جدول جو
جدول جو

معنی دلاکوک - جستجوی لغت در جدول جو

دلاکوک
(دَ)
دهی از دهستان دستگردان، بخش طبس، شهرستان فردوس. آب آن از قنات و محصول آن غلات، برنج، پنبه و گاورس است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هلاکو
تصویر هلاکو
(پسرانه)
نام پسر تولوی و نوه چنگیزخان مغول، هولاکو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بلالوک
تصویر بلالوک
(دخترانه)
آلوبالو (نگارش کردی: بهاوک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلاور
تصویر دلاور
(پسرانه)
شجاع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلاور
تصویر دلاور
دلیر، پردل، شجاع، جنگجو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلاکوب
تصویر طلاکوب
کسی که پیشه اش کوبیدن ورق های نازک طلا برچیزی است، طلاکوبی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل کور
تصویر دل کور
کودن، بی ذوق، تیره دل
فرهنگ فارسی عمید
(دی دَ / دِ)
دل کوبنده. کوبندۀ دل. دل شکن. دل آزار:
در خمار باده دلکوب است سیر گلستان
درد سر از خندۀ گلها چرا باید کشید.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ)
شیری که دوشیده شود پیش از فیقۀ اول، و فیقه آن شیر است که در پستان میان دودوشیدن گرد آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَلْ لا)
عمل دلاک. شغل دلاک. رجوع به دلاک شود، شغل سرتراش. عمل سلمانی. سرتراشی. رجوع به دلاک شود.
- امثال:
دلاکی را از (با) سر کچل دیگری آموختن (یاد گرفتن) ، برای جلب نفع خود بزیان دیگری عمل کردن. (فرهنگ عوام) : دلاکی را با سر کچل من یاد می گیرد. (امثال و حکم).
دلاکی و استغنا. (از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دیااکو. سرسلسلۀ شاهان مادی. رجوع به دیااکو و ج 1 و 2 یشتها ص 584، 214 و مزدیسنا ص 119 و دیوکس و تاریخ ایران پیرنیا ص 50 شود
لغت نامه دهخدا
(دِ وَ)
دل آور. سخت دلیر که به تازیش شجاع خوانند. (شرفنامۀ منیری). شجیع و بهادر. (آنندراج). دلیر. شجاع. بهادر. غازی. جنگجو. جنگی. (ناظم الاطباء). گرد. پردل. دل دار. بی باک. جسور. جری. گستاخ. نیو.بی پروا. أشجع. اشرس باسل. بطّال. بطل. ثبت. جبر. جری. جوهر. جهور. حبلیس. حبیل. حدید. حلبس [ح ب / ح ل ب ] . حلس. حیفس. لیفس. ربیس. رحامس. (منتهی الارب). رابطالجأش. (دهار). زفر. سجیع. سعتری ّ. سمیدع. سمیذع. سهبل. شجاع. شجع. شجعاء. شجعه. شجیعه. شحشح. شدید. صعتری ّ. صمّه. ضبارم. ضبارمه. ضرغامه. عتّار. عجرّد. عرداد. فارس. قداحس. قدم. کردم. کمّی. محش. مستمیت. معاود. مقدام. مقدامه. نهوک. وعاوع. (منتهی الارب) : مردمانی اند [اهل بست] [مردم پاراب] جنگی و دلاور. (حدود العالم).
دلاور چو پرهیز جوید ز جفت
بماند به آسانی اندر نهفت.
فردوسی.
بگویم که اینک دل و دیده را
دلاور جوان پسندیده را.
فردوسی.
سه ترک دلاور ز خاقانیان
برآن کین بهرام بسته میان.
فردوسی.
بویژه دلاور سپهدار طوس
که در رزم بر شیر دارد فسوس.
فردوسی.
درفشش بسان دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودی گذر.
فردوسی.
ز لشکر ده ودوهزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر.
فردوسی.
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور سزای ستودن بود.
فردوسی.
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر.
فردوسی.
دلاور بدو گفت اگر بخردی
کسی بی بهانه نسازد بدی.
فردوسی.
دلاور سواری که گاه نبرد
چه همکوش او ژنده پیل و چه مرد.
فردوسی.
کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن دلاور گرامی مهان.
فردوسی.
چو گیو دلاور به توران زمین
بدینسان همی گشت اندوهگین.
فردوسی.
وگر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی به سستی برد.
فردوسی.
دلاور شد از کار او خشنواز
به آرام بنشست بر تخت ناز.
فردوسی.
یلان سینه او را به گستهم داد
دلاور گوی بود خسرونژاد.
فردوسی.
دلاور نخست اندرآمد به پند
سخنها که او را بدی سودمند.
فردوسی.
گزین کرد از آن نامداران سوار
از ایران دلاور ده ودوهزار.
فردوسی.
هرکه پردل تر و دلاورتر
نکند پیش او به جنگ درنگ.
فرخی.
به هر ده دلاور یک آتش فکن
نهاده به پیکار و کین جان و تن.
اسدی.
امیرالمؤمنین علی رضی اﷲعنه گفته است دلاورترین اسپان کمیت است و بی باک تر سیاه. (نورزنامه).
نه چرخ گوشۀ جگر شاهتان بخورد
هین زخم آه و گردۀ چرخ ار دلاورید.
خاقانی.
گر قطره رسد به بددلان می
یک دریاده دلاوران را.
خاقانی.
دل که دارد تا نگردد گرد این دریا که من
هرنفس در وی هزاروصد دلاور یافتم.
عطار.
برآورد پیر دلاور زبان
که ای حلقه درگوش حکمت جهان.
سعدی.
دلاوربه سرپنجۀ گاوزور
ز هولش به شیران درافتاده شور.
سعدی
دلاور که باری تهور نمود
بباید به مقدارش اندرفزود.
سعدی.
ولیکن نیندیشم از خشم شاه
دلاور بود در سخن بی گناه.
سعدی.
ز مستکبران دلاور بترس
از آنکو نترسد ز داور بترس.
سعدی.
کشتی را خللی نیست یکی از شما که دلاورترست وشاطر و زورمند باید که بدین ستون رود. (گلستان سعدی). لیکن متنعم بود و سایه پرورده... رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده. (گلستان). مردان دلاور از کمین بدرجستند. (گلستان).
به جائی که باشند یاران دلیر
دلاورتر از نر بود ماده شیر.
امیرخسرو.
یارب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد.
حافظ.
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست.
حافظ.
احوص از مردمان روزگار اشجع و دلاورتر بود. (تاریخ قم ص 245). او سواری نیکو و دلاور بوده است. (تاریخ قم ص 290).
بساسر کز دولب افتد به بیرون
درون صد دلاور را کند خون.
جامی.
کی دلاور ز پی لشکر بشکسته رود.
کاتبی.
دلاور چو از بیشه بگرفت شیر
نشان ده کجا ماندش زنده دیر.
؟
(از امثال و حکم).
جلّوز، مرد فربه دلاور. خنذیذ، دلاور که کسی بر وی دست نیابد.ذکر، دلاور سرباززننده. (منتهی الارب). رابط الجأش، دلاور که دل از جای نبرد. مرد دلاور که از حرب نگریزد. (دهار). سنداد، مرد دلاور پیش درآینده در کار. شجاع ذو مصداق، دلاور راست حمله. شجع، دلاور پردل در شدت و در سختی جنگ و جز آن. صارم، مرد دلاور رسا در امور. صلنقع، مرد رسا و دلاور و توانا. صمیان، مرد دلاور راست حمله. عطاط، مرد دلاور و تن دار. غشارب، مرد دلاور و رسا در امور. کوکب، دلاور قوم. مجلجل، بسیارگوی دلاور دفعکننده. مسحل، دلاوری که تنها کار کند. ناقه جسره و متجاسره، شتر مادۀ دلاور و درگذرنده وپیشی گیرنده. مسیف، دلاور با شمشیر. نجد، نجید، دلاور یگانه درآینده در اموری که دیگران در وی عاجز باشند. (منتهی الارب).
- دلاور پلنگ، پلنگ بی باک و گستاخ:
چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ
سوی بهمن اردوان شد بجنگ.
فردوسی.
- دلاور سپاه، سپاه جنگی و کارزاری:
که آمد دلاور سپاهی گران
سپهبد سیاوخش و با وی سران.
فردوسی.
- دلاور سخت زور، لقب هرمزد بود: و این هرمزد در روزگار خویش یگانه ای بود به قوت و نیرو و دل آوری چنانک او را دلاور سخت زور گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 20).
- دلاورسر، رئیس شجاع. فرماندۀ دلیر:
نکردی به شهر مداین درنگ
دلاور سری بود با نام و ننگ.
فردوسی.
- دلاور سران، سران جنگی. فرماندهان مبارز:
به بیداری اکنون سپاهی گران
از ایران بیامد دلاور سران.
فردوسی.
- دلاور سوار، سوار دلاور:
برون رفت با نامداران خویش
گزیده دلاور سواران خویش.
فردوسی.
کنون چون دلاور سواری شده ست
گمانت که او شهریاری شده ست.
فردوسی.
چو در رزمگه کشته شد نامدار
بدست زواره دلاور سوار.
فردوسی.
فرامرز گفت این دلاور سوار
به ره درمر او را نکویش بدار.
فردوسی.
- دلاور نهنگ، نهنگ نیرومند و قوی:
چو سالار شایسته باشد به جنگ
نترسد سپاه از دلاور نهنگ.
فردوسی.
جهان را مخوان جز دلاور نهنگ
بخاید به دندان چو گیرد به چنگ.
فردوسی.
اگر جنگ جستی به جنگ آمدی
به خشم دلاور نهنگ آمدی.
فردوسی.
چو رهام و چون اشکش تیزچنگ
چو شیدوش گرد آن دلاور نهنگ.
فردوسی.
- دل دلاور، دل شجاع:
یارم تو بدی و یاورم تو
نیروی دل دلاورم تو.
نظامی.
- سپاه دلاور، سپاه شجاع وجنگی و جنگجوی:
سپاهی دلاوربه ایران کشید
بسی زینهاری بر من رسید.
فردوسی.
سپاهی دلاور بایران سپرد
همه نامدران و شیران گرد.
فردوسی.
همی تاخت تا آذرآبادگان
سپاهی دلاور ز آزادگان.
فردوسی.
- شیر دلاور، شیر بی باک و شجاع:
فرستاده با نامۀ سوخرای
چو شیر دلاور بیامد ز جای.
فردوسی.
گر سلاطین پرچم شبرنگ یا پر خدنگ
از پر مرغ و دم شیر دلاور ساختند.
خاقانی.
- عقاب دلاور، عقاب پردل و نیرومند:
از آن پس عقاب دلاور چهار
بیاورد و برتخت بست استوار.
فردوسی.
- نهنگ دلاور، نهنگ بی باک.
- ، پهلوان همچون نهنگ بی باک:
به ابر اندرون تیز پران عقاب
نهنگ دلاور به دریای آب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
یکی از آرخن های آتن بود که در سال 624 قبل از میلاد قوانینی برای وطن خویش وضع کرد و چنانکه مورخین قدیم نگاشته اند قوانین وی بسیار سخت بوده است، چنانکه عاقبت مجبور به فرار شد و در ’اژینا’ بمرد. (تمدن قدیم فوستل دو کولانژ، ترجمه نصراﷲ فلسفی). و رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
دهی است از دهستان بندرج که در بخش دودانگۀ شهرستان ساری واقع است و 600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای در 55هزارگزی شرقی گیره از ناحیۀ گجرات هندوستان، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
از ییلاقات دوهزار بمازندران (پیش داکوه و پس داکوه)، سکنۀ نشتا و زوار و لنگا در تابستان به داکوه روند، (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 25 و 107 و ترجمه فارسی آن ص 48 و 145)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
سخت سیاه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ وَ)
یکی از دهستانهای سه گانه شهرستان چاه بهار، مشهور به دشتیاری دلاور. رجوع به دشتیاری دلاور در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام یکی از سیاحان مشهور فرانسوی (1744-1661). وی در ممالک مشرق به سیاحت پرداخته و از مسافرت شام و فلسطین و یمن خود سفرنامه هائی نشر داده است
لغت نامه دهخدا
(دَلْ لا)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حلکوک. (مهذب الاسماء). رجوع به حلکوک شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آنکه ورقهای طلا و نقره را بسازد. میرزا طاهر وحید راست:
دلم شیوۀ یار را پیشه کرد
که گشتم طلاکوب این رنگ زرد.
ملا طغرا راست:
به کف دارم از پنجه خایسک درد
ز بهر طلاکوبی رنگ زرد.
(از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مرحوم دهخدا در یادداشتی آرند: ’در بیت ذیل عمعق آیا کلاهوی است، در شاهنامه دیده شود. آیا کلاهوی اعور بوده ؟’
خری زیر من چون خبز دوک لیکن
بر او من چنان چون کلاکوی اعور.
عمعق (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
شاید این کلمه مصحف کاغو یاکلاوو = کلاهو + ی (حرف بیان حرکت کسرۀ اضافه) است. و رجوع به کلاوو و کلاهو و کلاکموش شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان تبادکان است که در بخش حومه ارداک شهرستان مشهد واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دُ کْروا / کُ)
فردینان ویکتور اوژن (1798- 1863 میلادی). سرآمد نقاشان رمانتیک فرانسوی. وی در ’بوزار’ پاریس تحصیل کرد، اما بزودی بر ضد شیوه های معمول در نقاشی قیام نمود. اولین نقاشی بود که بدون طرح، مستقیماً با رنگ نقاشی کرد. رنگ های تندی که بکار می برد و حرکات تند و پر جوش و خروشی که در تابلوهایش دیده می شود، جدالهای هنری بسیار برانگیخت و از اینجا بود که وی رهبر نهضت رمانتیک در نقاشی فرانسه شناخته شد. در سال 1824 میلادی تابلو ’قتل عام خیوس’ او را دولت خریداری کرد. در سال 1832 میلادی به مراکش رفت، دو سال بعد تابلو معروف ’زنان الجزایر’ را به معرض نمایش گذاشت. دلاکروا جسمی ناتوان داشت اما نقاشیهای او نمودار روحی نیرومند است. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
کوردل. سیاه دل. مقابل روشن دل. (آنندراج) :
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
بشرطآنکه ننمائی به کج طبعان دل کورش.
حافظ.
، بی ذوق. کودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ساخته فارسی گویان از لکه پارسی به شیوه تازی لکه دار بد نام (شگفت آن که در فرهنگ فارسی معین آمده: بر ساخته از لکه عربی است) لکه دار، بد نام توضیح بر ساخته از} لکه {عربی است
فرهنگ لغت هوشیار
دلیر شجاع، جنگجوی غازی جمع دلاوران 0 سخت دلیر که به زبان عربی شجاع خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاکی
تصویر دلاکی
کیسه کشی مو تراشی تانگویی عمل دلاک
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که کوک نیست. یاناکوک بودن حال کسی. سردماغ نبودن وی پریشان حال بودن او. یا ناکوک بودن ساز. منظم و هماهنگ نبودن تارهای آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلاکوب
تصویر طلاکوب
پارسی است تلا کوب زر کوب
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی نبود ضایعاتی که در مراکز عصبی بصورت حفرات کوچک و بزرگی پدید میاید. نتیجه این ضایعات فلج اعضا و برخی ناراحتیهای دیگر است، فضاهایی که بین سلولهای گیاهی بوجود میاید و ممکنست درنتیجه تحلیل برخی سلولها و یا رشد فضاهای اولیه بین سلولی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملکوک
تصویر ملکوک
((مَ))
لکه دار، کنایه از بدنام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلاور
تصویر دلاور
((دِ وَ))
دلیر، شجاع، جنگجو، غازی
فرهنگ فارسی معین
زرکوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد