ستون خانه، چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند. دعام. ج، دعائم، چوب چرخ، و آن دو را دعامتان گویند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوب سر چاه که چرخ بر او نهند. (دهار). و رجوع به دعامتان شود، مهتر قوم که بر وی تکیه کنند درکارها. (منتهی الارب). سید و سرور قوم. (از اقرب الموارد). پشتیوان. رئیس قوم. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، (اصطلاح نحو) ضمیر فاعل که بین مبتدا و خبرواقع شود، مانند: زید هو المنطلق. (از ناظم الاطباء). ضمیر عماد. رجوع به ضمیر عماد ذیل عماد شود
ستون خانه، چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند. دِعام. ج، دَعائم، چوب چرخ، و آن دو را دعامتان گویند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوب سر چاه که چرخ بر او نهند. (دهار). و رجوع به دعامتان شود، مهتر قوم که بر وی تکیه کنند درکارها. (منتهی الارب). سید و سرور قوم. (از اقرب الموارد). پشتیوان. رئیس قوم. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، (اصطلاح نحو) ضمیر فاعل که بین مبتدا و خبرواقع شود، مانند: زید هو المنطلق. (از ناظم الاطباء). ضمیر عماد. رجوع به ضمیر عماد ذیل عماد شود
نعامه در عربی، جمع نعام و نعامات و نعائم، در علم زیست شناسی شترمرغ، نفس، ظلمت، فرح، سرور، اکرام، راه آشکار، علامتی که در کنار راه برای راهنمایی برپا کنند، گروهی از مردم
نَعامَه در عربی، جمع نَعام و نَعامات و نَعائِم، در علم زیست شناسی شترمرغ، نفس، ظلمت، فرح، سرور، اکرام، راه آشکار، علامتی که در کنار راه برای راهنمایی برپا کنند، گروهی از مردم
گام نزدیک گذاشتن خارپشت و خرگوش در شتاب روی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آهسته و نرم رفتن شتر. (از منتهی الارب). درم. درمان. و رجوع به درم و درمان شود
گام نزدیک گذاشتن خارپشت و خرگوش در شتاب روی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آهسته و نرم رفتن شتر. (از منتهی الارب). درم. درمان. و رجوع به درم و درمان شود
بی شیر گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعامۀ خدا کسی را، بی شیر فروگذاشتن وی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، راستی و درستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، آبرو. قدر. پایه. منزلت. (ناظم الاطباء). آبرو. ارزش. قدر. منزلت. (فرهنگ فارسی معین). ارج. با اعتبار. ارجمند. (یادداشت مؤلف) : بطول اختبار و اعتبار بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). در اعتبار موازین و مکائل احتساب بلیغ میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439). قول و فعل عوام را چندان اعتباری نیست. (گلستان). همت بلند دار که نزد خدا و خلق باشد بقدر همت تو اعتبار تو. ابن یمین. باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش اعتبار سخن عام چه خواهد بودن. حافظ. از این مطلع که در تشبیه کلکش در خط آوردم بر ابنای زمانم تا قیامت اعتبار افتاد. بدر چاچی. ز رنگ گریۀ من رفته اعتبار بهار فکنده لالۀ اشکم گره بکار بهار. ملامفید بلخی. نباشد مرا گرچه آن اعتبار که عفو ترا جرمم آید بکار. ظهوری ترشیزی. گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته اند یارب مباد آن که گدا معتبر شود. قاآنی. ، تدین، احترام و بزرگی، مردانگی. پاداری. بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) ، لحاظ عقلی. دید فکر: نقش جنسیت ندارد آب و نان ز اعتبار آخر آنرا جنس دان. مولوی. ، عبرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : و اگر توبه نکند او را بعبرتی باید کشت کی جهانیان را بدان اعتبار باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 65). شاید که از سپهر جهان رنجکی کشد آنکس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست. مسعودسعد. تا چند به هر حادثه سپهرم نظاره گه اعتبار دارد. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 101). دلم از مرگ اعتبار گرفت که از این محنت اعتبار نداشت. مسعودسعد. باری از این سپید و سیه اعتبار گیر یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه. خاقانی. زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب هر کآفتاب دید چنین اعتبار کرد. خاقانی. بفرمود تا آن غلام را پوست از سر تا پای بیرون کشیدندتا دیگران اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 288). تا جهانیان از شومی شقاق و نقض میثاق ایشان اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). چندین هزار منظر زیبا بیافرید تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. در اجراء حکم سیاست بر وی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخرجان گردد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 194). هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی گوش سخن شنو کجا دیدۀ اعتبار کو. حافظ. چون نقطۀ محیط زمین و زمان شود از جاه وانگیرد اگر اعتبار چشم. باقر کاشی. براق برق جه کز کام زخمش گنه کاران دین را اعتباراست. ؟ - بی اعتبار، غافل. بی خبر. آن که عبرت نگیرد: هان مخسب ای غافل بی اعتبار. مولوی. ، اعتمادی که بانکی بشخصی میکند تا مقدار معینی بدو وام دهد. (از فرهنگ فارسی معین). اعتمادی است که بانک یا مؤسسه یا شخص دیگری به افراد پیدا میکند و به آنها اجازه میدهد که از سرمایۀ بانک یا مؤسسه یا شخص اعتباردهنده تا مبلغ معین استفاده کنند
بی شیر گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعامۀ خدا کسی را، بی شیر فروگذاشتن وی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، راستی و درستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، آبرو. قدر. پایه. منزلت. (ناظم الاطباء). آبرو. ارزش. قدر. منزلت. (فرهنگ فارسی معین). ارج. با اعتبار. ارجمند. (یادداشت مؤلف) : بطول اختبار و اعتبار بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). در اعتبار موازین و مکائل احتساب بلیغ میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439). قول و فعل عوام را چندان اعتباری نیست. (گلستان). همت بلند دار که نزد خدا و خلق باشد بقدر همت تو اعتبار تو. ابن یمین. باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش اعتبار سخن عام چه خواهد بودن. حافظ. از این مطلع که در تشبیه کلکش در خط آوردم بر ابنای زمانم تا قیامت اعتبار افتاد. بدر چاچی. ز رنگ گریۀ من رفته اعتبار بهار فکنده لالۀ اشکم گره بکار بهار. ملامفید بلخی. نباشد مرا گرچه آن اعتبار که عفو ترا جرمم آید بکار. ظهوری ترشیزی. گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته اند یارب مباد آن که گدا معتبر شود. قاآنی. ، تدین، احترام و بزرگی، مردانگی. پاداری. بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) ، لحاظ عقلی. دید فکر: نقش جنسیت ندارد آب و نان ز اعتبار آخر آنرا جنس دان. مولوی. ، عبرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : و اگر توبه نکند او را بعبرتی باید کشت کی جهانیان را بدان اعتبار باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 65). شاید که از سپهر جهان رنجکی کشد آنکس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست. مسعودسعد. تا چند به هر حادثه سپهرم نظاره گه اعتبار دارد. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 101). دلم از مرگ اعتبار گرفت که از این محنت اعتبار نداشت. مسعودسعد. باری از این سپید و سیه اعتبار گیر یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه. خاقانی. زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب هر کآفتاب دید چنین اعتبار کرد. خاقانی. بفرمود تا آن غلام را پوست از سر تا پای بیرون کشیدندتا دیگران اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 288). تا جهانیان از شومی شقاق و نقض میثاق ایشان اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). چندین هزار منظر زیبا بیافرید تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. در اجراء حکم سیاست بر وی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخرجان گردد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 194). هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی گوش سخن شنو کجا دیدۀ اعتبار کو. حافظ. چون نقطۀ محیط زمین و زمان شود از جاه وانگیرد اگر اعتبار چشم. باقر کاشی. براق برق جه کز کام زخمش گنه کاران دین را اعتباراست. ؟ - بی اعتبار، غافل. بی خبر. آن که عبرت نگیرد: هان مخسب ای غافل بی اعتبار. مولوی. ، اعتمادی که بانکی بشخصی میکند تا مقدار معینی بدو وام دهد. (از فرهنگ فارسی معین). اعتمادی است که بانک یا مؤسسه یا شخص دیگری به افراد پیدا میکند و به آنها اجازه میدهد که از سرمایۀ بانک یا مؤسسه یا شخص اعتباردهنده تا مبلغ معین استفاده کنند
نعامه در فارسی شتر مرغ، روان (نفس)، تاریکی، بزرگداشت، شاهراه، نادانی کانایی، تک پا شتر مرغ، جمع نعائم: کنیزکان بگرد او (پادشاه بیابان) کشیده صف ز کرکی و نعامه و قطای او. (منوچهری. د. چا. 83: 2)
نعامه در فارسی شتر مرغ، روان (نفس)، تاریکی، بزرگداشت، شاهراه، نادانی کانایی، تک پا شتر مرغ، جمع نعائم: کنیزکان بگرد او (پادشاه بیابان) کشیده صف ز کرکی و نعامه و قطای او. (منوچهری. د. چا. 83: 2)