جدول جو
جدول جو

معنی دقلک - جستجوی لغت در جدول جو

دقلک
قلقلک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دقل
تصویر دقل
ستون میان کشتی که بادبان ها را به آن می بندند، پست ترین انواع خرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلک
تصویر قلک
قلّک، ظرفی با سوراخ تنگ که در آن پول پس انداز می کنند، غولک، غوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلک
تصویر دلک
مالیدن، مالش دادن، مالیدن چیزی با دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلقک
تصویر دلقک
لوده، مسخره، شوخ، کسی که کارهای خنده آور بکند و مردم را بخنداند. در اصل مسخره ای بوده در دربار سلطان محمود غزنوی که طلحک نامیده می شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درلک
تصویر درلک
جامۀ کوتاه بی آستین
فرهنگ فارسی عمید
(تَ فَحْ حُ)
مالیدن چیزی را و نرم و تابان گردانیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیک بمالیدن اندام. (المصادرزوزنی). نیک بمالیدن. (تاج المصادر بیهقی). به دست مالیدن بدن را و مالش دادن. (غیاث) (آنندراج) ، ادب دادن کسی را روزگار و آزموده کار گردانیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مالش. مالیدن. مالش دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دلک خشن، مالش با رگوئی خشن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ)
جامۀ کوتاه قد آستین کوتاه پیش واز. (برهان). جامۀ پیش باز آستین کوتاه. (آنندراج) (انجمن آرا). درلیک. ترلک. ترلیک. لباچه. صدره. شاماکچه:
باداقبای ملک به بالای قد تو
وآنگه بزیر دامن جاه تو درلکی.
نجیب الدین جرباذقانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
تصغیر دل. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). دل کوچک. دل خرد. رجوع به دل شود.
- امثال:
دلکی دارد زیبا هرچه بیند خواهد، به مزاح در مورد کسانی بکار رود که هرچه را بینند خواهان آن شوند. (از فرهنگ عوام).
، زیوری است از یشم یا جواهری دیگرکه به طلا گیرند و به گردن آویزند، دفعو دور کردن به دست. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(قُلْ لَ)
صورتی از غولک و کولک. کوزۀ سفالین که بر سر سوراخی باریک دارد که مسکوک در آن فروتوان ریخت و جز با شکستن کوزه بیرون نتوان کرد و کودکان پولهای خود در آن ذخیره کنند و پس از پرشدن کوزه بشکنند و بیرون آرند. رجوع به غلک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ)
خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب). نخل پربار. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). واحد آن دقله. (از اقرب الموارد) :
یکی قطره باشد ز آغاز سیل
یکی برگ باشد ز اول دقل.
ناصرخسرو.
خود تو دانی کآفتاب اندر حمل
تا چه گوید با نبات و با دقل.
مولوی.
، خرمای بلایه، و آنکه او را اسمی بخصوص و از انواع مشهوره نباشد. (منتهی الارب). خرمای بد و خرمای خشک. (دهار). خرمای زبون. (غیاث) (آنندراج). پست ترین نوع خرما. (از اقرب الموارد) :
خرد شحنه را هوا مکنید
رطب پخته را دقل منهید.
خاقانی.
- دقل شاهانی، نوعی خرما است در جیرفت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، در بیت ذیل از سنائی این کلمه آمده است و چون مرادف خشک گشتن استعمال شده ظاهراً معنی خشک دارد:
یافت در خانه صاعی از خرما
دقل و خشک گشته تا به نوا.
، تیر کشتی. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). دکل، که چوب وسط کشتی باشد که برای شراع بندند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) (از اقرب الموارد) ، بیل کشتی. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
دهی است از دهستان ییلاق، بخش قروه، شهرستان سنندج با 165 تن سکنه. آب آن از رود خانه آزرند است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
نرمی و سستی. (منتهی الارب). رخاوت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
جزیره ای در دریای احمر مابین یمن و حبشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جزیره ای است میان برّ یمن و و برّ حبشه (قاموس). و بدانجا مغاص لؤلؤ است. (نخب سنجاری ص 32). جزیره ای است در دریای یمن و آن لنگرگاه کشتیهاست برای بلاد یمن و حبشه. شهری است کوچک و گرم که در زمان بنی امیه تبعیدگاه مقصران بوده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دُ لُ)
جمع واژۀ دلیک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دلیک شود
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
طبلک. کوبه. طبل خرد. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
چوب خرد از دو چوب که دربازی الک دولک بکار رود. مقلا. پل. قلی. چوب کوتاه در بازی الک دولک که آن را با الک زنند و به هر جا خواهند پرتاپ کنند. (یادداشت مولف). رجوع به مادۀ الک دولک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ قِ لَ)
شاه دقله، به معنی دقله است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دقله شود. ج، دقال. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام مسخره ای که تلخک نامیده می شود، کسی که مردم را بخنده وامیدارد، تلخک پارسی است دلغک تلخک نام نهاده بر خریشی در دربار محمود غزنوی خریش لوده شوخ کسی که در دربارهای قدیم کارهای خنده آور برای تفریح دیگران میکرد لوده مسخره، کسی که در بند بازی و نمایشهای سیرکی ادای هنر پیشه اصلی را در آورد و بدین وسیله مردم را بخنداند یالانچی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقله
تصویر دقله
گوسپند لاغر
فرهنگ لغت هوشیار
کوزه سفالین که بر سر سوراخی باریک دارد و کودکان پولهای خود را در آن دخیره کنند نادرست نویسی غلک آوندی گلین یاتوپالی که درآن پشیز ریزند ظرفی گلین یا فلزی که کودکان پول خود را در آن اندازند و جمع کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولک
تصویر دولک
چوب بزرگ در بازی) الک و دولک (مقابل الک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقل
تصویر دقل
پارسی تازی گشته دکل تیر کشتی خرمای پست لاغر باریک
فرهنگ لغت هوشیار
مالش دادن، مالیدن بر ماسیدن به دست مالیدن، مالش دادن (مالش - تنبیه)، ادب کردن، آزمودگی آفتاب زردی، سیاهی، نرمی، سستی بدست مالیدن مالش دادن، مالش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درلک
تصویر درلک
قبای جلو باز و آستین کوتاه، لباس کوتاه بی آستین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلقک
تصویر دلقک
((دَ قَ))
لوده، مسخره، کسی که با کارهای خنده آور مردم را بخنداند. در اصل مسخره ای بوده در دربار سلطان محمود غزنوی که طلخک نامیده می شد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درلک
تصویر درلک
((دِ لِ))
درلیک، جامه کوتاه قد آستین کوتاه پیش باز، لباچه، صدره، شاماکچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلک
تصویر دلک
((دَ))
به دست مالیدن، مالش دادن، مالش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دقل
تصویر دقل
((دَ قَ))
خرمای بد و پست، خرما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلک
تصویر قلک
((قُ لَّ))
غلک، ظرفی که کودکان پول خود رادر آن اندازند، جمع کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دولک
تصویر دولک
((دُ لَ))
چوب بزرگ در بازی «الک دولک»، مقابل الک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلقک
تصویر دلقک
فسوسگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تلخک، لوده، مسخره، مقلد، یالانچی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حبه شیرین و ریز که از بادام و شکر سازند
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب بلند خیش که به گردن حیوان وصل کنند، چوب دو شاخه ی تیرکمان
فرهنگ گویش مازندرانی