جدول جو
جدول جو

معنی دشگوار - جستجوی لغت در جدول جو

دشگوار
(رَ کَ دَ / دِ)
ثقیل. سنگین. دیرهضم. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دژگوار
تصویر دژگوار
هر غذایی که گوارا و قابل هضم نباشد، بدگوار، ناگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
مشکل، سخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشخوار
تصویر دشخوار
سخت، مشکل، برای مثال با مردم سهل خوی دشخوار مگوی / با آنکه در صلح زند جنگ مجوی (سعدی - ۱۷۲ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(دُ خوا / خا)
از: دش، خلاف و ضد + خوار، سهل و آسان، (یادداشت مرحوم دهخدا). مشکل و دشوار. (غیاث). دشوار. (آنندراج). به معنی دشوار که امور مشکله است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). ارونان. باهظ. سخت. صعب. عسر. عسیر. عویص. غامض. مشکل. مقابل خوار که به معنی آسان و سهل است. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شب تیره افسون نیامد بکار
همی آمدش کار دشخوار خوار.
فردوسی.
دگر آنکه پرسد که دشخوار چیست
به آزار دل را پرآزار چیست.
فردوسی.
به دستور گفت آن زمان شهریار
که پیش آمد این کار دشخوار خوار.
فردوسی.
تو خواهی مرا زو بجان زینهار
نگیری تو این کار دشخوار خوار.
فردوسی.
اینجا بیش از این ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت تنگ و دشخوار شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 502).
بود جستنش کار دشخوارتر
چو آمد به کف نیست زو خوارتر.
اسدی.
چون تفریق الاتصال تولد کرده باشد (در شبکیۀ چشم) از استفراق فائده نباشد و قوت داروهای کشیدنی دشخوار بدو رسد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). لکن هرگاه که بشورد (خداوند مانیای با سودای سوخته) و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دشخوارهایش به آسانی پیوندد. (راحه الصدور راوندی). نه نه افکندن دشخوار بود. (راحه الصدور). نگاه داشتن این طریق دشخوار است. (راحه الصدور). پرسید که مرگ بر که دشخوارتر؟ گفت هر که را اعمال ناپسندیده بود. (سندبادنامه ص 340). کار تو از این همه بدتر و دشخوارتر است. (سندبادنامه ص 311). قسمت کردن هزار دینار متعذرو دشخوار بود. (سندبادنامه ص 293). یافتن منال بی وسیلت مال دشخوار و ناممکن بود. (سندبادنامه ص 293). آبی بسیار و مدخلی دشخوار که مخائض آن سوار و پیاده فرومی برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 425).
خوارو دشخوار جهان چون پی هم میگذرد
گر تو دشوار نگیری همه کار آسانست.
اثیر اومانی.
آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست
لعل دشخوار بدست آید از آنست عزیز.
سعدی (گلستان).
تا غایت آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیراب شود متعذر و دشخوار بدست می آید. (تاریخ قم ص 42). أشکل، دشخوارتر. اًصعاب، دشخوار کردن و دشخوار یافتن. اًعزاز، دشخوار آبستن شدن شتر. (از منتهی الارب). أعیی ̍، دشخوارتر. اًقطاع، دشخوار و شنیع آمدن کار. تعسیر، دشخوار گردانیدن. (از منتهی الارب). معاسره، دشخوار فراگرفتن با کسی. (تاج المصادر بیهقی).
- دشخوارترک،با کمی دشخواری. با دشواری اندک. دشوار اما نه چندان سخت: اما با خصم دشخوارترک باشد کشتی گرفتن که چون بیفتد ترسم که برنخیزد. (کتاب النقض ص 525).
- دشخوارخوار، که خوردن آن دشوار باشد:
جام جفا باشد دشخوارخوار
چون ز کف دوست بود خوش بود.
مولوی (از آنندراج).
- دشخوارگوار، بطی ءالهضم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- راه دشخوار، راه صعب العبور:
بسی راه دشخوار بگذاشتم
بسی دشمن از پیش برداشتم.
فردوسی.
وز آنجا سوی دیو فرسنگ صد
بیامد یکی راه دشخوار و بد.
فردوسی.
بیابانها و کوه و راه دشخوار
به چشمش بود گلزار و سمن زار.
(ویس و رامین).
رهی سخت دشخوار شش ماهه بیش
همه کوه و دریا و پشته ست پیش.
اسدی.
گو پهلوان گفت چندین سپاه
نباید که دشخوار و دور است راه.
اسدی.
- زمین دشخوار، زمین ناهموار. پست و بلند. وعر و صعب و درشت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
آشکوخد بر زمین هموار بر
همچنان چون بر زمین دشخوار بر.
رودکی.
، درشت و سخت، چون: سخن دشخوار:
بدو داد پس نامۀ شهریار
سخن رفت هر گونه دشخوار و خوار.
فردوسی.
با مردم سهل خوی دشخوار مگوی
با آنکه در صلح زند جنگ مجوی.
سعدی (گلستان).
، درشت و سنگین، مریض،
{{قید}} بطور سنگینی،
{{اسم}} غم و اندوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُشْ)
از: دش، زشت + وار، کلمه نسبت، در پهلوی دوش وار، نزدیک به دشخوار ایرانی باستان. (حاشیۀ معین بر برهان). دشخوار. مقابل آسان. (از برهان). مشکل. (از آنندراج). مقابل سهل. مشکل و سخت و بازحمت و عسیر و صعب و دشخوار. (ناظم الاطباء). با صلۀ ’بر’ با لفظ کردن و زدن مستعمل است. (آنندراج) .أوعر. حاکل. (منتهی الارب). خطه. خله. (دهار). شاق.صعب. صعبوب. صعوب. صعود. عزیز. عسر. عسیر. عشزان. عشوزن. عطرد. عطود. عطید. (منتهی الارب). عصیب. (دهار). عوصاء. عویص. غامض. (منتهی الارب). فظیع. (دهار). کبیره. (ترجمان القرآن جرجانی). متعسر. معسور. واعر. وعر. وعیر. هنبثه. هنبذه. (منتهی الارب) :
نه یار است با او نه آموزگار
بر او همه کار دشوار خوار.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن شهریار
همی داشت آن کار دشوار خوار.
فردوسی.
که کاریست این خوار و دشوار نیز
که بر تخم ساسان پر آید قفیز.
فردوسی.
چنین گفت با وی یل اسفندیار
که کاری گرفتیم دشوار خوار.
فردوسی.
مر این بند را چاره اکنون یکیست
بسازیم و این کار دشوار نیست.
فردوسی.
بسیار پیش همت تو اندک
دشوار پیش قدرت تو آسان.
فرخی.
تا موسی را ایزد فرمود که او را
هنگام عذابست عذابی کن دشوار.
فرخی.
رهی چگونه رهی چون شب فراق دراز
چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار.
فرخی.
استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159). چندان زشت نامی افتاد که دشوار شرح توان داد. (تاریخ بیهقی ص 260). به چند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان جانب و از آن بدین می آمدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 343). داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی... و فرونشاندن بلیۀ دشوار. (تاریخ بیهقی ص 315).
دشوار این زمانۀ بدفعل را
آسان به زهد و طاعت یزدان کنم.
ناصرخسرو.
از بد گرگ رستن آسان است
وز ستمکار سخت دشوار است.
ناصرخسرو.
دشوار شود بانگ تواز خانه به دهلیز
وآسان شود آواز وی از بلخ به بلغار.
ناصرخسرو.
چون گفت که لااله الااﷲ
نایدش به روی هیچ دشواری.
ناصرخسرو.
کارهای دشوار بر من آسان گردان. (قصص الانبیاء ص 97).
هر چه دشوار است آسان باد بر شاه جهان
هر چه آسان است بر بدخواه او دشوار باد.
میرمعزی (از آنندراج).
اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن... کاری دشوار است. (کلیله و دمنه). رفتن بر وی (بر کوه) دشوار است. (کلیله و دمنه).
هر چه آسان شود به حاصل کار
باشد آغازهای آن دشوار.
؟ (از تاریخ بیهق).
بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن نطفه ستدن آسان.
خاقانی.
ارجو که مرا به دولت او
دشوار زمانه گردد آسان.
خاقانی.
سررشتۀ عیش اینست آسان مده از دستش
کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید.
خاقانی.
گفت پر کرد پادشاه این کار
کار پرکرده کی بود دشوار.
نظامی.
هر چه آن دشوار حاصل کرده ای
در غم معشوق آسان باختن.
عطار.
تا نپنداری که این دریای ژرف
نیست دشوار و من آسان یافتم.
عطار.
خانه خوبست هستی لیک بد همسایه است
گر نباشد بیم مردن زندگی دشوارنیست.
وحید قزوینی.
اجاج، صعد، سخت دشوار. اغلوطه، مسألۀ دشوار. (دهار). افداح، گران و دشوار یافتن کار را. نیهور، بیابان دشوار. جله، بازداشتن کسی را از کار دشوار. داهیه، کار سخت و دشوار. (از منتهی الارب). دیولاخ،جائی دشوار بود دور از آبادی. (لغت فرس اسدی). عریضه، کار و سخن دشوار. (دهار). أشق، أعسر، دشوارتر. (منتهی الارب) : اگر خدمتی باشد به عراق یا جای دیگر تمام کنیم، و به هر کار دشوارتر میان ببندیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514). اگر بدسگالان این بقصد کرده اند... دشوارتر رفع شود. (کلیله و دمنه).
- دشوارزخم، آنکه سخت زخم زند. (یادداشت مؤلف).
- دشوار گفتن، سخت گفتن. درشت گفتن:
با مردم سهل گوی دشوار مگوی
با آنکه در صلح زند جنگ مجوی.
سعدی.
- دشوارگنج، که سخت بگنجد. که دشوار گنجانیده شود:
از آن چو فانه بسر برخورد عدوت که هست
بهر دلی در دشوارگنج چون فانه.
رضی الدین نیشابوری.
- دشوارگوار، عسرالانهضام. عسرالهضم. (یادداشت مرحوم دهخدا). سخت گوارنده.
- دشوارمعنی، که معنی و مفهوم آن سخت باشد: کلامی یا شعری دشوارمعنی.
- راه (ره) دشوار، راه صعب. صعب العبور. راه درشت. سخت گذار:
ز رفتن سراسر سپه گشت کند
از آن راه بیراه و دشوار و تند.
فردوسی.
کنون من به دستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار.
فردوسی.
که چون بودی ای پهلوان زاده مرد
بدین راه دشوار با باد و گرد.
فردوسی.
بسی راه دشوار بگذاشتم
بسی دشمن ازپیش برداشتم.
فردوسی.
ز بهر آن جهان این توشه بردار
که ره بی زاد باشد سخت دشوار.
ناصرخسرو.
خاصگان دانند راه کعبۀ جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند.
خاقانی.
ره دوزخ خوش و نغز و وسیع است
ره مینوست بس دشوار و ترفنج.
روزبهان.
- زمین دشوار، ناهموار. صعب. مقابل هموار:
آشکوخد بر زمین هموارتر
همچنان چون بر زمین دشوارتر.
رودکی.
،
{{اسم مرکّب}} کوهسار، ملک کوهستانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ گُ)
ناگوار. ثقیل. بطی ءالانهضام. سنگین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر غذای ناگواری که هضمش سخت و مشکل باشد. (ناظم الاطباء).
- دژگوار شدن، ناگوار شدن. بطی ٔالانهضام شدن. وبال. وبل. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
مشکل، سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشخوار
تصویر دشخوار
سخت و دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
((دُ))
سخت، مشکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دشخوار
تصویر دشخوار
((دُ خا))
سخت، مشکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
مشکل
فرهنگ واژه فارسی سره
بغرنج، دشوار، سخت، صعب، غامض، مشکل
متضاد: آسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
صعبٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
Unfriendly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
peu amical
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
dostça olmayan
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
불친절한
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
অমিত্র
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
asiye rafiki
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
ไม่เป็นมิตร
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
לא ידידותי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
غیر دوستانہ
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
不親切な
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
poco amigable
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
अव्यवस्थित
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
tidak ramah
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
onvriendelijk
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
poco amichevole
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
pouco amigável
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
nieprzyjazny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
недружелюбний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
unfreundlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
недружелюбный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
不友好的
دیکشنری فارسی به چینی