جدول جو
جدول جو

معنی دعقه - جستجوی لغت در جدول جو

دعقه
(دَ قَ)
گروه شتران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، باران که یک بار آید. (منتهی الارب). یک بار باران آمدن. (ازاقرب الموارد). دعکه. و رجوع به دعکه شود، حمله و فریاد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درقه
تصویر درقه
سپری که از پوست گاومیش یا کرگدن درست می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صعقه
تصویر صعقه
بیهوش شدن از شدت ترس یا از شنیدن صدای هول انگیز، بیهوشی، صاعقه
فرهنگ فارسی عمید
(دِ فَقْ قَ/ دِ فِقْ قَ)
مؤنث دفق ّ است. (از منتهی الارب). مادیان نجیب و کریم و شتاب رو. (از اقرب الموارد). و رجوع به دفق ّ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
گروه شتران. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، باران که به یک بار آید. (منتهی الارب). یک بار باران آمدن. (از اقرب الموارد). دعقه. و رجوع به دعقه شود، جانب و راه. (منتهی الارب). جانب و جهت راه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ قَ)
گولی. (منتهی الارب). حمق و حماقت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ عَ صَ)
جمع واژۀ دعص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دعص شود
لغت نامه دهخدا
(دِ صَ)
ریگ تودۀ گرد یا پشتۀ ریگ مجتمع یا پشتۀ خرد از ریگ. (منتهی الارب). تپۀ گرد آمده از ریگ و شن. (از اقرب الموارد). دعص. ج، دعص. (اقرب الموارد). و رجوع به دعص شود
لغت نامه دهخدا
(دَ قَقَ)
جمع واژۀ داق ّ. (منتهی الارب). آشکارکنندگان عیوب مردمان. (از اقرب الموارد). رجوع به داق ّ شود
لغت نامه دهخدا
(دُ قَ)
یکباره: جاء القوم دفقهً واحده، بیکباره آمدند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، هر آنچه ریخته شود. (ناظم الاطباء). ج، دفق، دفقات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ عَنْ نَ)
جمع واژۀ دعن ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دعن ّ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ)
یک بار ریختن. (ناظم الاطباء). ج، دفقات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ سُقْ قَ)
لیلهدعسقه، شب دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ عَرَ)
شخص خائن که یاران خود را عیب کند. (از اقرب الموارد از لسان). دعر. و رجوع به دعر شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
واحد دعر. یکی دعر. (از اقرب الموارد). رجوع به دعر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ عِ رَ)
به معانی دعاره است. (از اقرب الموارد). رجوع به دعاره و دعره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ رَ)
تباهی. (منتهی الارب) ، فسق. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، پلیدی. (منتهی الارب). خبث. (ازذیل اقرب الموارد). دعاره. و رجوع به دعاره شود
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
ستون خانه، چوبی که برآن وادیج انگور و مانند آن نهند. دعام. ج، دعم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به دعام شود
لغت نامه دهخدا
(دَ عی یَ)
تأنیث دعی ّ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دعی شود
لغت نامه دهخدا
(تَغَیْ یُ)
دعوه. به طعام خواندن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به دعوه شود
لغت نامه دهخدا
(دَعْ یَ)
لغتی است در دعوه. (از منتهی الارب). رجوع به دعوه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ عِقْ قَ)
اصمعی گوید: نام وادیهایی است در بلاد عرب و آن چهار موضع است بنام عقیق:
دعا قومه لما استحل حرامه
و من دونهم ارض الاعقه و الرمل.
ابوخراش هذلی (از معجم البلدان).
و بعضی این کلمه را ’احفه’ با حاء نقل کرده و گفته اند ریگزارهاییست در بلاد بنی تمیم و آن جمع حفاف است. (از معجم البلدان) ، جمع واژۀ علج، بمعانی گرده و گردۀ درشت کنار. گبر عجمی درشت اندام بی دین و جز آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به علج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ عِقْقَ)
جمع واژۀ عقیق. (منتهی الارب). جمع واژۀ عقیق که مهره ای است سرخ رنگ که در یمن یافته شود. (آنندراج) ، بی آرام ساختن درد کسی. (از اقرب الموارد). یقال: اعلزه الوجع فعلز، یعنی تفته و بی آرام کرد او را درد پس بی آرام شد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
به معانی دعره است. (از منتهی الارب). رجوع به دعره شود، عیب. (ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
سپر گاو سپر، سوسک شاخدار سپری که از پوست گاو یا گاومیش یا کرگدن سازند گاو سپر جمع درق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعقه
تصویر لعقه
گنجای کبچه (ملعقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدقه
تصویر عدقه
کجک سه شاخه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صعقه
تصویر صعقه
بیهوش گردیدن، بیهوشی، سعق، آتشی که از آسمان افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعقه
تصویر زعقه
بانگ فریاد تلخاب چاه
فرهنگ لغت هوشیار
شلمک شیلم از گیاهان حبی است دوایی و آنچه از آن در میان گندم روید مسکر و مدر باشد و آنرا شیلم و شلمک نیز کویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوقه
تصویر دوقه
از لاتینی دوشس والاگاه میرو مونث دوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعاه
تصویر دعاه
جمع داعی، فراخوانان نیوتاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعوه
تصویر دعوه
در فارسی: نیود فراخوانی، راهنمایی، راهبری، نیایش، سوگند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صعقه
تصویر صعقه
((صَ قَ یا قِ))
بی هوش گردیدن، بی هوشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درقه
تصویر درقه
((دَ قِ))
سپر، سپری که از پوست گاومیش یا کرگدن درست کنند
فرهنگ فارسی معین