رهنمونی کردن کسی را و توفیق راست کرداری دادن به وی. (از منتهی الارب). راه نمودن. (المصادر زوزنی) (دهار). راهنمایی کردن به راه صواب و ارشاد کردن و هدایت نمودن. چنین شخصی را ’دال’ و آن شی ٔ را ’مدلول علیه’ گویند. (از اقرب الموارد). دلوله. دلیلی. رجوع به دلوله و دلیلی شود
رهنمونی کردن کسی را و توفیق راست کرداری دادن به وی. (از منتهی الارب). راه نمودن. (المصادر زوزنی) (دهار). راهنمایی کردن به راه صواب و ارشاد کردن و هدایت نمودن. چنین شخصی را ’دال’ و آن شی ٔ را ’مدلول علیه’ گویند. (از اقرب الموارد). دلوله. دلیلی. رجوع به دلوله و دلیلی شود
دلاله. دلال. زن واسطه. واسطه میان دو طرف معامله: از درطلبان آن خزانه دلاله هزار در میانه. نظامی. در بازار آن دلاله بود در فنون ذکا و زیرکی دلالۀ محتاله شاگردی او را شایستی. (جهانگشای جوینی) ، زنی که دیگر زنان را بدراه کند. (غیاث) (آنندراج). زنی که دلالی کند. زنی که زنان را به مردان رساند. زنی که زنخواه و مردجوی را به یکدیگر راهنما شود. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گوش دلاله چشم اهل وصال چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال. مولوی. زآنکه حکمت همچو ناقۀ ضاله است همچو دلاله شهان را داله است. مولوی. - دلالۀ عروس سبا، هدهد: کبوتر حرم آمد ز کعبۀ سعدا بشاره داد چو دلالۀ عروس سبا. خاقانی
دلاله. دلال. زن واسطه. واسطه میان دو طرف معامله: از درطلبان آن خزانه دلاله هزار در میانه. نظامی. در بازار آن دلاله بود در فنون ذکا و زیرکی دلالۀ محتاله شاگردی او را شایستی. (جهانگشای جوینی) ، زنی که دیگر زنان را بدراه کند. (غیاث) (آنندراج). زنی که دلالی کند. زنی که زنان را به مردان رساند. زنی که زنخواه و مردجوی را به یکدیگر راهنما شود. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گوش دلاله چشم اهل وصال چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال. مولوی. زآنکه حکمت همچو ناقۀ ضاله است همچو دلاله شهان را داله است. مولوی. - دلالۀ عروس سبا، هدهد: کبوتر حرم آمد ز کعبۀ سعدا بشاره داد چو دلالۀ عروس سبا. خاقانی
دلالی. (منتهی الارب). حرفۀ دلال. (از اقرب الموارد). رجوع به دلال و دلالی شود، اجرت دلال و راهبر. (از منتهی الارب). آنچه از اجرت برای دلال و دلیل و راهنما قرار دهند. (از اقرب الموارد)
دلالی. (منتهی الارب). حرفۀ دلال. (از اقرب الموارد). رجوع به دلال و دلالی شود، اجرت دلال و راهبر. (از منتهی الارب). آنچه از اجرت برای دلال و دلیل و راهنما قرار دهند. (از اقرب الموارد)
متردد و مشکوک و بی ثبات و کسی که در کارها همیشه شک می آورد و هرگز از روی یقین کاری نمی کند. (ناظم الاطباء). کنایه است از متردد. به عکس یکدله. (انجمن آرا). دودل. مردد. مذبذب. مریب. مرتاب. شاک. مضطرب. باتردد. باتردید. (یادداشت مؤلف). متردد. (غیاث). تداول، دودله و مضطرب شدن: عزهل. عزهل، مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مشترک، مرد دودله. (منتهی الارب). - دودله شدگی، تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. (ناظم الاطباء). - دودله شدن، دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. (یادداشت مؤلف). تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. عمهان. عموهه. عموهیه. تعامه. تعلعل. تکرر: تمرغ، دودله شدن در کاری. تهته، دودله شدن در باطل. (منتهی الارب). ، کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. (ناظم الاطباء) ، منافق. (غیاث) : رجل مذبذب، مرد دودله. (منتهی الارب) ، بی خیال و بی فکر. (ناظم الاطباء)
متردد و مشکوک و بی ثبات و کسی که در کارها همیشه شک می آورد و هرگز از روی یقین کاری نمی کند. (ناظم الاطباء). کنایه است از متردد. به عکس یکدله. (انجمن آرا). دودل. مردد. مذبذب. مریب. مرتاب. شاک. مضطرب. باتردد. باتردید. (یادداشت مؤلف). متردد. (غیاث). تداول، دودله و مضطرب شدن: عِزهَل. عَزهَل، مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مشترک، مرد دودله. (منتهی الارب). - دودله شدگی، تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. (ناظم الاطباء). - دودله شدن، دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. (یادداشت مؤلف). تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. عمهان. عموهه. عموهیه. تعامه. تعلعل. تکرر: تمرغ، دودله شدن در کاری. تهته، دودله شدن در باطل. (منتهی الارب). ، کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. (ناظم الاطباء) ، منافق. (غیاث) : رجل مذبذب، مرد دودله. (منتهی الارب) ، بی خیال و بی فکر. (ناظم الاطباء)
داساری (دلالی)، مزد داسار، مزد راهنما داسار میانجی جافکش (جاف روسپی) جاکش زن مونث دلال، زنی که برای مردان زن پیدا کند، زنی که دیگر زنان را بد راه کند 0 زن واسطه، واسطه میان دو طرف معامله
داساری (دلالی)، مزد داسار، مزد راهنما داسار میانجی جافکش (جاف روسپی) جاکش زن مونث دلال، زنی که برای مردان زن پیدا کند، زنی که دیگر زنان را بد راه کند 0 زن واسطه، واسطه میان دو طرف معامله