کاسنی، ارزانی سال، این جهان بدان جهت که زودتر رود و زایل شود، یک آشام شراب، گیاه سبک ستورچریده باشد یا نه. و فی الحدیث: او جدتم یا معشرالانصار علی لعاعه من الدنیا اعطیتها المؤلفه قلوبهم. (؟) (منتهی الارب)
کاسنی، ارزانی سال، این جهان بدان جهت که زودتر رود و زایل شود، یک آشام شراب، گیاه سبک ستورچریده باشد یا نه. و فی الحدیث: او جدتم یا معشرالانصار علی لعاعه من الدنیا اعطیتها المؤلفه قلوبهم. (؟) (منتهی الارب)
ستون خانه، چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند. دعام. ج، دعائم، چوب چرخ، و آن دو را دعامتان گویند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوب سر چاه که چرخ بر او نهند. (دهار). و رجوع به دعامتان شود، مهتر قوم که بر وی تکیه کنند درکارها. (منتهی الارب). سید و سرور قوم. (از اقرب الموارد). پشتیوان. رئیس قوم. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، (اصطلاح نحو) ضمیر فاعل که بین مبتدا و خبرواقع شود، مانند: زید هو المنطلق. (از ناظم الاطباء). ضمیر عماد. رجوع به ضمیر عماد ذیل عماد شود
ستون خانه، چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند. دِعام. ج، دَعائم، چوب چرخ، و آن دو را دعامتان گویند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوب سر چاه که چرخ بر او نهند. (دهار). و رجوع به دعامتان شود، مهتر قوم که بر وی تکیه کنند درکارها. (منتهی الارب). سید و سرور قوم. (از اقرب الموارد). پشتیوان. رئیس قوم. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، (اصطلاح نحو) ضمیر فاعل که بین مبتدا و خبرواقع شود، مانند: زید هو المنطلق. (از ناظم الاطباء). ضمیر عماد. رجوع به ضمیر عماد ذیل عماد شود
به آهستگی دویدن. (از منتهی الارب). با کندی و پیچیدن دویدن. (از اقرب الموارد) ، پر کردن کاسه را. (از منتهی الارب). پر کردن جفنه. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، جنبانیدن خنور و پیمانه را تا بیشتر پر شود. (از منتهی الارب). تکان دادن مکیال و پیمانه و جز آن تا چیزی در آن جای گیرد، و یا تا بکمال پر شود. (از اقرب الموارد) ، بانگ برزدن بز را. (از منتهی الارب). خواندن گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). و گویند آن اختصاص به بز دارد. (از اقرب الموارد) ، گفتن ’دعدع’ شخص افتاده و لغزیده را. (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی). دعداع. (اقرب الموارد). و رجوع به دعداع شود
به آهستگی دویدن. (از منتهی الارب). با کندی و پیچیدن دویدن. (از اقرب الموارد) ، پر کردن کاسه را. (از منتهی الارب). پر کردن جفنه. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، جنبانیدن خنور و پیمانه را تا بیشتر پر شود. (از منتهی الارب). تکان دادن مکیال و پیمانه و جز آن تا چیزی در آن جای گیرد، و یا تا بکمال پر شود. (از اقرب الموارد) ، بانگ برزدن بز را. (از منتهی الارب). خواندن گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). و گویند آن اختصاص به بز دارد. (از اقرب الموارد) ، گفتن ’دعدع’ شخص افتاده و لغزیده را. (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی). دِعداع. (اقرب الموارد). و رجوع به دِعداع شود
دراعه. نوعی از جامۀ مشایخ، گویند آن فوطه باشد که بر دوش اندازند و فارسیان به تخفیف نیز خوانند. (از غیاث). جامه ای از پنبه و یا ازپشم خشن که مرد و زن هر دو پوشند. (ناظم الاطباء). جامۀ دراز که زاهدان و شیوخ پوشند. جبه. بالاپوش فراخ: یک روز به سرای حسنک شده بود (بوسهل) به روزگار وزارتش پیاده و به دراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). جبه ای داشت (حسنک) حبری رنگ با سیاه می زد خلق گونه و دراعه و ردایی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی ص 180). دراعۀ سپیدی پوشیدی. (تاریخ بیهقی ص 364). به چپ و راست شده ست از ره دین آنکه جهان بر دراعه اش به چپ و راست به زر است طراز. ناصرخسرو. مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته. (حاشیۀ احیاءالعلوم غزالی نسخۀ خطی مرحوم دهخدا منقول در همین لغت نامه ذیل ترجمه ابوعبداﷲ محمد بن حسن معروفی بلخی). لاجرم جبه ودراعۀ من از عبائی و برد گشت این بار. مسعودسعد. نیکوروی و دراعه پوشیده و عصای در دست. (مجمل التواریخ و القصص). فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر شاعران از پی دراعه نیابند سلب. سنائی. یک نشان از درد بر دراعه ماند دوستی دید و نشان بیرون فتاد. خاقانی. سجاده به هشت باغ بردیم دراعه بچار جوی شستیم. خاقانی. ز داود اگر دور درعی گذاشت محمد ز دراعه صد درع داشت. نظامی. دراعه درید و درع می دوخت زنجیر برید و بند می سوخت. نظامی. به دراعه ای درگریزد تنش که آن درع باشد نه پیراهنش. نظامی. به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش. سعدی. ناکس است آنکه به دراعه و دستار کس است دزد دزد است وگر جامۀ قاضی دارد. سعدی. از سبزه و آب گشته موجود دراعۀ خضر و درع داود. (از ترجمه محاسن اصفهان آوی). تدرع، دراعه پوشانیدن. (دهار). جمازه، دراعه از صوف که آستینهای آن تنگ باشد، جبه ای مر سپاهیان را، جوشن، چارآئینه. (ناظم الاطباء)
دراعه. نوعی از جامۀ مشایخ، گویند آن فوطه باشد که بر دوش اندازند و فارسیان به تخفیف نیز خوانند. (از غیاث). جامه ای از پنبه و یا ازپشم خشن که مرد و زن هر دو پوشند. (ناظم الاطباء). جامۀ دراز که زاهدان و شیوخ پوشند. جبه. بالاپوش فراخ: یک روز به سرای حسنک شده بود (بوسهل) به روزگار وزارتش پیاده و به دراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). جبه ای داشت (حسنک) حبری رنگ با سیاه می زد خلق گونه و دراعه و ردایی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی ص 180). دراعۀ سپیدی پوشیدی. (تاریخ بیهقی ص 364). به چپ و راست شده ست از ره دین آنکه جهان بر دراعه اش به چپ و راست به زر است طراز. ناصرخسرو. مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته. (حاشیۀ احیاءالعلوم غزالی نسخۀ خطی مرحوم دهخدا منقول در همین لغت نامه ذیل ترجمه ابوعبداﷲ محمد بن حسن معروفی بلخی). لاجرم جبه ودراعۀ من از عبائی و برد گشت این بار. مسعودسعد. نیکوروی و دراعه پوشیده و عصای در دست. (مجمل التواریخ و القصص). فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر شاعران از پی دراعه نیابند سلب. سنائی. یک نشان از درد بر دراعه ماند دوستی دید و نشان بیرون فتاد. خاقانی. سجاده به هشت باغ بردیم دراعه بچار جوی شستیم. خاقانی. ز داود اگر دور درعی گذاشت محمد ز دراعه صد درع داشت. نظامی. دراعه درید و درع می دوخت زنجیر برید و بند می سوخت. نظامی. به دراعه ای درگریزد تنش که آن درع باشد نه پیراهنش. نظامی. به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش. سعدی. ناکس است آنکه به دراعه و دستار کس است دزد دزد است وگر جامۀ قاضی دارد. سعدی. از سبزه و آب گشته موجود دراعۀ خضر و درع داود. (از ترجمه محاسن اصفهان آوی). تدرع، دراعه پوشانیدن. (دهار). جمازه، دراعه از صوف که آستینهای آن تنگ باشد، جبه ای مر سپاهیان را، جوشن، چارآئینه. (ناظم الاطباء)
جبه ای است جلوباز، و فقط از پشم می تواند باشد. ج، دراریع. (از اقرب الموارد). جامه ای است و اکثر جامۀ صوف را گویند. (آنندراج) : و من دخل الدار علی مراتب فمنهم من یلبس المبطنه و منهم من یلبس الدراعه و منهم من یلبس القباء. (البیان و التبیین ج 3 ص 78). و رجوع به دراعه شود
جبه ای است جلوباز، و فقط از پشم می تواند باشد. ج، دَراریع. (از اقرب الموارد). جامه ای است و اکثر جامۀ صوف را گویند. (آنندراج) : و من دخل الدار علی مراتب فمنهم من یلبس المبطنه و منهم من یلبس الدراعه و منهم من یلبس القباء. (البیان و التبیین ج 3 ص 78). و رجوع به دراعه شود
اگر بیند دراعه نو بزرگ و فراخ به گونه سبز یا سفید پوشیده داشت، دلیل که بر قدر و قیمت دراعه وی را جاه و قوت و شرف است در دین و دنیا، از غم فرج یابد. اگر بیند دراعه چرکین و تنگ و دریده بود، تاویلش به خلاف این بود. محمد بن سیرین دیدن دراعه در خواب بر هفت وجه بود. اول: فرج از غمها. دوم: قوت. سوم: حجت. چهارم: شریعت و جاه. پنجم: منزلت و ولایت. ششم: نظام کارها. هفتم: زن. اگر بیند دراعه سفید و پاکیزه داشت، دلیل که مال و نعمت بزرگی یابد در دین. اگر بیند دراعه سرخ است، دلیل که به طرب دنیا مشغول شود. اگر بیند به گونه زرد بود، دلیل بیماری است. اگر بیند بر گونه کبود است، دلیل بر مصیبت و اندوه است، اگر سیاه است، دلیل بر غم و اندیشه کند و برای کسی که همیشه جامه سیاه پوشد، زیان ندارد. اگر بیند دراعه از تن او بیرون کردند، دلیل که از زن جدا گردد.
اگر بیند دراعه نو بزرگ و فراخ به گونه سبز یا سفید پوشیده داشت، دلیل که بر قدر و قیمت دراعه وی را جاه و قوت و شرف است در دین و دنیا، از غم فرج یابد. اگر بیند دراعه چرکین و تنگ و دریده بود، تاویلش به خلاف این بود. محمد بن سیرین دیدن دراعه در خواب بر هفت وجه بود. اول: فرج از غمها. دوم: قوت. سوم: حجت. چهارم: شریعت و جاه. پنجم: منزلت و ولایت. ششم: نظام کارها. هفتم: زن. اگر بیند دراعه سفید و پاکیزه داشت، دلیل که مال و نعمت بزرگی یابد در دین. اگر بیند دراعه سرخ است، دلیل که به طرب دنیا مشغول شود. اگر بیند به گونه زرد بود، دلیل بیماری است. اگر بیند بر گونه کبود است، دلیل بر مصیبت و اندوه است، اگر سیاه است، دلیل بر غم و اندیشه کند و برای کسی که همیشه جامه سیاه پوشد، زیان ندارد. اگر بیند دراعه از تن او بیرون کردند، دلیل که از زن جدا گردد.