جدول جو
جدول جو

معنی دلادیل - جستجوی لغت در جدول جو

دلادیل
(دَ)
جمع واژۀ دلدل. (ناظم الاطباء). دلادل. رجوع به دلدل و دلادل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلاویز
تصویر دلاویز
کسی یا چیزی که دل به او مایل و راغب شود، دل پسند، مرغوب، دلخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلایل
تصویر دلایل
دلالت، راهنمایی کردن، هدایت، در علم منطق آنچه برای ثابت کردن امری بیاورند، برهان و دلیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قنادیل
تصویر قنادیل
قندیل ها، مشعلهایی که از سقف آویزان می کنند، چراغ آویز ها، جمع واژۀ قندیل
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
دهی است جزء دهستان غار بخش ری شهرستان تهران دارای 395 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، صیفی و چغندرقند. شغل اهالی زراعت و گاوداری. راهش مالرو است. از طریق اسفندیاری میتوان ماشین به آنجا برد. از آثار قدیم آنجا تپه ای است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خلخال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : القلائد و القرطه و الدمالیج و الخلاخیل... (مکارم الاخلاق طبرسی). وللاناث، لهن من المداری و الاسوره و الخلاخیل و... (الجماهر بیرونی ص 22). رجوع به خلخال در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
امیل پالادیل قول ساز و موسیقی دان فرانسوی، مولد بسال 1844م، / 1259 هجری قمری در من پلیه و وفات در سنۀ 1926م، 1344/ هجری قمری وی آهنگهای ابتکاری دلکش دارد و از تصنیفات او اپرای پاتری است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گروهی از پارسیان قدیم که خلاف احکام و قرارداد شریعت آزر هوشنگ یعنی مه آباد پیغمبر عجم کردندی و آنان را ارباب شریعت آزر هوشنگ، اهرمن و دیو و گمراه خواندندی و ملامت کردندی و گروهی که متابعت احکام کتاب پیمان فرهنگ آزر هوشنگ می کردند بضد این طایفه آنان را فرشته و سروش و سپاهی و به دین و سهی کیش و زنادیل می نامیده اند و این دو لغت در فرهنگها نیست. از دبستان نقل شده است. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظاهراً از برساخته های فرقۀ آذر کیوان است
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دکدک (د د / د د) ، دکداک. (اقرب الموارد) (ازمنتهی الارب). دکادک. رجوع به دکدک و دکداک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دخّل، پرده کوچکی است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جمع واژۀ قندیل. (آنندراج). رجوع به قندیل شود.
- قنادیل چرخ، کنایه از ستارگان باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ داحول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ داحول، پای دام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است بهر شکار. (آنندراج). رجوع به داحول شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دمّل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (دهار). جمع واژۀ دمل، نوعی از ریش یا عام است. (آنندراج). رجوع به دمل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
نام خیمه ای کلان. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ خوَرْ / خُرْ)
دل آویز. دل آویزنده. آویزنده به دل. مطلوب و مرغوب و دلخواه. (برهان). آنچه یا آنکه دلهای اصحاب نظر بدو مایل بود. (از شرفنامۀ منیری). قابل قبول. دلچسب. دل انگیز. دلفریب. دلکش. دلربا. فتان. گیرا. دلپسند:
مطربا آن غزل نغز دلاویز بیار
ور ندانی بشنو تا غزلی گویم تر.
فرخی.
تابهر گوش دل انگیز و دل آویز بود
غزل نعز و سماع خوش و آوای حزین.
فرخی.
از آواز خوش رامش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر.
اسدی.
به چیزی فریبد دلاویزتر
که باشد نیازش بدان بیشتر.
اسدی.
نظم و امثال و حکمت کمتر نوشتیم مگر بیتی که... دلاویز باشد. (مجمل التواریخ و القصص). زن کنیزکان داشت... دل آویزی. (کلیله و دمنه).
بر چهرۀ آن بت دلاویز
کردند به تنگها شکرریز.
نظامی.
چو کردی غنچۀ کبک دری تیز
ببردی غنچۀ کبک دلاویز.
نظامی.
نه چندان دوستی دارم دلاویز
که گر روزی بیفتم گویدم خیز.
نظامی.
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلهاعرق ریز.
نظامی.
گویند که داشت شخص پرویز
شکلی و شمایلی دلاویز.
نظامی.
نوآیین پرده ای بینی دلاویز
نوای او نوازشهای نوخیز.
نظامی.
شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز
بدین زودی کجا رفت آن دلاویز.
نظامی.
لیلی به زبان غمزۀتیز
می گفت بدیهه ای دلاویز.
نظامی.
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن
با شهد می رود ز دهانت بدر سخن.
سعدی.
حسن، دلاویز پنجه ایست نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند.
سعدی.
مرا آن گوشۀ چشم دلاویز
به کشتن می کند گوئی اشارت.
سعدی.
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند.
سعدی.
دامنکشان حسن دلاویز را چه غم
کآشفتگان حسن گریبان دریده اند.
سعدی.
بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزکان دارد دلاویز. (گلستان سعدی).
خروس آتقی رفته به هیزم
که از بوی دلاویز تو مستم
کلند از آسمان افتاد و نشکست
وگرنه من همان خاکم که هستم.
؟ (امثال و حکم دهخدا).
- بهشت دلاویز، بهشت دلنشین:
جهان چون بهشت دلاویز بود
پر از گلشن و باغ و پالیز بود.
فردوسی.
- خط دلاویز، خطدوست داشتنی:
نظر به خط دلاویز آن دلارا کن
شکستۀ قلم صنع را تماشا کن.
صائب (از آنندراج).
- روی دلاویز، چهرۀ ظریف و زیبا:
سعدی هوس روی دلاویز ظریفان
بگذار که روزی بکشندت بظرافت.
سعدی.
- زبان دلاویز، زبان شیرین:
به مقصوره در پارسایی مقیم
زبانی دلاویز و قلبی سلیم.
سعدی.
- زلف دلاویز، زلف زیبا:
یارب اندر چشم خونریزش چه خوابست آن همه
در سر زلف دلاویزش چه تابست آن همه.
خاقانی.
چشم بد دور از آن زلف دلاویز که هست
از دو سو مصحف رخسار ترا بسم اﷲ.
صائب (از آنندراج).
- سخن دلاویز، سخن شیوا. سخن دلپسند:
بل سخنهای دلاویز بلند من
بر سر گنبد گردنده عذارستی.
ناصرخسرو.
زمین بوسید پیش تخت پرویز
فروگفت این سخنهای دلاویز.
نظامی.
فقیهی پدر را گفت هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی کند. (گلستان سعدی چ فروغی ص 8).
- شعر دلاویز، شعر نغز. شعر دلکش:
بسی گفتند اشعار دلاویز
بسی کردند در معنی شکرریز.
ناصرخسرو.
خواجه همام الدین تبریزی اشعار دلاویز و غزلهای شورانگیز دارد. (حمداﷲ مستوفی تاریخ گزیده ص 756).
- عذر دلاویز، عذر قابل قبول. عذر مقبول. عذر دل پسند:
زبان بگشاد با عذری دلاویز
ز پرسش کرد بر شیرین شکرریز.
نظامی.
- کاخ دلاویز، کاخ زیبا:
از آن سرد آمداین کاخ دلاویز
که چون جا گرم کردی گویدت خیز.
نظامی.
، محبوب. مورد توجه عموم. مقبول. دوست داشتنی. دلخواه. دلخواسته. معشوق:
که بهرام را ترس پرویز بود
که برناو شاه و دلاویز بود.
فردوسی.
که او را همه بیم پرویز بود
که بر پادشاه او دلاویز بود.
فردوسی.
به خوبی هریکی آرام جانی
به زیبایی دلاویز جهانی.
نظامی.
درین اندیشه می شد آن دلاویز
که حاضر نیست گوئی چیست پرویز.
نظامی.
چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
دریغا بوسه چندین بر زنخدان دلاویزت.
سعدی.
زن و مرد از برای آن باشند
که دلاویز و مهربان باشند.
سعدی.
، خوشبو و معطّر. (ناظم الاطباء).
- بوی دلاویز، بوی خوش:
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دلفین. (اقرب الموارد). رجوع به دلفین شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به دیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بریده. پاره پاره. منه: لحم خرادیل، گوشت بریدۀ پاره پاره. (از منتهی الارب) :
یغدو فیلحم ضرغامین عشیهما
لحم من القوم معفورخرادیل.
کعب بن زهیر
لغت نامه دهخدا
(مُلْ لا دِهْ)
دهی از دهستان شهریاری است که در بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بلبال. (ناظم الاطباء). رجوع به بلبال شود، نفرینی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
جمع واژۀ دلدل. (ناظم الاطباء). دلادیل. رجوع به دلدل و دلادیل شود
لغت نامه دهخدا
(دَلْ لا دَ)
مرکّب از: دل + الف + دل، (در تداول عامیانه) پر تا لبه چنانکه از سر بخواهد شدن. تا به لب انباشته چنانکه حوضی یا استخری از آب. مملو تا لب از آبی یا مایعی دیگر. پر چنانکه حوضی از آب یا دله ای از روغن و غیره. پر تا لب. لبالب. لمالم. مالامال. ممتلی: حوض ها دلادل آب بود. (یادداشت مرحوم دهخدا)،
- دلادل شدن، پر شدن. مملو شدن: حوض دلادل آب شد. (یادداشت مرحوم دهخدا)،
، سخت برآمده، چنانکه شکم زنی آبستن نزدیک به زادن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ یِ)
دلائل. جمع واژۀ دلیل در تداول زبان فارسی، به معنی برهان و حجت. (از آنندراج). نشانه ها:
گهر داری هنر داری به هرکار
بزرگی را چنین باشد دلایل.
منوچهری.
جواب هر یکی گفته ایم به دلایل عقلی و براهین منطقی. (جامع الحکمتین ص 306). حمداً ﷲ تعالی که مخایل مزید قدرت و دلایل مزیت بسطت هرچه ظاهرتر است. (کلیله و دمنه). به معجزات ظاهر و دلایل واضح مخصوص گردانید. (کلیله و دمنه) .آثار و دلایل آن (حیرت) می بینم. (کلیله و دمنه). شواهد قدرت و دلایل صنع و حکمت بدانند. (سندبادنامه ص 3). چون آثار خفت و دلایل صحت تمام شد و هنگام سحر بر قصد اداء فریضه به مسجد رفتم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 329).
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی.
سعدی.
هر صفتی را دلیل معرفتی هست
روی تو بر قدرت خداست دلایل.
سعدی.
- دلایل آوردن، دلیل آوردن. حجت آوردن:
امروز غره ای به فصاحت که در حدیث
هر نکته را هزار دلایل بیاوری.
سعدی.
رجوع به دلائل و دلیل شود
لغت نامه دهخدا
جمع دلالت (دلاله) توضیح: در فارسی این کلمه را جمع دلیل گویند بمعنی برهانها صحبتها:) جواب هر یکی گفته ایم بدلایل عقلی و براهین منطقی (000 (جامع الحکمتین 306)، برهان، حجت، دلیل
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تیغ کلاغ سنجار از گیاهان گیاهی است از تیره زنبقیها که علفی و پایا است. این گیاه دارای ساقه زیرزمینی متورم و محتوی مواد زیرزمینی میباشد. برگهایش طویل و شمشیری شکل و گلهایش برنگهای مختلف و دارای آرایش خوشه یی و یکطرفی است. در حدود 90 گونه از این گیاه شناخته شده که در نواحی معتدله کره زمین میرویند و نیز بعنوان گل زینتی کشت میشوند. از ساقه های متورم زیرزمینی گونه های مختلف بعمل میاید و بعنوان مقوی و ضد خنازیر و قاعده آور مصرف میشود سوسن سرخ دور خولی درحونی گلادیول سوسن احمر دلبوث کسیفون غلادیولس سنجار شبیط دلبوث سیف الغراب سوسن صحرایی ارید برید کسیقون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنادیل
تصویر قنادیل
جمع قندیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاخیل
تصویر خلاخیل
جمع خلخال، پابرنجن ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاویز
تصویر دلاویز
مطلوب مرغوب دلخواه، خوشبو معطر 0 مطلوب و مرغوب و دلخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلبادل
تصویر دلبادل
هواری (خیمه بزرگ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلادل
تصویر دلادل
جمع دلدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاویز
تصویر دلاویز
مطلوب، مرغوب، خوشبو، معطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلایل
تصویر دلایل
((دَ یِ))
جمع دلالت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قنادیل
تصویر قنادیل
((قَ))
جمع قندیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلایل
تصویر دلایل
انگیزه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
ادله، براهین، برهان ها، دلیل ها، ظواهرامر
فرهنگ واژه مترادف متضاد