نیزۀ کوتاه، زوبین پیچ و تاب مکر، حیله، فریب، شید، گول، دویل، تزویر، قلّاشی، تنبل، اشکیل، کید، گربه شانی، چاره، نارو، ترب، شکیل، حقّه، نیرنگ، دغلی، خاتوله، کلک، خدعه، غدر، ستاوه، روغان، ریو، دستان، ترفند، احتیال برای مثال تا به خانه برد زن را با دلام / شادمانه زن نشست و شادکام (رودکی - ۵۳۷)
نیزۀ کوتاه، زوبین پیچ و تاب مَکر، حیلِه، فَریب، شَید، گول، دُویل، تَزویر، قَلّاشی، تُنبُل، اِشکیل، کَید، گُربِه شانِی، چارِه، نارُو، تَرب، شِکیل، حُقِّه، نِیرَنگ، دَغَلی، خاتولِه، کَلَک، خُدعِه، غَدر، سَتاوِه، رَوَغان، ریوْ، دَستان، تَرفَند، اِحتیال برای مِثال تا به خانه برد زن را با دلام / شادمانه زن نشست و شادکام (رودکی - ۵۳۷)
اندک فروهشتگی لب. (منتهی الارب) ، جانورکی است که به مار ماند و در حجاز می باشد و در شدت و قوت بدو مثل زنند و گویند: هو أشد من الدلم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قمری، یانوعی از کبوتر صحرائی است به لغت اهل مصر. (منتهی الارب) ، از اعلام است. (از منتهی الارب)
اندک فروهشتگی لب. (منتهی الارب) ، جانورکی است که به مار ماند و در حجاز می باشد و در شدت و قوت بدو مثل زنند و گویند: هو أشد من الدلم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قمری، یانوعی از کبوتر صحرائی است به لغت اهل مصر. (منتهی الارب) ، از اعلام است. (از منتهی الارب)
جوششی باشد با خارش که پوست را سیاه کند و آنرا به عربی شری گویند. (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). فارسی شری باشد، و آن جوشهای کوچک و بزرگ باشد مسطح که کمی به سرخی زند و در آن خارش و سوزش باشد، که بیشتر اوقات دفعهً و ناگهانی پدید آید، و گاه باشد که از آن رطوب نیز تراود. (یادداشت مرحوم دهخدا، ترجمه از بحرالجواهر). آبله و بثره. (ناظم الاطباء) : خون و صفرا بس که در اعضای دشمن از نفاق جوش زدگردید سرتاپا گرفتار دلم. خسروانی
جوششی باشد با خارش که پوست را سیاه کند و آنرا به عربی شری گویند. (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). فارسی شری باشد، و آن جوشهای کوچک و بزرگ باشد مسطح که کمی به سرخی زند و در آن خارش و سوزش باشد، که بیشتر اوقات دفعهً و ناگهانی پدید آید، و گاه باشد که از آن رطوب نیز تراود. (یادداشت مرحوم دهخدا، ترجمه از بحرالجواهر). آبله و بثره. (ناظم الاطباء) : خون و صفرا بس که در اعضای دشمن از نفاق جوش زدگردید سرتاپا گرفتار دلم. خسروانی
زدن کسی را یا سپوختن در سینۀ وی. (ازمنتهی الارب). هول دادن کسی را بر سینه. (از اقرب الموارد) ، بشتاب رفتن. (از منتهی الارب). با سرعت گذشتن. (از اقرب الموارد) ، جاری شدن آب بصورت نهر از آبراهه. (از اقرب الموارد)
زدن کسی را یا سپوختن در سینۀ وی. (ازمنتهی الارب). هول دادن کسی را بر سینه. (از اقرب الموارد) ، بشتاب رفتن. (از منتهی الارب). با سرعت گذشتن. (از اقرب الموارد) ، جاری شدن آب بصورت نهر از آبراهه. (از اقرب الموارد)
ژوبین را گویند و آن نیزه ای می باشد کوچک و کوتاه که آنرا بجانب خصم اندازند. (برهان). نیزۀکوچکی باشد که آنرا زوبین گویند و در جنگ آنرا بجانب دشمن اندازند. (آنندراج) (انجمن آرا) : کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت ترا جزای دلامش دلام باید کرد. ناصرخسرو. مرحوم دهخدا در یاددادشتی این کلمه را به ضم اول و مترادف ذلام به معنی عمل والوچانیدن و شکلک ساختن و ادا و اصول درآوردن آورده و نوشته است ’پیانکی’ معتقد است که این کلمه فارسی است، توسنی: چرا گفت کاین را لگامی نسازی که با آن از او نیز ناید دلامی. ناصرخسرو. ، حیلت و فریبندگی. (لغت فرس اسدی). مکر. فریب. عشوه: تا بخانه برد زن را با دلام شادمانه زن نشست و شادکام. (منسوب به رودکی). ای گشته جهان و دیده دامش را صد بار خریده مر دلامش را. ناصرخسرو. بر من از این پیش روا کرده بود همچو برین قافله دنیا دلام. ناصرخسرو. دل بر تمام توختن وام سخت کن با این دو وام دار ترا کی رود دلام. ناصرخسرو. ، اسکدار، یعنی پیک سوار مرتب. صاحب صحاح الفرس در ص 98 در توضیح کلمه اسکدار می نویسد: آنرا (اسکدار را) در اصفهان و عراق و اکثر بلاد عجم دلام گویند. ضبط دیگر کلمه ’اورام’ است -انتهی. اما ظاهراً در این معنی کلمه مصحف ’یام’ باشد. رجوع به اسکدار در همین لغت نامه شود
ژوبین را گویند و آن نیزه ای می باشد کوچک و کوتاه که آنرا بجانب خصم اندازند. (برهان). نیزۀکوچکی باشد که آنرا زوبین گویند و در جنگ آنرا بجانب دشمن اندازند. (آنندراج) (انجمن آرا) : کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت ترا جزای دلامش دلام باید کرد. ناصرخسرو. مرحوم دهخدا در یاددادشتی این کلمه را به ضم اول و مترادف ذُلام به معنی عمل والوچانیدن و شکلک ساختن و ادا و اصول درآوردن آورده و نوشته است ’پیانکی’ معتقد است که این کلمه فارسی است، توسنی: چرا گفت کاین را لگامی نسازی که با آن از او نیز ناید دلامی. ناصرخسرو. ، حیلت و فریبندگی. (لغت فرس اسدی). مکر. فریب. عشوه: تا بخانه برد زن را با دلام شادمانه زن نشست و شادکام. (منسوب به رودکی). ای گشته جهان و دیده دامش را صد بار خریده مر دلامش را. ناصرخسرو. بر من از این پیش روا کرده بود همچو برین قافله دنیا دلام. ناصرخسرو. دل بر تمام توختن وام سخت کن با این دو وام دار ترا کی رود دلام. ناصرخسرو. ، اسکدار، یعنی پیک سوار مرتب. صاحب صحاح الفرس در ص 98 در توضیح کلمه اسکدار می نویسد: آنرا (اسکدار را) در اصفهان و عراق و اکثر بلاد عجم دلام گویند. ضبط دیگر کلمه ’اورام’ است -انتهی. اما ظاهراً در این معنی کلمه مصحف ’یام’ باشد. رجوع به اسکدار در همین لغت نامه شود