جدول جو
جدول جو

معنی دشوارخو - جستجوی لغت در جدول جو

دشوارخو(دُشْ)
دشوار خوی. بدخو. کج خلق. (ناظم الاطباء). شزن. ضرس. شرس. متداکس: ضفیط، شتر دشوارخو. (منتهی الارب). و رجوع به دشوارخوی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دشوار
تصویر دشوار
مشکل، سخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشواری
تصویر دشواری
سختی، رنج، زحمت، محکمی، دشواری، فقر، تنگ دستی، وجود نمک های قلیایی خاکی در آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشواررو
تصویر دشواررو
راهی که عبور از آن دشوار باشد، صعب العبور
فرهنگ فارسی عمید
(دُشْ)
دشوارخو. بدخو. کج خلق. (از ناظم الاطباء). أضرّ. حنظاب. خبس. خبیس. شکس. طرافش. عزق. عسق. عصراد. عصواد. عفنقس. عقنفس. قسوس. قنوّر. کظّ. لظّ. لظلاظ. محکان. منعزق. و رجوع به دشوارخو و دشوارخوئی شود: اعقنفاس، لحز، دشوارخوی شدن. (از منتهی الارب). اعفنقاس، اًفطاء، تلحّز، دشوارخوی گردیدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دی)
درخت سرو. (ناظم الاطباء). اما جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(دُشْ)
اشکال. سختی. زحمت. عسرت. (ناظم الاطباء). تعسر. تکاید. حرج. (منتهی الارب). شق. (دهار). صعتر. صعداء. صعدد. صعوبه. عسر. عسره. عسری. (منتهی الارب). عنت. (دهار). عندأوه. غائله. غمره. غول. (منتهی الارب). کراهه. کربه. کره. (دهار). کلفت. لعص. مشقه. معسره. معسور. (منتهی الارب) :
از بهر آن کجا ببرم نامش
ترسم ز بخت انده دشواری.
رودکی.
همی هرزمان زار بگریستی
به دشواری اندر همی زیستی.
فردوسی.
جهانجوی و پشت سپاهت منم
به دشواری اندر پناهت منم.
فردوسی.
یک هفته زمان باید لا بلکه دو سه هفته
تا دور توان کردن زو سختی و دشواری.
منوچهری.
عاجز نمی کند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). نود و نه جزو سکرات را بر من نه و هر دشواری که در جان کندن بر ایشان خواهی نهادن تاقیامت. (قصص الانبیاء ص 246). درحال از گرسنگی و دشواری خلاصی یافتند. (قصص الانبیاء ص 226).
خردت داد خداوند جهان تا تو
برهی یکسره زین معدن دشواری.
ناصرخسرو.
پس از دشواری آسانیست ناچار
ولیکن آدمی راصبر باید.
سعدی.
بسا کار کش رو به دشواری است
چو بینی ز دولت در یاری است.
امیرخسرو.
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست.
حافظ.
أذی، نکایه، دشوار نمودن. اًرهاق، بر دشواری داشتن. (دهار). استعسار، دشواری خواستن. تابه، تتوبه، توب، توبه، متاب، آسان گردانیدن خدا دشواری کسی را. تعاسر، با هم دشواری کردن. تلاخر، دشواری کردن با یکدیگر در سخن. (از منتهی الارب). شق، مشقه، دشواری نهادن بر کسی. غمره، دشواری مرگ. (دهار). معاسره، با هم دشواری نمودن. (از منتهی الارب).
- دشواری راه (منزل) ، سختی و زحمت راه. (ناظم الاطباء). وعورت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی.
حافظ.
- بدشواری، بسختی. با سختی. با اشکال:
بدشواری از شیر کردند باز (بهرام گور را)
همی داشتندش ببر بر بناز.
فردوسی.
خواهی بدار و خواهی بفروشش
خواهیش کار بند بدشواری.
ناصرخسرو.
ستور پادشاهی تا بود لنگ
بدشواری مراد آید فرا چنگ.
نظامی.
مگس را تو چون فهم کردی خروش
که ما را بدشواری آمد بگوش.
سعدی.
- به دشواری بودن، در سختی و مشقت بودن: عیسی و یحیی فرموده بودند که تو خلق رادعوت می کنی که من به آسمان خواهم شدن تا آخرالزمان آنگاه فرود آیم، یحیی بدشواری می بود. (قصص الانبیاء ص 120).
، اعجاز. معجز. معجزه. خرق عادت. کرامت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بکشم منت لک الویل بدان زاری
که مسیحت بکند زنده به دشواری.
منوچهری.
، بدخویی. بدخلقی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : توعیق، به بدخویی و دشواری نسبت کردن کسی را. (صراح اللغه، ذیل مادۀ وعق)
لغت نامه دهخدا
(دُشْ گَ)
کوه و کوهستان. (برهان). مخفف پدشوارگر= پدشخوارگر= پتشخوارگر، مرکب از پتش (پیش) + خوار + گر (= کوه) ، یعنی کوه واقعدر جلو خوار (بین سمنان و ورامین) بخشی از سلسه جبال البرز در جنوب طبرستان. (حاشیۀ معین بر برهان)
لغت نامه دهخدا
(دُشْ رَ / رُو)
راهی که عبور از آن سخت باشد. صعب العبور
لغت نامه دهخدا
(دُشْ)
بدصحبتی. بدخلقی. (یادداشت مرحوم دهخدا). طخوخ. عسق. (منتهی الارب). و رجوع به دشوارخو و دشوارخوی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
مشکل، سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشواری
تصویر دشواری
سختی صعوبت اشکال دشوار خواری مقابل آسانی سهولت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشوار خوی
تصویر دشوار خوی
بدخو، کج خلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشوار رو
تصویر دشوار رو
راهی که عبور از آن سخت باشد صعب العبور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
((دُ))
سخت، مشکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دشواری
تصویر دشواری
مشکل، معضل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
مشکل
فرهنگ واژه فارسی سره
اشکال، سختی، صعوبت، عسرت، حدت، شدت، عقده، تنگی، ثقل
متضاد: سهولت، یسر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
Unfriendly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
peu amical
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
불친절한
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
不親切な
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
לא ידידותי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
अव्यवस्थित
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
tidak ramah
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
onvriendelijk
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
недружелюбний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
poco amigable
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
poco amichevole
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
pouco amigável
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
不友好的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
nieprzyjazny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
unfreundlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
недружелюбный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دشوار
تصویر دشوار
dostça olmayan
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی