به لغت اهل مغرب میوه ای است صحرایی شبیه به سیب، لیکن از سیب بسیار کوچکتر است و آن را در خراسان علف شیران و علف خرس گویند و به عربی تفاح البری و درخت آن راشجره - الدب خوانند. (برهان). میوه ای است که به فارسی آن را الج گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). نام میوه ای است و بعضی گویند نوعی از کنار است. (از رشیدی) (غیاث اللغات). بار درختی کوهی که به فارسی زالزالک گویند. (ناظم الاطباء). گوجۀ وحشی. زالزالک. (فرهنگ فارسی معین). درختی است معروف... ج، زعایر. (از اقرب الموارد) فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 173). اندر خراسان آلچه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دلانه: کوژ. ردف. نمتک. گیل سرخ. آلج. ازدف. آلولج. آژدف. مثلث العجم. نلک. آلوچۀ کوهی. شجرهالدب. تفاح البری. علف خرس. ازگیل. ذوالثلاثه حبات. ذوالثلاثه نویات. اقسیاقنش. جبریول. آنج. علف شیران. اونیا. طریقوقون. مسبیلس. طریققن. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا). درخت زعرور در کوه می باشد و چون بچۀ آن بباغ بنشانند و به آلویدان پیوند کنند، نیکو آید. و زعرور هم سرخ بود و هم سیاه. (از فلاحت نامه، یادداشت ایضاً). درختی است خارناک و میوه دار چون آلبالوئی خرد بامزۀ خوش ترش و در میان، چند هسته دارد و برگهای سفید دارد. (از لاروس، یادداشت ایضاً) : آبی و امرود و آلچه که به تازی زعرور گویند طبع را خشک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و در زعرور، قوتی است که مجاری بول را پاک کند و سنگ را بریزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً). و بیشۀ عظیم (کام فیروز) همه درختان بلوط و زعرور و بید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 211). و همچنین درخت سنجد و زعرور، چه درخت مثمر و میوه دار درخت امرود و زردآلو است. (تاریخ قم ص 110). رجوع به ترجمه صیدنه، تحفۀ حکیم مؤمن، ضریر انطاکی، دزی ج 1 ص 592، لکلرک ج 2 ص 211، الفاظ الادویه، اختیارات بدیعی، زعرور بستانی و زعرور جبلی شود
به لغت اهل مغرب میوه ای است صحرایی شبیه به سیب، لیکن از سیب بسیار کوچکتر است و آن را در خراسان علف شیران و علف خرس گویند و به عربی تفاح البری و درخت آن راشجره - الدب خوانند. (برهان). میوه ای است که به فارسی آن را الج گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). نام میوه ای است و بعضی گویند نوعی از کنار است. (از رشیدی) (غیاث اللغات). بار درختی کوهی که به فارسی زالزالک گویند. (ناظم الاطباء). گوجۀ وحشی. زالزالک. (فرهنگ فارسی معین). درختی است معروف... ج، زعایر. (از اقرب الموارد) فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 173). اندر خراسان آلچه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دلانه: کوژ. ردف. نمتک. گیل سرخ. آلج. ازدف. آلولج. آژدف. مثلث العجم. نلک. آلوچۀ کوهی. شجرهالدب. تفاح البری. علف خرس. ازگیل. ذوالثلاثه حبات. ذوالثلاثه نویات. اقسیاقنش. جبریول. آنج. علف شیران. اونیا. طریقوقون. مسبیلس. طریققن. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا). درخت زعرور در کوه می باشد و چون بچۀ آن بباغ بنشانند و به آلویدان پیوند کنند، نیکو آید. و زعرور هم سرخ بود و هم سیاه. (از فلاحت نامه، یادداشت ایضاً). درختی است خارناک و میوه دار چون آلبالوئی خرد بامزۀ خوش ترش و در میان، چند هسته دارد و برگهای سفید دارد. (از لاروس، یادداشت ایضاً) : آبی و امرود و آلچه که به تازی زعرور گویند طبع را خشک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و در زعرور، قوتی است که مجاری بول را پاک کند و سنگ را بریزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً). و بیشۀ عظیم (کام فیروز) همه درختان بلوط و زعرور و بید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 211). و همچنین درخت سنجد و زعرور، چه درخت مثمر و میوه دار درخت امرود و زردآلو است. (تاریخ قم ص 110). رجوع به ترجمه صیدنه، تحفۀ حکیم مؤمن، ضریر انطاکی، دزی ج 1 ص 592، لکلرک ج 2 ص 211، الفاظ الادویه، اختیارات بدیعی، زعرور بستانی و زعرور جبلی شود
ناقه درور، ناقۀ بسیارشیر، و کذا نوق درور، مفرد و جمع در آن یکسان است. (از منتهی الارب). ناقۀ بسیارشیر. (از اقرب الموارد) ، جنگی که خون می ریزد. (از اقرب الموارد)
ناقه درور، ناقۀ بسیارشیر، و کذا نوق درور، مفرد و جمع در آن یکسان است. (از منتهی الارب). ناقۀ بسیارشیر. (از اقرب الموارد) ، جنگی که خون می ریزد. (از اقرب الموارد)
صمغ بسته و منجمد و صمغ دراز و باریک در هم پیچیده، چیزی است زردرنگ سطبر خشک با اندک نرمی، نمی که اول از سوراخ پستان برآید یا فله فشرده یعنی آن که اول دوشیده شود از لبا، بار درختی است که با بهل و فلفل و نحو آن ماند در سختی یا صمغ است عموماً. ج، صعاریر. (منتهی الارب)
صمغ بسته و منجمد و صمغ دراز و باریک در هم پیچیده، چیزی است زردرنگ سطبر خشک با اندک نرمی، نمی که اول از سوراخ پستان برآید یا فله فشرده یعنی آن که اول دوشیده شود از لبا، بار درختی است که با بهل و فلفل و نحو آن ماند در سختی یا صمغ است عموماً. ج، صعاریر. (منتهی الارب)
شاعر. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). شاعر. سپس شویعر. (منتهی الارب). شاعر توانا را خنذیذ و آنکه در درجۀ پائین تر از او قرار دارد شاعر، و پائین تر از شاعر را شویعر و پائین تر از شویعر را شعرور گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به شاعر شود، بادرنگ ریزه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خیار ریز. (از اقرب الموارد). خیار خرد. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف) ، مگس که بر شتر نشیند. ج، شعاریر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
شاعر. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). شاعر. سپس ِ شویعر. (منتهی الارب). شاعر توانا را خِنْذیذ و آنکه در درجۀ پائین تر از او قرار دارد شاعر، و پائین تر از شاعر را شویعر و پائین تر از شویعر را شعرور گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به شاعر شود، بادرنگ ریزه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خیار ریز. (از اقرب الموارد). خیار خرد. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف) ، مگس که بر شتر نشیند. ج، شَعاریر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
حوض گرداگردبرآورده یا حوض که آراستگی آن تمام و خوب نباشد، یاآن که گرداگرد آن شکسته و ریخته باشد، بسیار از چارپایان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، حفره از هر چیز. (از اقرب الموارد)
حوض گرداگردبرآورده یا حوض که آراستگی آن تمام و خوب نباشد، یاآن که گرداگرد آن شکسته و ریخته باشد، بسیار از چارپایان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، حفره از هر چیز. (از اقرب الموارد)
آنکه مردمان را بسیار به فحش کنایه کند و به بدی پیش آید. (منتهی الارب). آنکه با بدی و شر متعرض مردم شود، و ناسزا گوینده. (از اقرب الموارد). دعرور. و رجوع به دعرور شود
آنکه مردمان را بسیار به فحش کنایه کند و به بدی پیش آید. (منتهی الارب). آنکه با بدی و شر متعرض مردم شود، و ناسزا گوینده. (از اقرب الموارد). دعرور. و رجوع به دعرور شود
مرد کوتاه، سرطرثوت و بر آن، بر گیاه ذؤنون، بیخ پیاز دشتی، خیار کوچک، دستنبویه، ثؤلول. زگیل، چیزی مانند سر پستان که بر غلاف ایر اسب می باشد. ج، ثعاریر
مرد کوتاه، سرطرثوت و بر آن، بر گیاه ذؤنون، بیخ پیاز دشتی، خیار کوچک، دستنبویه، ثؤلول. زگیل، چیزی مانند سر پستان که بر غلاف ایر اسب می باشد. ج، ثعاریر
ریزان کردن آسمان باران را. (از منتهی الارب). جاری شدن باران از آسمان. (از اقرب الموارد). فرودآمدن باران. (تاج المصادر بیهقی). فرودآمدن آب. (دهار) ، روان و گرم گردیدن بازار، نرم شدن چیزی، بر ناخن گردیدن تیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بر ناخن گردانیدن تیر را، لازم و متعدی است. (ازمنتهی الارب) ، امتلاء و پر شدن رگها از خون، روشنی دادن چراغ. (از اقرب الموارد). روشن شدن چراغ. (آنندراج) ، روان شدن عرق و شیر و غیره. (غیاث) (آنندراج) ، درور منی، احتلام. سستی کمر. سرعت انزال. خروج منی بلااراده. گوشتاسب. گوشاسب. درّ. و رجوع به در شود
ریزان کردن آسمان باران را. (از منتهی الارب). جاری شدن باران از آسمان. (از اقرب الموارد). فرودآمدن باران. (تاج المصادر بیهقی). فرودآمدن آب. (دهار) ، روان و گرم گردیدن بازار، نرم شدن چیزی، بر ناخن گردیدن تیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بر ناخن گردانیدن تیر را، لازم و متعدی است. (ازمنتهی الارب) ، امتلاء و پر شدن رگها از خون، روشنی دادن چراغ. (از اقرب الموارد). روشن شدن چراغ. (آنندراج) ، روان شدن عرق و شیر و غیره. (غیاث) (آنندراج) ، درور منی، احتلام. سستی کمر. سرعت انزال. خروج منی بلااراده. گوشتاسب. گوشاسب. دَرّ. و رجوع به در شود