جدول جو
جدول جو

معنی دفترچه - جستجوی لغت در جدول جو

دفترچه
دفتر کوچک
تصویری از دفترچه
تصویر دفترچه
فرهنگ فارسی عمید
دفترچه
(دَ تَ چَ / چِ)
مصغر دفتر. (آنندراج). دفتر کوچک. (لغات فرهنگستان). دفتر خرد. کتابچه.
، مزیدعلیه دفتر. (از آنندراج) :
مشهور به عشق تو ستمگر گشتم
حرف غم عشقم که مکرر گشتم
می ناز که مثل تو ندیدم هرچند
دفترچۀ حسن را سراسر گشتم.
فیاض (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دفترچه
دفتر کوچک
تصویری از دفترچه
تصویر دفترچه
فرهنگ لغت هوشیار
دفترچه
((~. چِ))
دفتر کوچک
دفترچه پس انداز: دفترچه ای که بانک یا مؤسسه مالی به هر دارنده حساب پس انداز می دهد و در آن مبلغ موجودی و دریافتی یا پرداختی را ثبت می کند
تصویری از دفترچه
تصویر دفترچه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستارچه
تصویر دستارچه
دستار کوچک، دستمال، حوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستره
تصویر دستره
اره دستی، ارۀ کوچک، داس کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفتره
تصویر لفتره
سفله، فرومایه، رذل، پست، برای مثال جام زر بر دست نرگس می نهی / لفتره را میر مجلس می کنی (عطار - لغتنامه - لفتره)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ چَ/ چِ)
این کلمه در بیتی از دیوان ناصرخسرو (چ تقوی ص 55) آمده است اما در چاپ جدید (مینوی -محقق ص 86) بجای آن ’دستارچه’ است. در صورت صحت ضبط، ظاهراً معنی دستورالعمل و دستور کاری دهد:
صندوقچۀعدل تو مانده ست به طرطوس
دستورچۀ جور تو در پیش و کنار است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دُ تُ غَ / غِ)
مخفف دوترغده که به معنی گرفته شده باشد و معنی ترکیبی آن از دو جانور گرفته شده است. مانند استر که از اسب و الاغ گیرند. (لغت محلی شوشتر) ، جانوری است به شکل عقرب که از سیاه و زرد بهم رسد
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ شَ)
اکمه مفترشهالظهر، پشتۀ گستردۀ هموار پست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ ضَ)
تأنیث مفترض. ج، مفترضات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفترض و مفترضات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ مَ)
زن حایضی که لته در فرج خود دارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ چَ / چِ)
صغر دستار. دستار کوچک. روپاک و دستمال. (برهان). رومال. (غیاث) (آنندراج). حوله. (یادداشت مرحوم دهخدا). اسبیدرک. سبیدرک. دزک. مشوش. ستجه. شنجه. مندیل. (دهار) : از آمل دستارچۀ زربافت گوناگون و کیمخته خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه ص 145).
آویخته چون ریشه دستارچه سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار.
منوچهری.
دستارچه ای با ده پیروزه نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه (احمد حسن) داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 151). باز هوش آمد و چشم و روی به دستارچه پاک کرد. (تاریخ بیهقی). دستارچۀ آذرشب و آن از موی سمندر بافته بود. (مجمل التواریخ و القصص). چون بشنید دستارچه بر روی نهاد، بگریست و گفت راست گفتن نداریم و نماند. (حاشیۀ احیاء العلوم خطی). سبب این نقصان (نقصان در علت دمعه) ... بعضی را پاک کردن چشم و گوشت گوشۀ چشم به دستارچۀ درشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگریست و از هوش بشد چون ساعتی باز هوش آمد و چشم و روی به دستارچه پاک کرد. (تاریخ بیهق).
ماه زرین زبر رایت و دستارچه زیر
آفتابی به شب آراسته عمدا بینند.
خاقانی.
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچۀ معنبر و برگستوان ماست.
خاقانی.
عنبرین دستارچه گرد رخت
طوق غبغب در میان آویخته.
خاقانی.
آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب
عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم.
خاقانی.
دستارچه بین ز برگ شمشاد
طوق غبب سمنبران را.
خاقانی.
آمیخته مه با قصب انگیخته طوق از غبب
دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیده ام.
خاقانی.
زلف دستارچه و غبغب طوق
زیر دستارچه غبغب چه خوش است.
خاقانی.
با این دستارچه و تازیانه خدمت دست شریف مجلس سامی را بشایستی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 47). خادم از شرف وصول آن یتیمۀ بحر معانی... گنج سعادت بر سر دستارچه بست. (منشآت خاقانی ص 69). از غایت بشاشت هر ساعت گنج روان بر سر دستارچه می بندد. (منشآت خاقانی ص 330). تا هر ساعت دستارچه از روی طبق برداشته نشود. (سندبادنامه ص 92). دستارچه ای بیرون آورده و به باغبان داد و دسته ای چند ریاحین بستد. (سندبادنامه ص 332).
شیشه ز گلاب شکر میفشاند
شمع به دستارچه زر میفشاند.
نظامی.
گهی میزد ز تندی دست بر دست
گهی دستارچه بر دیده می بست.
نظامی.
بسترد به دستارچۀ لطف ضمیرش
گرد حدثان از رخ رخشان وزارت.
؟ (از سمط العلی ص 91).
دریاب که تر می کند از خون جگر
هجران تواز هر مژه دستارچه ای.
ابراهیم بن حسین نخشبی.
خط الوانست به دستارچۀ یزدی لیک
یزدیان را به خط سبز کشد دل بسیار.
نظام قاری (دیوان ص 14).
دستارچه ای که با خود داشت یک دینار در گوشۀ آن بسته بود. (تاریخ قم ص 184). مشوش، دستارچۀ دست. (منتهی الارب).
- به دستارچه دادن، به هدیه و تحفه دادن. (از آنندراج) :
جان به دستارچه دهیم آن را
کز غبب طوق در بر اندازد.
نظامی.
- دستارچه تقدیم و پیشکش کردن، در رسوم طلب وصال کردن بوده است. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
دستارچه ای پیشکشش کردم گفت
وصلم طلبی زهی خیالی که تو راست.
حافظ.
- ، هدیه و تحفه و مبارکباد دادن. (از غیاث) (از آنندراج).
- دستارچه ساختن،کنایه از هدیه دادن و استمالت کردن و بر دست داشتن. (برهان). هدیه دادن و استمالت کردن. (انجمن آرا). هدیه دادن و تحفه فرستادن. (از آنندراج) :
از سیم صراحی و زر می
دستارچه ساز دلبران را.
خاقانی.
- دستارچه وار، دستارچه مانند:
از حلقۀ زلف وچنبر دست
دستارچه وار طوق بربست.
نظامی.
، رومال که درگلوی اسب بندند. (غیاث) (آنندراج)، سفرۀ کوچک. (انجمن آرا) (آنندراج)، عمامۀ کوچک. عصابه. مولوی، پارچه ای را گفته اند که بر سر نیزه و علم بندند و آنرا طره و شقه هم خوانند. (برهان) (آنندراج). شقۀ علم. (غیاث) (آنندراج)، کمربند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ بَ چَ / چِ / بَچْ چَ / چِ)
دختر کوچک. دختری که بیش از هفت هشت سال نداشته باشد. دختر هفت هشت ساله. صبیه، خردسال بچه ای که دختر باشد. فرزند خردسال مادینه
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ کَ / کِ)
دوردیفه. دوپشته. دوراکبه. رجوع به دوپشته شود.
- دوترکه سوار شدن، دوپشته برنشستن. سوار شدن دو تن بریک مرکب یا بر وسیلۀ نقلیه ای از قبیل دوچرخه و موتورسیکلت
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ چَ / چِ)
مرکّب از: دختر+ چه، پسوند تصغیر، دختر کوچک و خرد. دختری که قابل زناشویی نباشد. (یادداشت مؤلف). کودک مادینۀ خردسال
لغت نامه دهخدا
تصویری از دستره
تصویر دستره
اره کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفتره
تصویر شفتره
پراکندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفتره
تصویر لفتره
فرومایه، پست
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به دفتر: کارهای دفتری، اسناد پیش نویس که در دفتر تنظیم میگردد (صفویه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفترضه
تصویر مفترضه
مونث مفترض، جمع مفترضات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستارچه
تصویر دستارچه
دستار کوچک دستمال، عمامه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفترچه پس انداز
تصویر دفترچه پس انداز
دفترچه ای که بانک یا مؤسسه مالی به هر دارنده حساب پس انداز می دهد و در آن مبلغ موجودی و دریافتی یا پرداختی را ثبت می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستارچه
تصویر دستارچه
((دَ چِ))
دستار یا عمامه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستره
تصویر دستره
((دَ تَ رِ))
داس کوچک دندانه دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لفتره
تصویر لفتره
((لَ تَ رَ یا رِ))
سفله، فرومایه، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفتری
تصویر دفتری
Clerkly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
غاری واقع در نزدیکی روستای نشل بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از دفتری
تصویر دفتری
канцелярски
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دفتری
تصویر دفتری
bürokratisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دفتری
تصویر دفتری
канцелярськи
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دفتری
تصویر دفتری
biurowo
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دفتری
تصویر دفتری
文书地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دفتری
تصویر دفتری
clericalmente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دفتری
تصویر دفتری
clericalmente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی