و نرم رفتن مانند سپاهی که بسوی سپاه دیگر رود. (از اقرب الموارد). دلوف. دلفان. دلیف، پیش درآمدن لشکر در کارزار بسوی لشکری دیگر. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، شتافتن. (از اقرب الموارد) ، پیش فرستادن. (از ناظم الاطباء) ، بلند کردن ماده شتر بار خود را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دلف
(دِ)
درخت چنار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دلف
(دُلْ لَ)
جمع واژۀ دالف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دالف شود
لغت نامه دهخدا
دلف
(دُلَ)
ابن جحدرشبلی، مکنی به ابوبکر. زاهد مشهور قرن سوم و چهارم هجری قمری رجوع به شبلی دماوندی درهمین لغت نامه و رجوع به مأخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 3 ص 20 و وفیات الاعیان ج 1 ص 180 و النجوم الزاهره ج 3 ص 289 و صفه الصفوه ج 2 ص 258 و حلیهالاولیاء ج 10 ص 366 و تاریخ بغداد ج 14 ص 389 و المنتظم ج 6 ص 347
لغت نامه دهخدا
دلف
(دُ لُ)
جمع واژۀ دالف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دالف شود، ماده شتری که با بار برخیزد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دلف
(دُ لَ)
معدول از دالف. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به دالف شود
لغت نامه دهخدا
دلف
(دُ لَ)
ابن عبدالعزیز بن ابی دلف قاسم عجلی، از بزرگان و والیان عهد خلفای عباسی بود که مدتی والی اصفهان گشت و بسال 265 هجری قمری قاسم بن مهاه بر او شورید و ویرا بقتل رساند. (الاعلام زرکلی ج 3 ص 21 از الکامل ابن اثیر ج 7 ص 108). ’لین پول’ در طبقات سلاطین اسلام و ’زامباور’ در معجم الانساب او را سومین تن از حکام بنی دلف در کردستان دانسته اند و می نویسند از سال 260 تا سال 265 هجری قمری حکومت کرد
لغت نامه دهخدا
دلف
(دُ)
جمع واژۀ دلوف. (منتهی الارب). دلف. (اقرب الموارد). رجوع به دلوف شود
لغت نامه دهخدا
دلف
دلیر آهسته روی آهسته رفتن، جمع دلوف، آله ها، عقاب ها، ماده شتران گرانبار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلفروز
تصویر دلفروز
(دخترانه)
موجب شادی دل، زیبا و پسندیده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلفین
تصویر دلفین
نوعی ماهی بزرگ پستاندار به طول سه متر و تیره رنگ سری شبیه خوک و دهانی دارای دندان که در اقیانوس هند و مناطق حاره زندگی می کند آن را برای روغنش صید می کنند، خوک دریایی، خوک ماهی
در علم نجوم از صورت های فلکی شمالی، صلیب
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ)
همواربینی. (تاج المصادر بیهقی) (ذیل قوامیس دزی)
لغت نامه دهخدا
(دِ فُ)
دل افروزی. حالت و چگونگی دلفروز. ایجاد سرور و شادی:
می رست به باغ دلفروزی
می کرد به غمزه خلق سوزی.
نظامی.
چو در دولتش دلفروزی نبود
ز کار تو جز خاک روزی نبود.
نظامی.
من او را خورم دلفروزی بود
مرا او خورد خاک روزی بود.
نظامی.
- دلفروزی دادن، شاد کردن:
سپه را بهنگام روزی دهیم
خردمند را دلفروزی دهیم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دل فروشنده. فروشندۀ دل:
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
دلفروشان را دکان دربسته به.
خاقانی.
دلفروشی بجهان بودی ای کاش که من
بدهم جان بخرم دل به تو گویم که ببر.
؟
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دل فریبنده. فریبندۀ دل. از راه برندۀ دل به کشی و خوشی وزیبایی. ربایندۀ دل به زیبائی و کمال و جمال و جز آن (حالت و صفت شخص یا شی ٔ هردو آید). خوش آیند. خوش نما. دلربا. (ناظم الاطباء). زیبا و گیرا:
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان.
فرخی.
ای ترک دلفریب دل من نگاهدار
جز ناز و جز عتاب چه داری دگر بیار.
فرخی.
نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی
دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان.
منوچهری.
چنان شیفته شد بر آن دلفریب
که بی او نهانی نکردی شکیب.
اسدی.
دو مرجانش از جان بریده شکیب
دو بادامش از جادوان دلفریب.
اسدی.
جهان دلفریب ناوفادار
سپهر زشتکار خوب منظر.
ناصرخسرو.
از غمزه تیر دارد و از ابروان کمان
آن دلفریب نرگس جادوی پرفنش.
سوزنی.
راندی به گوش اول صد فصل دلفریبم
وامروز دردو چشمم جز جوی خون نرانی.
خاقانی.
فریب دل بس است ای دلفریبم
نوازش کن که از حد شد شکیبم.
نظامی.
دلفریبی که چون سخن گفتی
مرغ و ماهی بر آن سخن خفتی.
نظامی.
به تشنه ده آن شربت دلفریب
که تشنه ز شربت ندارد شکیب.
نظامی.
چون سخن گفته شد برفق و براز
سخن دلفریب طبعنواز.
نظامی.
از من آموخته ترنم و ساز
زدنش دلفریب و روح نواز.
نظامی.
دلفریبی به غمزه جادوبند
گلرخی قامتش چو سرو بلند.
نظامی.
عجب از زنخدان آن دلفریب
که هرگز نبوده ست بر سرو سیب.
سعدی.
نه هرجا که بینی خط دلفریب
توانی طمع کردنش در کتیب.
سعدی.
درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند
که خوب منظری و دلفریب و منظوری.
سعدی.
مبین دلفریبش چو حور بهشت
کز آن روی دیگر چو غول است زشت.
سعدی.
نقابی است هر سطر من زین کتیب
فروهشته بر عارض دلفریب.
سعدی.
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجهند با ما سخنان بی حسیبت.
سعدی.
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد.
سعدی.
زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
گویی که پستۀ تو سخن در شکر گرفت.
حافظ.
تیری نزد به غیر که از من خطا شود
آن دلفریب هرچه کند دلنشین کند.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ فَ)
دلفریب بودن. فریبندگی دل. دل آرایی. حالت و چگونگی دلفریب. دل آرایی. زیبائی:
سوی ما نامه کرد و ما را خواند
فصلهایی به دلفریبی راند.
نظامی.
آورده مرا به دلفریبی
واداده بدست ناشکیبی.
نظامی.
بدین دلفریبی سخنهای بکر
بسختی توان زادن از راه فکر.
نظامی.
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِ فَ)
دل فگار بودن. ملالت. حزن. (ناظم الاطباء). خسته دلی. دلخستگی:
گر در دلت این مار جای گیرد
چون تو نبود کس به دلفگاری.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دِ)
گیاه یکساله یا دائمی از نوع دلفینیوم با خوشه های مارپیچی دراز از گلهای زیبا. انواع یکسالۀ آنرا معمولا زبان درقفا می گویند و گلهای سفید، قرمز، صورتی یا ارغوانی دارد. نوع دائمی آن معمولا گلهای سفید یا کبود می دهد. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دِ فی یَ)
دهی است از دهستان میان آب، بخش مرکزی شهرستان شوشتر. در 33هزارگزی جنوب شوشتر. آب آن از رود شطیط است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رفتن و نزدیک شدن. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
دل فروزنده. دل افروز. نشاطانگیز و فرحت خیز. (آنندراج). روشن کننده دل. مایۀ انشراح صدر. روشن کننده قلب. مفرح القلب. دل شادکننده. شادی بخش:
روان اندر او گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفته ست روز.
فردوسی.
چو چندی بدین سان گذر کرد روز
به شادی و رامش همه دلفروز.
فردوسی.
چنین گفت کامروز روز منست
بلند آسمان دلفروز منست.
فردوسی.
یکی آنکه دانستن باز و یوز
بیاموزدش کان بود دلفروز.
فردوسی.
باغی است دلفروز و سرائی است دلگشای
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای.
فرخی.
نبشته شد این نامۀ دلفروز
ز گرشاسب فرخ شه نیمروز.
اسدی.
چنین گفت کامروز روز من است
که بخت تو شه دلفروز من است.
اسدی.
همه شب برود و می دلفروز
ببودند تا برزد از خاک روز.
اسدی.
به هر کار بود اخترش دلفروز
بزرگی فزودش همی روزروز.
اسدی.
حال اگر زآنچه بود تیره تر است
عاقبت دلفروز خواهد بود.
خاقانی.
عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می کرد کی عشق تحفۀ غیب است. (سندبادنامه ص 181).
ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دلفروزی.
نظامی.
خامشی او سخن دلفروز
دوستی اوهنر عیب سوز.
نظامی.
می برد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی.
نظامی.
دور جوانی بشد از دست من
آه و دریغ آن زمن دلفروز.
سعدی.
شنیدم قصه های دلفروزت
مبارک باد سال و ماه و روزت.
سعدی.
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز.
سعدی.
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای مامک دلفروز.
سعدی.
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد.
سعدی.
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
جمالش برفت از رخ دلفروز.
سعدی.
یکی گفتش ای کرمک دلفروز
چه باشد که پیدا نیایی بروز.
سعدی.
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم.
حافظ.
، کنایه است از معشوق و محبوب زیباروی:
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفروز جان آرام.
سعدی.
ارچه ننماید به من دیدار خود آن دلفروز
راضیم راضی چنان روئی نمودی کاشکی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
روشن و نمایان. گویند: طریق دلفق، یعنی راه روشن و نمایان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلفاق. رجوع به دلفاق شود
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
محمد بن عبدالله بن حمدان، مکنی به ابوالحسن. وی ادیب بود و از نسل ابودلف عجلی است و نسبت وی نیز به اوست. دلفی در مصر مقیم بود و به سال 460 هجری قمری در آنجادرگذشت. او راست: شرح دیوان متنبی در ده مجلد. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 103 از الوافی بالوفیات ج 3 ص 329)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
منسوب به دلف که نام اجدادی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
یکی از شهرهای قدیم یونان در فوکیس نزدیک دامنۀ جبال پارناس. آپولون را در این شهر معبدی عظیم بود و رب النوع مزبور در آن معبد عقاید و آرای خویش را در بارۀ هر امری از زبان پوتیا به مردم یونان می گفت. شهر دلفی در سال 279 قبل از میلاد به تصرف جمعی از سپاهیان کالیا درآمد. (از تمدن قدیم فوستل دوکولانژ، ترجمه نصراﷲ فلسفی). رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلفروز
تصویر دلفروز
آنکه با آنچه که دل را روشن سازد موجب فرح و انبساط خاطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدلف
تصویر تدلف
نزدیک شدن، رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلفروزی
تصویر دلفروزی
حالت و کیفیت دل افروز
فرهنگ لغت هوشیار
رباینده دل بزیبائی و کمال و جمال و جز آن، فریبنده دل، خوش خط و خال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلفریبی
تصویر دلفریبی
حسن جمال، دلبری جلب قلوب، جذب کشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلفگار
تصویر دلفگار
دل آزرده غمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلفگاری
تصویر دلفگاری
حزن، ملامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلفین
تصویر دلفین
یک نوع ماهی بزرگ و پستاندار که درازی بدنش به سه متر می رسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلفین
تصویر دلفین
نوعی پستاندار دریایی بزرگ و بسیار باهوش، یکی از صورت های فلکی شمالی
فرهنگ فارسی معین