جدول جو
جدول جو

معنی دلسوختگی - جستجوی لغت در جدول جو

دلسوختگی
(دِ تَ / تِ)
سوختگی دل. حالت و کیفیت دلسوخته. رجوع به دلسوخته و دل سوختن شود
لغت نامه دهخدا
دلسوختگی
حالت و کیفیت دلسوخته
تصویری از دلسوختگی
تصویر دلسوختگی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل سوختگی
تصویر دل سوختگی
دل سوخته بودن، آزردگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوختگی
تصویر سوختگی
حالت سوخته شدن یا سوخته بودن، در پزشکی آسیب بافت پوست ناشی مواد سوختنی و برحسب وسعت و عمق سوختگی به سه درجه تقسیم می شود که درجۀ سوم شدیدترین و خطرناکترین آن است و عفونت و مرگ را به همراه دارد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِ)
حرق. (السامی) (دهار). حاصل عمل سوختن:
زآن سوختگی که در جگر داشت
لیلی ز شرار او خبر داشت.
نظامی.
و ماءالشعیر... سود دارد بطلی سوختگی... را. (نوروزنامه).
- سوختگی نفس، تنگی دم که در حبس دم و دویدن پیدا آید. (غیاث).
، عیبی از عیوب زمرد است. (جواهرنامه)
لغت نامه دهخدا
(پِ دَ تَ / تِ)
شراست ذات. خبث طینت. بدسرشتی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
سوختگی. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) ، سوزناکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ رُ)
سوخته دل. مهموم. مغموم. (ناظم الاطباء). اندوهناک. غمگین. پریشان خاطر. غمناک. (آنندراج). مظلوم. ستمکش. (ناظم الاطباء). ستمدیده. رنج دیده. مصیبت دیده. داغ دیده. داغدار. آزرده خاطر. آزرده دل. الم رسیده. مصیبت رسیده:
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه.
خاقانی.
خاقانی دلسوخته با جور تست آموخته
دل در عنا افروخته تن در عذاب انداخته.
خاقانی.
چون عاشق خویش را در آن بند
دلسوخته دید و آرزومند.
نظامی.
گاهگاهی بگذر بر صف دلسوختگان
تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.
سعدی.
گر شمع نباشد شب دلسوختگان را
روشن کند این غرۀ غرا که تو داری.
سعدی.
خوش بود نالۀ دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود.
سعدی.
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
اندوه دل سوخته دلسوخته داند.
سعدی.
صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.
حافظ.
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری بر من دلسوخته بود.
حافظ.
هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایستۀ انعام افتاد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دِ زَ / زِ)
دلسوزی. تأسف. ترحم. شفقت:
کز ایدر به ایران شوی با سپاه
به دلسوزگی با تو آیم به راه.
فردوسی.
که او داشتی تخت و گنج و سرای
شگفتی به دلسوزگی کدخدای.
فردوسی.
به دلسوزگی بیژن گیو را
وگرنه دلاور یکی نیو را.
فردوسی.
بدو گفت شاهی و ما بنده ایم
به دلسوزگی با تو گوینده ایم.
فردوسی.
مرا بویۀ پور گم بوده خاست
به دلسوزگی جان همی رفت خواست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سوختگی
تصویر سوختگی
حالت سوخته بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلسوخته
تصویر دلسوخته
غمگین اندوهناک مغموم، مصیبت رسیده آزرده، مظلوم ستمدیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلسوختن
تصویر دلسوختن
ترحم آوردن، رحم کردن، غم خواری کردن، غمگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلسوزگی
تصویر دلسوزگی
دلسوزی شفقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلباختگی
تصویر دلباختگی
حالت و کیفیت دلباخته فریفتگی عاشقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوختگی
تصویر سوختگی
((تَ یا تِ))
عمل سوخته شدن، درد و مصیبتی که عارض شخص شود، اذیت و صدمه ای که به دل وارد آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلباختگی
تصویر دلباختگی
عشق
فرهنگ واژه فارسی سره
شوریدگی، شیدایی، شیفتگی، عاشقی، فریفتگی، مفتونی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزرده، آزرده خاطر، دلسرد، دل شکسته، ستمدیده، محروم، محنت کشیده، ناکام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدجنسی، بدذاتی، بدسرشتی، بی بتگی، خباثت، خبث، شرارت
متضاد: پدرآمرزیدگی، پدرداری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آفتاب زدگی، سوخته شدگی، عاشقی، شیفتگی، دل سوختگی، خاکسترشدگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد