جدول جو
جدول جو

معنی دفینه - جستجوی لغت در جدول جو

دفینه
پنهان، پول یا چیز دیگری که زیر خاک پنهان کرده باشند، گنج
تصویری از دفینه
تصویر دفینه
فرهنگ فارسی عمید
دفینه
(دَ نَ / نِ)
دفینه. مالی که در زمین دفن کرده باشند. (غیاث). ثقل. گنج. خزانه. (یادداشت مرحوم دهخدا). گنجینه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دفینه شود: مغفل... گفت بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم. (کلیله و دمنه).
ای صورتت ز گوهر معنی خزینه ای
ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه ای.
سعدی.
، (اصطلاح حقوق مدنی) مالی است که در زمین یا بنائی دفن شده و برحسب اتفاق و تصادف پیدا شود. مادۀ 173 قانون مدنی دفینه (و به اصطلاح فقهی، کنز) با ’لقطه’ موارد مشترکی پیدا می کند. (از فرهنگ حقوقی) ، گور. قبر. مرقد. مدفن: اندر ذکر مقابر و نواویس و دفینۀ پیغامبران. (مجمل التواریخ والقصص). پس ذکر مقصود کنیم از دفینۀ دانیال. (مجمل التواریخ والقصص). ایوب را دفینه به شام اندر روایت کنند. (مجمل التواریخ والقصص). شموئیل و داود را دفینه به بیت المقدس است. (مجمل التواریخ والقصص)
لغت نامه دهخدا
دفینه
پنهان، گنج
تصویری از دفینه
تصویر دفینه
فرهنگ لغت هوشیار
دفینه
((دَ نِ))
گنج یا پولی که در زمین دفن کرده باشند، جمع دفاین
تصویری از دفینه
تصویر دفینه
فرهنگ فارسی معین
دفینه
کنز، گنجینه، گنج
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دینه
تصویر دینه
(دخترانه)
انتقام یافته، نام دختر یعقوب (ع) و خواهر یوسف (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سفینه
تصویر سفینه
کشتی
کتابی که در آن مطالب مختلف خصوصاً اشعار جمع شده باشد، جنگ
در علم نجوم از صورت های فلکی جنوبی دارای ۴۵ کوکب که به شکل کشتی تصویر کرده اند و سهیل هم جزء آن است، مفرد واژۀ سفن و سفائن
سفینۀ فضایی: فضاپیمایی که برای جمع آوری اطلاعات به مدار زمین یا اجرام آسمانی دیگر فرستاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دفیله
تصویر دفیله
حرکت نمایشی مانکن ها در سالن های نمایش لباس، رژه
فرهنگ فارسی عمید
(دُ غَ نَ)
نام احمقی است، یا نام زنی است مشهور در حماقت. (منتهی الارب). علم است احمق را، و گویند نام زنی است احمق. (از اقرب الموارد). و رجوع به دغه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ)
تفین. عنکبوت و پودۀ عنکبوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ نَ)
گول. (منتهی الارب). احمق، و آن لفظی است کوفی. (از ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
ناحیتی است میان جند و عدن. زمخشری گوید دثینه و دفینه منزلیست مر بنی سلیم را و ابوعبیدالسکونی گوید دثینه منزلیست بعد از فلجه در راه بصره بمکه از آن بنی سلیم و پس از آن و جره و بعد نخله بعد بستان ابن عامر و آنگاه مکه است، یوم الدثینه، آن را در جاهلیت الدفینه می گفتند، پس از آن فال زدند و الدثینه نام نهادند... (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
دخنه. آنچه بر آتش افکنند تا بوی خوش دهد. (شعوری ج 1 ص 452). آنچه بر آتش افکنند از عطریات. رجوع به دخنه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ)
گوسپند از قفا ذبح کرده و از آن نهی شده است. گفته اند نون آن زاید است و قفیّه است. (منتهی الارب). نون جزء کلمه است و زائد نیست، خلافاً للجوهری. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ)
عمل به رده رفتن و گذشتن گروهی از برابر کسی یا جمعی. عمل گذشتن سربازان، ورزشکاران و پیشاهنگان از مقابل شاه، هیئت دولت، اولیای امور، فرماندهان و غیره. (فرهنگ فارسی معین). رژه. (لغات فرهنگستان).
- دفیله رفتن، گذشتن و به راه روانه شدن گروهی چون سربازان و ورزشکاران از برابر کسی یا جمعی. گذشتن سربازان و ورزشکاران و پیشاهنگان از مقابل شاه و هیئت دولت و اولیای امور و فرماندهان و غیره. (فرهنگ فارسی معین). رژه رفتن. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(دَ ءَ)
أرض دفیئه، زمین گرم، و لیله دفیئه کذلک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دفئه. و رجوع به دفئه شود
لغت نامه دهخدا
(صُ فَ نَ)
بلدی است به عالیه از دیار بنی سلیم دارای خرمابن و ابونصر آرد: صفینه دهی است به حجاز بمسافت دو روز از مکه دارای خرمابن و کشت ها و مردم بسیار. کندی آرد: آن را کوهی است که ستارگویند و بر طریق زبیدیه است و چون حاج تشنه شوند بدان عدول کنند و عقبۀ صفینه را حاج عراق پیمایند و (عبور از آن) دشوار است. (معجم البلدان) :
ز آب و خاک سارقیه تا صفینه پیش چشم
بس دواءالملک و تریاقی که اخوان دیده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ نَ)
مانند جهینه و جفینه نام است. و این مثل بهر سه صورت نقل شده است: و عند حفینه الخبر الیقین. رجوع به جهینه شود
لغت نامه دهخدا
(صُ فَ نَ)
تصغیر صفن. سفره ای است که بسان عیبه بود. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
درفش کفشگران. (ناظم الاطباء). بیز که از آلات کفشگران است. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 443). بیز. درفش
لغت نامه دهخدا
(صَ نَ)
درخت ابهل را گویند و آن سرو کوهی است و به عربی عرعر خوانند. (برهان). معرب از سابینا. ابهل. ماهی مرز. رجوع به ابهل و ماهی مرز و حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود
لغت نامه دهخدا
(صَ نَ)
نصرآبادی آرد: موضعی است به مدینه بین بنی سالم و قبا. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ / نِ)
مف دار. بچه ای که مفش پشت لبش سرازیر است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). مفو. مفی. آنکه آب بینی وی پیوسته روان باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ نَ)
نام تمنی دختر علی بن درینه است که از زنان محدث بود. (از اعلام النساء بنقل از الاستدراک علی تراجم رواهالحدیث ابن نقطه). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
لغت نامه دهخدا
تصویری از دفین
تصویر دفین
نهبیده پنهانشده زیرخاک کرده مدفون، پنهان کرده
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته هفت برگ کوهی مشت روی کوهی (مارزیون کوهی) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفینه
تصویر صفینه
سرو کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفینه
تصویر سفینه
کشتی دریا
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی رژه عمل گذشتن سربازان ورزشکاران و پیشاهنگان از مقابل شاه هیئت دولت اولیای امور فرماندهان و غیره رژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دینه
تصویر دینه
دیروز، روز گذشته وام که ادای آن را مدت معینی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفینه
تصویر مفینه
((مُ فِ نِ))
بچه ای که آب دماغش راه افتاده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سفینه
تصویر سفینه
((سَ نَ یا نِ))
کشتی، جنگ، مجموعه ای شامل اشعار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفیله
تصویر دفیله
((دِ))
رژه
فرهنگ فارسی معین
جهاز، غراب، کشتی، دفتر شعر، تذکره، جنگ، دفتر، دیوان، کتاب، فضاپیما
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مالاندن دو چیز به هم، مثل: مالاندن پارچه برای از بین بردن
فرهنگ گویش مازندرانی