ملول. مغموم. محزون. رنجیده. (ناظم الاطباء). غمگین. افسرده: در واقعۀ دلخور جانکاه برادر ما را بغلط مرده ای انگاشته باشد. مسیح کاشی (از آنندراج). - دلخور بودن، گله مند و ناراضی بودن از کسی یا چیزی. (فرهنگ لغات عامیانه). - دلخور شدن از کسی یا از چیزی، دل تنگ شدن از آن. رنجیدن از آن. رنجیدن به دل از آن. ناراضی و گله مند شدن. (فرهنگ لغات عامیانه). - دلخور کردن، رنجانیدن. افسرده کردن. مایۀ دلخوری و گله مندی ونارضایی کسی را با رفتاری نامساعد فراهم آوردن. (فرهنگ لغات عامیانه)