دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 13هزارگزی شمال خاوری لنده مرکز دهستان و 6هزارگزی شمال خاوری راه شوسۀبهبهان به اهواز، با 100تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و پشم و لبنیات است. ساکنان این ده از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 13هزارگزی شمال خاوری لنده مرکز دهستان و 6هزارگزی شمال خاوری راه شوسۀبهبهان به اهواز، با 100تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و پشم و لبنیات است. ساکنان این ده از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
ملول. مغموم. محزون. رنجیده. (ناظم الاطباء). غمگین. افسرده: در واقعۀ دلخور جانکاه برادر ما را بغلط مرده ای انگاشته باشد. مسیح کاشی (از آنندراج). - دلخور بودن، گله مند و ناراضی بودن از کسی یا چیزی. (فرهنگ لغات عامیانه). - دلخور شدن از کسی یا از چیزی، دل تنگ شدن از آن. رنجیدن از آن. رنجیدن به دل از آن. ناراضی و گله مند شدن. (فرهنگ لغات عامیانه). - دلخور کردن، رنجانیدن. افسرده کردن. مایۀ دلخوری و گله مندی ونارضایی کسی را با رفتاری نامساعد فراهم آوردن. (فرهنگ لغات عامیانه)
ملول. مغموم. محزون. رنجیده. (ناظم الاطباء). غمگین. افسرده: در واقعۀ دلخور جانکاه برادر ما را بغلط مرده ای انگاشته باشد. مسیح کاشی (از آنندراج). - دلخور بودن، گله مند و ناراضی بودن از کسی یا چیزی. (فرهنگ لغات عامیانه). - دلخور شدن از کسی یا از چیزی، دل تنگ شدن از آن. رنجیدن از آن. رنجیدن به دل از آن. ناراضی و گله مند شدن. (فرهنگ لغات عامیانه). - دلخور کردن، رنجانیدن. افسرده کردن. مایۀ دلخوری و گله مندی ونارضایی کسی را با رفتاری نامساعد فراهم آوردن. (فرهنگ لغات عامیانه)
خوشدل. مسرور. شادمان. (آنندراج). خرم. (ناظم الاطباء). شاد. خوشحال: نپیچد شه از مردمی رای خویش فرستدش دلخوش سر جای خویش. اسدی. سپهبد به جان ایمنی دادشان سوی خانه دلخوش فرستادشان. اسدی. آنچه طعام می خواست بدو دادند و او رادلخوش روانه کردند. (قصص الانبیاء ص 80). چنان کن کز تو دلخوش بازگردم به دیدار تو عشرت ساز گردم. نظامی. مهر پاکان در میان جان نشان دل مده الا به مهر دلخوشان. مولوی. - دلخوش بودن، شاد بودن. خوشحال بودن. شادمان بودن: دلخوش چه بوی بدانکه ناصر مانده ست غریب و مندخانی. ناصرخسرو. چو با تو می خورم چون کش نباشم تو را بینم چرا دلخوش نباشم. نظامی (خسرو و شیرین ص 153). رعیت ز دادت چنان دلخوشند که گر جان بخواهی به پیشت کشند. نظامی. نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش که خود ز دوست مصور نمی شود آزار. سعدی. ، راضی. قانع. (آنندراج). خشنود. - دلخوش بودن، خشنود بودن. راضی بودن. قانع بودن: سیاهان مغرب که زنگی فشند به صفرای آن زعفران دلخوشند. نظامی. ، بی دشواری و تعذر و سختی: ساده دل است آب که دلخوش رسید وز گرهی عود بر آتش رسید. نظامی
خوشدل. مسرور. شادمان. (آنندراج). خرم. (ناظم الاطباء). شاد. خوشحال: نپیچد شه از مردمی رای خویش فرستدش دلخوش سر جای خویش. اسدی. سپهبد به جان ایمنی دادشان سوی خانه دلخوش فرستادشان. اسدی. آنچه طعام می خواست بدو دادند و او رادلخوش روانه کردند. (قصص الانبیاء ص 80). چنان کن کز تو دلخوش بازگردم به دیدار تو عشرت ساز گردم. نظامی. مهر پاکان در میان جان نشان دل مده الا به مهر دلخوشان. مولوی. - دلخوش بودن، شاد بودن. خوشحال بودن. شادمان بودن: دلخوش چه بوی بدانکه ناصر مانده ست غریب و مندخانی. ناصرخسرو. چو با تو می خورم چون کش نباشم تو را بینم چرا دلخوش نباشم. نظامی (خسرو و شیرین ص 153). رعیت ز دادت چنان دلخوشند که گر جان بخواهی به پیشت کشند. نظامی. نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش که خود ز دوست مصور نمی شود آزار. سعدی. ، راضی. قانع. (آنندراج). خشنود. - دلخوش بودن، خشنود بودن. راضی بودن. قانع بودن: سیاهان مغرب که زنگی فشند به صفرای آن زعفران دلخوشند. نظامی. ، بی دشواری و تعذر و سختی: ساده دل است آب که دلخوش رسید وز گرهی عود بر آتش رسید. نظامی