جدول جو
جدول جو

معنی دقاع - جستجوی لغت در جدول جو

دقاع
(دَ / دُ)
خاک. (منتهی الارب). تراب. (اقرب الموارد). دقعم. و رجوع به دقعم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بقاع
تصویر بقاع
بقعه ها، بناهایی که بر بالای آرامگاه ائمه و بزرگان ساخته می شود، ناحیه ها، خانه ها، خانقاه ها، صومعه ها، جمع واژۀ بقعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقاع
تصویر رقاع
رقعه ها، در خوشنویسی نوعی خط از شش خطی که ابن مقله اختراع کرده است، جمع واژۀ رقعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دفاع
تصویر دفاع
از کسی حمایت کردن، بدی و آزاری را از خود یا از دیگری دور کردن، وطن و ناموس و حقوق خود را از دستبرد دشمن حفظ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وقاع
تصویر وقاع
هم بستر شدن، مجامعت، جماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دقاق
تصویر دقاق
بسیار کوبنده، آردفروش، گازر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دقاق
تصویر دقاق
دقیق ها، باریک، جمع واژۀ دقیق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فقاع
تصویر فقاع
شرابی که از مویز، جو یا برنج گرفته می شد، آب جو
فقاع گشودن: باز کردن سر شیشۀ فقاع، کنایه از آروغ زدن، کنایه از لاف زدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَفْ فا)
سخت دفع کننده: رجل دفاع عن عرضه، مردی ناموس پرست. (یادداشت مرحوم دهخدا). کثیرالدفع. (اقرب الموارد) ، کسی که استخوان کاسه را یک سو کند تا بجای وی گوشت پاره آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُفْ فا)
موج بزرگ ازدریا. (منتهی الارب). معظم موج و سیل. (از اقرب الموارد) ، سیل بزرگ، هر چیز بزرگ که بدان مثل وی دفع کرده شود. (منتهی الارب). چیزعظیم و بزرگ که بدان مانند خودش را دفع کنند، کثیر و بسیار از مردم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را)
زره دار. (دهار). زره ور. و رجوع به دراعه شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
آنکه مداق کسب جوید و طلب اندک از معیشت نماید. (منتهی الارب). الکئیب المهتم. (اقرب الموارد). رجل داقع، مردی بادمال. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
اصابه خرء بقاع، یعنی رسیدن کسی را غبار و عرق وماندن قدری از آن در بدن، و خرء بقاع نیز گویند. (ناظم الاطباء). یعنی از غبار و عرق تن او پیسه گردید
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بقعه و بقعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بقعه شود.
لغت نامه دهخدا
(فِ پَ)
بخاک وادوسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بخاک چسبانیدن کسی را یعنی سخت خوار و ذلیل گردانیدن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
به صورت معرفه، علم است مر ماده گوسپند را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
حریص. (متن اللغه) (اقرب الموارد). آزمند. (منتهی الارب). ج، مداقیع، الراضی بالدون، به کم خرسند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فقاع
تصویر فقاع
شرابی که از مویز یا جو گرفته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقاع
تصویر رقاع
پاره ها و نوشته های مختصر، نامه ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بقعه، فره جای ها جمع بقعه بقعه ها خانه ها سرای ها. توضیح اغلب بضم باء تلفظ میشود ولی صحیح بکسر است و شاید این اشتباه از کلمه بقعه که ببای مضموم است نشا ت کرده باشد، یا بقاع خیر. صومعه ها خانقاه ها تکیه ها. یا بقاع متبرکه. مشاهد و مقابر بزرگان دین وایمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماع
تصویر دماع
اشکپای جای اشک بر رخساره، اشکریزه از بیماری های چشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاع
تصویر دلاع
ناخن پریان شسن شسن شکمپا از آبزیان، هندوانه
فرهنگ لغت هوشیار
چوبکوب کوبنده، آرد فروش باریکی، خرده ریز ریزه تراشه آرد فروش باریکی، باریک دقیق، خرده ریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفاع
تصویر دفاع
دفع کردن از کسی، همدیگر را راندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقاع
تصویر لقاع
مگس گز مگس گزنده گلیم ستبر مگس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقاع
تصویر وقاع
در افتادن با یکدیگر، گادن گاییدن مجامعت کردن، مجامعت آمیزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقاع
تصویر سقاع
جولخ آبفت (خرقه) روبند روبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقاع
تصویر فقاع
((فُ قّ))
معرب فوگان. شرابی که از جو یا مویز یا برنج گرفته شود، فوگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رقاع
تصویر رقاع
((رِ))
جمع رقعه، نامه ها، نوشته ها، پینه هایی که بر جامه زنند، نام نوعی خط که ابن مقله اختراع کرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفاع
تصویر دفاع
((دِ))
از دستبرد دشمن حفظ کردن، بازداشتن، پس زدن، پاسخ طرف مقابل در هر دعوی، جنگی که مسلمانان با کافران کنند برای جلوگیری از حمله آنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دقاق
تصویر دقاق
((دُ))
باریکی، باریک، دقیق، خرده ریز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دقاق
تصویر دقاق
((دَ قّ))
آردفروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقاع
تصویر بقاع
((بِ))
جمع بقعه، خانه ها، سرای ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وقاع
تصویر وقاع
((و))
مجامعت، آمیزش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفاع
تصویر دفاع
پدافند
فرهنگ واژه فارسی سره