جدول جو
جدول جو

معنی دعت - جستجوی لغت در جدول جو

دعت
تن آسایی، رامش، خویشتنداری سکینه راحت خفض عیش، سکون نفس در وقت حرکت شهوت و مالک زمام خویش بودن (اخلاق ناصری 77)
فرهنگ لغت هوشیار
دعت
آرامش و آسایش و فراخی زندگی
تصویری از دعت
تصویر دعت
فرهنگ فارسی عمید
دعت
((دَ عَّ))
سکینه، راحت، خفض عیش، سکون نفس در وقت حرکت شهوت و مالک زمام خویش بودن
تصویری از دعت
تصویر دعت
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدعت
تصویر بدعت
نوآوری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بدعت
تصویر بدعت
آئین نو، رسم نو، تازه، عقیده که مخالف دین باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدعت
تصویر خدعت
مکرورزی دستان آوری: (بمکر و خدعه در دام افتاد)، مکر فریب دستان فسون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدعت
تصویر بدعت
چیز نو پیدا شده که سابقه نداشته باشد، رسم و آیین نو، سنت تازه که برخلاف دستور دین جعل شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدعت
تصویر بدعت
((بِ عَ))
نوآوری، به ویژه رسم یا آیین تازه ای که مورد پذیرش قرار نگرفته یا مخالف سنت پذیرفته شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دات
تصویر دات
قانون، آکت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دست
تصویر دست
از اعضای بدن، بازو و ساعد و کف دست و انگشتان را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشت
تصویر دشت
صحرا و بیابان، زمین هموار و وسیع و بی آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغت
تصویر دغت
خبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعی
تصویر دعی
پسر خوانده، فرزند خوانده
فرهنگ لغت هوشیار
دروازه، بازار، بازار سرد، پستو شغاهخانه سکینه راحت خفض عیش، سکون نفس در وقت حرکت شهوت و مالک زمام خویش بودن (اخلاق ناصری 77)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعوت
تصویر دعوت
خواهش و طلب، خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعک
تصویر دعک
ستیزه جو سرگین گردان از جانوران، سست ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعج
تصویر دعج
سیاه چشم و گشاده چشم گردیدن، سیاه چشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعث
تصویر دعث
کینه دشمنی، مانده آب ، خواست، آغاز بیماری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعب
تصویر دعب
راندن، گادن، شوخی کردن لاغیدن شوخ لاغگوی شوخ لاغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
خواننده دعوت کننده، آنکه مردم را به دین خود دعوت کند، یکی از مراتب دعوت اسماعلیه و آن مرتبه ای است دون حجت و فوق ماذون، دعا کننده دعا گوی جمع دعاه توضیح: نویسنده از خود به داعی تعبیر کند، سبب داعیه، علت غایی که سبب شود شخص عمل قانونی انجام دهد، کسی که متحقق شده باشد بمعرفت علوم سیاست که او را اداره امور مردم مرئم ممکن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تازی از پارسی از بای آفرین ذوا ظزبا، خواندن جمله های ماثور از پیغامبر و امامان در اوقات معین برای طلب آمرزش و بر آورده شدن، حاجات، نیایش کردن، در خواست حاجت از خدا، نیایش، مدح ثنا، تحیت درود سلام، تضرع، نفرین) زورمندی مکن بر اهل زمین تا دعایی بر آسمان نرود (گلستان)، جمع ادعیه. یا دعای خیر خیر کسی را در دعا خواستن، تحیت درود، برکت. یا صیغه دعا فعلی است که از سوم شخص مفرد مضارع گرفته میشود و میان علامت مضارع که -) د (آخر باشد و حرف قبل از آن الفی (آ) در آورند. در مور د نفی میمی (م) برآن افزایند: باد و مباد (در اصل بواد و مبواد) کناد و مکناد و مبیناد گاه باء تاکید بر سر فعل دعا در آید: در بعضی فعلها صیغه دعا در اول شخص مفرد و سوم شخص مفرد و جمع مستعمل است، حاجت خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقت
تصویر دقت
باریکی، نرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفعت
تصویر دفعت
دفعه، باره، نوبت، مرتبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیت
تصویر دیت
دیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقت
تصویر دقت
تیزنگری، ریزبینی، باریک بینی، موشکافی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دعوت
تصویر دعوت
فراخوانی، فراخونی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دعا
تصویر دعا
نیایش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دخت
تصویر دخت
دختر، فرزند ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعت
تصویر سعت
فراخی و گنجایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعی
تصویر دعی
پسرخوانده، حرام زاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دعا
تصویر دعا
درخواست
نیایش، درخواست از خداوند، کلماتی که در اوقات مختلف در مقام استغاثه از خداوند و طلب آمرزش یا درخواست خیر و برکت و برآورده شدن حاجت بخوانند
دعا کردن: درخواست حاجت کردن از خداوند، نیایش کردن، ثنا گفتن
دعا کردن کسی را: دربارۀ او دعای خیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخت
تصویر دخت
دختر، فرزند مادینه، دوشیزه، باکره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست
تصویر دست
عضوی از بدن انسان از شانه تا سر انگشتان یا از سر انگشتان تا مچ، برای مثال گرفتش دست و یک سو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصۀ خویش (نظامی۲ - ۲۴۸) ،
هر یک از دو پای جلو چهارپایان، کنایه از قدرت و سلطه، کنایه از قاعده و قانون، کنایه از قسم و نوع، برای مثال کس را سخن بلند از ا ین دست / سوگند به مصطفی اگر هست (خاقانی۱ - ۲۴۸) ،
کنایه از روش، کنایه از مسند، واحدی برای بعضی از چیزها که تمام و کامل باشند مثلاً یک دست لباس (که کت و شلوار باشد)، یک دست فنجان، یک دست بشقاب، یک دست قاشق (که هر کدام شش عدد باشد)،
یک نوبت بازی مثلاً یک دست پاسور، یک دست تخته، یک دست شطرنج،
حیله، نیرنگ، صدر مجلس، وساده، بالش، ورق، جمع دسوت، بیابان
از دست: از طرف، از جانب، از عهده، از عهدۀ مثلاً از دست او کاری بر نمی آید، این کار از دست او بر نمی آید
از دست برآمدن: از عهده برآمدن، برای مثال گرت از دست برآید دهنی شیرین کن / مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی (سعدی - ۱۰۶)
از دست دادن: گم کردن، باختن چیزی، محروم شدن از چیزی
از دست رفتن: از دست شدن، گم شدن، نابود شدن، بی اختیار شدن، از اختیار خارج شدن
به دست آمدن: حاصل شدن، فراهم شدن
به دست آوردن: حاصل کردن، فراهم کردن، یافتن
به دست بودن: آگاه و باخبر بودن، هوشیار بودن، برای مثال گرت ز دست برآید مراد خاطر ما / به دست باش که خیری به جای خویشتن است (حافظ - ۱۱۸) ، مواظب بودن
به دست چپ شمردن: کنایه از افزون شدن شمارۀ چیزی. زیرا بندهای انگشتان دست راست برای شمارش آحاد و عشرات و بندهای انگشتان دست چپ مخصوص مآت و الوف است، برای مثال هر لحظه کشی ز صف عشاق / چندان که به دست چپ شماری (خاقانی - ۶۶۹)
به دست شدن (آمدن): حاصل شدن، برای مثال در جهان دوستی به دست نشد / که از او در دلم شکست نشد (اوحدی - ۵۳۸)
دست آختن: دست دراز کردن، دست یازیدن، برای مثال چو نتوان بر افلاک دست آختن / ضروری ست با گردشش ساختن (سعدی - ۱۳۶)
دست افشاندن: کنایه از، رقص کردن، تکان دادن دست ها هنگام رقص و نشاط
دست افشاندن از کسی یا چیزی: دست برداشتن و صرف نظر کردن از آن
دست انداختن: دست به چیزی دراز کردن، به تندی و چابکی دست به سوی کسی یا چیزی بردن برای گرفتن آن، دست اندازی کردن، کنایه از مسخره کردن، ریشخند کردن
دست برآوردن: دست بلند کردن برای دعا کردن، آماده شدن
دست برداشتن: دست برآوردن، دست بلند کردن، کنایه از ول کردن، صرف نظر کردن، دل کندن از چیزی
دست بردن در چیزی: کنایه از در چیزی دخل وتصرف کردن، کم یا زیاد کردن، تغییر دادن
دست چپی: ویژگی چیزی که در سمت چپ قرار دارد، در علوم سیاسی کسی که با سیاست و روش دولت و اوضاع موجود کشور خود مخالف و خواهان دگرگونی و تحول است، چپ رو، چپ گرا
دست داشتن: کنایه از، در کاری مداخله داشتن، وقوف داشتن، تسلط داشتن
دست دادن: دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات، مصافحه، کنایه از بیعت کردن، پیمان بستن، کنایه از به دست آمدن، حاصل شدن، کنایه از روی دادن، کنایه از میسر شدن
دست زدن: دو کف دست را برهم زدن با آهنگ موسیقی، کف زدن، دو دست را پیاپی برهم زدن برای ابراز شادی و خوشحالی، کنایه از به کاری پرداختن
دست زدن به چیزی: دست بر آن گذاشتن
دست شستن: شستن دست های خود، کنایه از ناامید شدن و صرف نظر کردن از چیزی
دست کشیدن: دست مالیدن، لمس کردن، با دست مالش دادن، کنایه از دست برداشتن از چیزی یا کاری، کنایه از تعطیل کردن کار، فارغ شدن از کار
دست کم: حداقل
دست گشادن: باز کردن دست، کنایه از برای انجام دادن کاری آماده شدن، کنایه از آغاز بذل و بخشش کردن
دست یازیدن: دست دراز کردن به سوی چیزی
دست یافتن: کنایه از بر کسی یا چیزی مسلط شدن، چیره شدن، پیروز گردیدن، برای مثال کنون دشمن بدگهر دست یافت / سر دست مردیّ و جهدم بتافت (سعدی۱ - ۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دقت
تصویر دقت
باریک بینی، توجه و باریک بینی که در مورد امری صورت می گیرد، باریکی، نرمی، خردی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدت
تصویر عدت
ساز و برگ جنگ از قبیل خواربار و اسلحه و چیزهای دیگر
فرهنگ فارسی عمید