حالت سوخته شدن یا سوخته بودن، در پزشکی آسیب بافت پوست ناشی مواد سوختنی و برحسب وسعت و عمق سوختگی به سه درجه تقسیم می شود که درجۀ سوم شدیدترین و خطرناکترین آن است و عفونت و مرگ را به همراه دارد
حالت سوخته شدن یا سوخته بودن، در پزشکی آسیب بافت پوست ناشی مواد سوختنی و برحسب وسعت و عمق سوختگی به سه درجه تقسیم می شود که درجۀ سوم شدیدترین و خطرناکترین آن است و عفونت و مرگ را به همراه دارد
حرق. (السامی) (دهار). حاصل عمل سوختن: زآن سوختگی که در جگر داشت لیلی ز شرار او خبر داشت. نظامی. و ماءالشعیر... سود دارد بطلی سوختگی... را. (نوروزنامه). - سوختگی نفس، تنگی دم که در حبس دم و دویدن پیدا آید. (غیاث). ، عیبی از عیوب زمرد است. (جواهرنامه)
حرق. (السامی) (دهار). حاصل عمل سوختن: زآن سوختگی که در جگر داشت لیلی ز شرار او خبر داشت. نظامی. و ماءالشعیر... سود دارد بطلی سوختگی... را. (نوروزنامه). - سوختگی نفس، تنگی دم که در حبس دم و دویدن پیدا آید. (غیاث). ، عیبی از عیوب زمرد است. (جواهرنامه)
سوخته دل. مهموم. مغموم. (ناظم الاطباء). اندوهناک. غمگین. پریشان خاطر. غمناک. (آنندراج). مظلوم. ستمکش. (ناظم الاطباء). ستمدیده. رنج دیده. مصیبت دیده. داغ دیده. داغدار. آزرده خاطر. آزرده دل. الم رسیده. مصیبت رسیده: پس بگوئید ز من با پدر و مادر من که چه دلسوخته و رنج هبائید همه. خاقانی. خاقانی دلسوخته با جور تست آموخته دل در عنا افروخته تن در عذاب انداخته. خاقانی. چون عاشق خویش را در آن بند دلسوخته دید و آرزومند. نظامی. گاهگاهی بگذر بر صف دلسوختگان تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند. سعدی. گر شمع نباشد شب دلسوختگان را روشن کند این غرۀ غرا که تو داری. سعدی. خوش بود نالۀ دلسوختگان از سر درد خاصه دردی که به امید دوای تو بود. سعدی. سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس اندوه دل سوخته دلسوخته داند. سعدی. صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد. حافظ. گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم که نهانش نظری بر من دلسوخته بود. حافظ. هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایستۀ انعام افتاد. حافظ
سوخته دل. مهموم. مغموم. (ناظم الاطباء). اندوهناک. غمگین. پریشان خاطر. غمناک. (آنندراج). مظلوم. ستمکش. (ناظم الاطباء). ستمدیده. رنج دیده. مصیبت دیده. داغ دیده. داغدار. آزرده خاطر. آزرده دل. الم رسیده. مصیبت رسیده: پس بگوئید ز من با پدر و مادر من که چه دلسوخته و رنج هبائید همه. خاقانی. خاقانی دلسوخته با جور تست آموخته دل در عنا افروخته تن در عذاب انداخته. خاقانی. چون عاشق خویش را در آن بند دلسوخته دید و آرزومند. نظامی. گاهگاهی بگذر بر صف دلسوختگان تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند. سعدی. گر شمع نباشد شب دلسوختگان را روشن کند این غرۀ غرا که تو داری. سعدی. خوش بود نالۀ دلسوختگان از سر درد خاصه دردی که به امید دوای تو بود. سعدی. سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس اندوه دل سوخته دلسوخته داند. سعدی. صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد. حافظ. گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم که نهانش نظری بر من دلسوخته بود. حافظ. هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایستۀ انعام افتاد. حافظ
دلسوزی. تأسف. ترحم. شفقت: کز ایدر به ایران شوی با سپاه به دلسوزگی با تو آیم به راه. فردوسی. که او داشتی تخت و گنج و سرای شگفتی به دلسوزگی کدخدای. فردوسی. به دلسوزگی بیژن گیو را وگرنه دلاور یکی نیو را. فردوسی. بدو گفت شاهی و ما بنده ایم به دلسوزگی با تو گوینده ایم. فردوسی. مرا بویۀ پور گم بوده خاست به دلسوزگی جان همی رفت خواست. فردوسی
دلسوزی. تأسف. ترحم. شفقت: کز ایدر به ایران شوی با سپاه به دلسوزگی با تو آیم به راه. فردوسی. که او داشتی تخت و گنج و سرای شگفتی به دلسوزگی کدخدای. فردوسی. به دلسوزگی بیژن گیو را وگرنه دلاور یکی نیو را. فردوسی. بدو گفت شاهی و ما بنده ایم به دلسوزگی با تو گوینده ایم. فردوسی. مرا بویۀ پور گم بوده خاست به دلسوزگی جان همی رفت خواست. فردوسی