در علم زیست شناسی جریان خون از رحم در زن غیر حامله و برخی پستانداران ماده که هر ۲۸ روز یک بار به مدت ۵ تا ۷ روز طول می کشد، عادت، عادت ماهیانه، خون ریزی ماهانه، عذر، عادت ماهانه، پریود، قاعدگی، خون ریزی ماهیانه، حیض، رگل
در علم زیست شناسی جریان خون از رحم در زن غیر حامله و برخی پستانداران ماده که هر ۲۸ روز یک بار به مدت ۵ تا ۷ روز طول می کشد، عادَت، عادَتِ ماهیانِه، خون ریزی ماهانِه، عُذر، عادَتِ ماهانِه، پریود، قاعِدِگی، خون ریزی ماهیانِه، حَیض، رِگل
ناطور. (دستوراللغه). دشتوان. پاکار. نگاهبان دشت. پاسبان کشتزارو مزرعه. مأمور محلی ده که وظیفۀ او حفاظت مزارع دهقانان از ویرانی و دستبرد این و آن است و در بعضی نقاط امور آبیاری را نیز سرپرستی می کند: چو در سبزه دید اسب را دشتبان گشاده زبان شد دمان و دنان. فردوسی. کجا پیشکار شبانان ماست برآوردۀ دشتبانان ماست. فردوسی. چرا گوش این دشتبان کنده ای همان اسب در کشت افکنده ای. فردوسی. چو از دشتبان آن سخنها شنید به نخجیرگه بر پی شیر دید. فردوسی. سته شد ز هومان به گرز گران زدش دشتبانی به مازندران. (گرشاسبنامه). چو آن دشتبانان شوریده راه شنیدند یک یک سخنهای شاه. نظامی. نوای چکاوک به از بانگ رود برآورده با دشتبانان سرود. نظامی. پی گور کز دشتبانان گم است ز نامردمیهای این مردم است. نظامی. شنیده ام که فقیهی به دشتبانی گفت که هیچ خربزه داری رسیده گفت آری. سعدی
ناطور. (دستوراللغه). دشتوان. پاکار. نگاهبان دشت. پاسبان کشتزارو مزرعه. مأمور محلی ده که وظیفۀ او حفاظت مزارع دهقانان از ویرانی و دستبرد این و آن است و در بعضی نقاط امور آبیاری را نیز سرپرستی می کند: چو در سبزه دید اسب را دشتبان گشاده زبان شد دمان و دنان. فردوسی. کجا پیشکار شبانان ماست برآوردۀ دشتبانان ماست. فردوسی. چرا گوش این دشتبان کنده ای همان اسب در کشت افکنده ای. فردوسی. چو از دشتبان آن سخنها شنید به نخجیرگه بر پی شیر دید. فردوسی. سته شد ز هومان به گرز گران زدش دشتبانی به مازندران. (گرشاسبنامه). چو آن دشتبانان شوریده راه شنیدند یک یک سخنهای شاه. نظامی. نوای چکاوک به از بانگ رود برآورده با دشتبانان سرود. نظامی. پی گور کز دشتبانان گم است ز نامردمیهای این مردم است. نظامی. شنیده ام که فقیهی به دشتبانی گفت که هیچ خربزه داری رسیده گفت آری. سعدی
مرکّب از: دشت + یاد، بد یاد نمودن و غیبت کردن. (برهان)، یاد کردن به بدی و دشمنی که به عربی غیبت گویند. (آنندراج)، بهتان. (ناظم الاطباء)، و رجوع به دشت شود
مُرَکَّب اَز: دشت + یاد، بد یاد نمودن و غیبت کردن. (برهان)، یاد کردن به بدی و دشمنی که به عربی غیبت گویند. (آنندراج)، بهتان. (ناظم الاطباء)، و رجوع به دُشت شود
بدنام. مشهوربه بدی و زشتی. بدآوازه. معروف به بدی: چنین داد پاسخ که شیری بدام نیازرد جز مردم زشت نام. فردوسی. به استاد گفت آنچه داری پیام از آن بی منش کودک زشت نام. فردوسی. زنان در آفرینش ناتمامند ازیرا خویش کام و زشت نامند. (ویس و رامین). رعایا و غربا از این شهر بگریزند و زشت نام شویم در همه جهان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 428). فرمود تا همه بنی هاشم به وی نامه نوشتند که خود را زشت نام همی کنی بدین کردارها. (مجمل التواریخ و القصص). بپرسیدش که عیب من کدام است کز آن عیب این نکوئی زشت نام است. نظامی. با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگران سیاهی خیزد. سعدی. دو کس چه کنند از پی خاص و عام یکی خوب سیرت یکی زشت نام. سعدی. رجوع به مادۀ بعد شود
بدنام. مشهوربه بدی و زشتی. بدآوازه. معروف به بدی: چنین داد پاسخ که شیری بدام نیازرد جز مردم زشت نام. فردوسی. به استاد گفت آنچه داری پیام از آن بی منش کودک زشت نام. فردوسی. زنان در آفرینش ناتمامند ازیرا خویش کام و زشت نامند. (ویس و رامین). رعایا و غربا از این شهر بگریزند و زشت نام شویم در همه جهان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 428). فرمود تا همه بنی هاشم به وی نامه نوشتند که خود را زشت نام همی کنی بدین کردارها. (مجمل التواریخ و القصص). بپرسیدش که عیب من کدام است کز آن عیب این نکوئی زشت نام است. نظامی. با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگران سیاهی خیزد. سعدی. دو کس چه کنند از پی خاص و عام یکی خوب سیرت یکی زشت نام. سعدی. رجوع به مادۀ بعد شود
بر مراد دشمنان. کسی که به حسب مراد دشمنان، خراب و کم بخت و ذلیل باشد. (غیاث). مقابل دوستکام، یعنی آنکه هم مراد دشمنان باشد. (آنندراج). آسیب و آفت و هر چیزی که بر مراد دشمن بود و سبب خرابی گردد. (ناظم الاطباء) : نه دشمنکامم اکنون دوست کامم نه ننگم من ترا بر سر که نامم. (ویس و رامین). ای پسر... اگر دشمنیت باشد مترس وتنگدل مشو که هرکه را دشمن نباشد دشمنکام بود. (قابوسنامه). دشمنکامم ز دوستداریت وز من دم دشمنی نیابی. خاقانی. بر من اوفتاده دشمنکام آخر ای دوستان نظر بکنید. سعدی (گلستان). در مقام فخر چشم از عیب عرفانی بپوش التفات دوست دشمنکام می خواهد مرا. دانش (از آنندراج). ، بیچاره. (ناظم الاطباء). تیره بخت: فیروزان گفت ای مرد مردمان شما (اعراب) از همه جهان بدترند و دشمنکام تر و گرسنه تر و بدبخت تر. (ترجمه طبری بلعمی). اگر رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید و دشمنکام گردانیده نیاید. (تاریخ بیهقی ص 53). دولتت دوستکام باد و مباد هیچ دشمنت جز که دشمنکام. انوری (از آنندراج). محنت زده و غریب و رنجور دشمنکامی ز دوستان دور. نظامی. - دشمنکام شدن، به آرزوی دشمن شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اولین شخص گفت با بهرام کای شده دشمن تو دشمنکام. نظامی. - دشمنکام کردن، بر مراد دشمنان کردن: کدام دیو ترا از راه ببرد تا خویشتن را دشمنکام کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بوسه ار خواهم در حال بده مکن ای دوست مرا دشمنکام. سیدحسن غزنوی. - دشمنکام گشتن، دشمن کام شدن. به آرزوی دشمن شدن. بر مراد دشمنان گشتن: ولی دانم که دشمنکام گشته ست به گیتی در بمن بدنام گشته ست. نظامی. هر که در راه او نهادی گام گشتی از زخم تیغ دشمنکام. نظامی. - امثال: پرگوی دشمنکام است. (امثال و حکم)
بر مراد دشمنان. کسی که به حسب مراد دشمنان، خراب و کم بخت و ذلیل باشد. (غیاث). مقابل دوستکام، یعنی آنکه هم مراد دشمنان باشد. (آنندراج). آسیب و آفت و هر چیزی که بر مراد دشمن بود و سبب خرابی گردد. (ناظم الاطباء) : نه دشمنکامم اکنون دوست کامم نه ننگم من ترا بر سر که نامم. (ویس و رامین). ای پسر... اگر دشمنیت باشد مترس وتنگدل مشو که هرکه را دشمن نباشد دشمنکام بود. (قابوسنامه). دشمنکامم ز دوستداریت وز من دم دشمنی نیابی. خاقانی. بر من اوفتاده دشمنکام آخر ای دوستان نظر بکنید. سعدی (گلستان). در مقام فخر چشم از عیب عرفانی بپوش التفات دوست دشمنکام می خواهد مرا. دانش (از آنندراج). ، بیچاره. (ناظم الاطباء). تیره بخت: فیروزان گفت ای مرد مردمان شما (اعراب) از همه جهان بدترند و دشمنکام تر و گرسنه تر و بدبخت تر. (ترجمه طبری بلعمی). اگر رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید و دشمنکام گردانیده نیاید. (تاریخ بیهقی ص 53). دولتت دوستکام باد و مباد هیچ دشمنت جز که دشمنکام. انوری (از آنندراج). محنت زده و غریب و رنجور دشمنکامی ز دوستان دور. نظامی. - دشمنکام شدن، به آرزوی دشمن شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اولین شخص گفت با بهرام کای شده دشمن تو دشمنکام. نظامی. - دشمنکام کردن، بر مراد دشمنان کردن: کدام دیو ترا از راه ببرد تا خویشتن را دشمنکام کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بوسه ار خواهم در حال بده مکن ای دوست مرا دشمنکام. سیدحسن غزنوی. - دشمنکام گشتن، دشمن کام شدن. به آرزوی دشمن شدن. بر مراد دشمنان گشتن: ولی دانم که دشمنکام گشته ست به گیتی در بمن بدنام گشته ست. نظامی. هر که در راه او نهادی گام گشتی از زخم تیغ دشمنکام. نظامی. - امثال: پرگوی دشمنکام است. (امثال و حکم)
غنیمت گرفتن. (آنندراج) (المصادر زوزنی). بغنیمت داشتن. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). غنیمت شمردن. (منتهی الارب). افتراص. (تاج المصادر بیهقی). انتهاز. (یادداشت بخط مؤلف). غنیمت شمردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : شمس المعالی در اکرام مقدم و احترام جانب و اغتنام مورد او همه غایتی رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 43).
غنیمت گرفتن. (آنندراج) (المصادر زوزنی). بغنیمت داشتن. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). غنیمت شمردن. (منتهی الارب). افتراص. (تاج المصادر بیهقی). انتهاز. (یادداشت بخط مؤلف). غنیمت شمردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : شمس المعالی در اکرام مقدم و احترام جانب و اغتنام مورد او همه غایتی رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 43).
مرکّب از: دش = دژ، بد + نام، لغهً به معنی اسم بد. در پهلوی، دوشنام، به معنی با نام بد، شهرت بد. (حاشیۀ معین بر برهان)، در اصل دشت نام است، دشت به معنی زشت و نام عبارت از القاب و خطاب. (غیاث)، نام زشت و فحش و سرزنش و طعنه و بهتان و لعنت. (ناظم الاطباء)، با لفظ گفتن و کردن و دادن و زدن و فرستادن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج)، رجم. سب ّ. سبل. سقط. شتم. شتیمه. شنظره. شواظ. طلاء. عار. علق. فحش. قفوه. قفّی. (منتهی الارب) : شکسته دگر باره خنجر بود ز زخم و ز دشنام برتر بود. فردوسی. برآشفت شیرین ز پیغام اوی وزآن بیهده زشت دشنام اوی. فردوسی. همی تاخت تا پیش ریگ فرب پرآژنگ رخ پر ز دشنام لب. فردوسی. صد هزار دشنام احمد در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی)، گربر تو سلام خوش کند روزی دشنام شمار مر سلامش را. ناصرخسرو. این دیوسیر را مدار مردم گر هیچ بدانی لطف ز دشنام. ناصرخسرو. بااینهمه راضیم به دشنام از تو کز دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا. ظهیر. ترا بسیار گفتن گر سلیم است مگو بسیار، دشنامی عظیم است. نظامی. یکی پرسید از آن شوریده ایام که تو چه دوست داری گفت دشنام که هر چیز دگرکه می دهندم بجز دشنام منّت می نهندم. عطار. ای یک کرشمۀ تو غارتگر جهانی دشنام تو خریده ارزان خران به جانی. عطار. اجذئرار، آمادۀ خصومت و دشنام گردیدن. انهیال، پیاپی آمدن بر کسی و فرا گرفتن او را به دشنام و ضرب. عظاظ، دشنام آشکارا. مجارزه، با هم مزاح کردن که به دشنام ماند. مجالعه، تنازع کردن مردم به فحش ودشنام در قمار یا شراب. معاظّه، دشنام آشکارا. (ازمنتهی الارب)، - به دشنام برشمردن کسی را، او را با سخن زشت ناسزا گفتن: به دشنام چندی مرا برشمرد به پیش سپه آبرویم ببرد. فردوسی. - به دشنام زبان گشادن، ناسزا گفتن: چو برخواند آن نامه را پهلوان به دشنام بگشاد گویا زبان. فردوسی. - به دشنام لب آراستن، گشودن لب به ناسزا گفتن: به دشنام لبها بیاراستند جهانی همه مرگ او خواستند. فردوسی. - به دشنام لب گشادن (بازگشادن) ، ناسزا گفتن. ناسزا بر زبان راندن: گر این بی خرد سر بپیچد ز داد به دشنام او لب نباید گشاد. فردوسی. به دشنام بگشاد لب شهریار بر آن انجمن طوس را کرد خوار. فردوسی. به دشنام لبها گشائید باز چه بر من چه بر شاه گردن فراز. فردوسی. - دشنام به زبان گرداندن، ناسزا گفتن: بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر کاین هر دو ز تو بار برآراست و ببار است. ناصرخسرو. - دشنام رفتن بر زبان کسی، زبان به ناسزا گشودن او: من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان او هیچ دشنام رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 682)، - دشنام ساختن، مهیا کردن ناسزا و فحش: چو مهمان به خوان تو آید ز دور تو دشنام سازی بهنگام سور. فردوسی. - دشنام گشتن نام کسی، زشت نام شدن وی: چو گویند چوبینه بدنام گشت همه نام بهرام دشنام گشت. فردوسی. - زبان از کسی پر ز دشنام کردن، سخنان ناسزا بر زبان آوردن: یکی سوی طلحند پیغام کرد زبان را ز گو پر ز دشنام کرد. فردوسی. - فرا دشنام شدن، دشنام و ناسزا گفتن آغازیدن: بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. (تاریخ بیهقی)
مُرَکَّب اَز: دش = دژ، بد + نام، لغهً به معنی اسم بد. در پهلوی، دوشنام، به معنی با نام بد، شهرت بد. (حاشیۀ معین بر برهان)، در اصل دشت نام است، دُشت به معنی زشت و نام عبارت از القاب و خطاب. (غیاث)، نام زشت و فحش و سرزنش و طعنه و بهتان و لعنت. (ناظم الاطباء)، با لفظ گفتن و کردن و دادن و زدن و فرستادن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج)، رَجم. سَب ّ. سَبل. سقط. شتم. شتیمه. شنظره. شواظ. طِلاء. عار. عَلق. فحش. قِفوه. قَفّی. (منتهی الارب) : شکسته دگر باره خنجر بود ز زخم و ز دشنام برتر بود. فردوسی. برآشفت شیرین ز پیغام اوی وزآن بیهده زشت دشنام اوی. فردوسی. همی تاخت تا پیش ریگ فرب پرآژنگ رخ پر ز دشنام لب. فردوسی. صد هزار دشنام احمد در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی)، گربر تو سلام خوش کند روزی دشنام شمار مر سلامش را. ناصرخسرو. این دیوسیر را مدار مردم گر هیچ بدانی لَطَف ز دشنام. ناصرخسرو. بااینهمه راضیم به دشنام از تو کز دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا. ظهیر. ترا بسیار گفتن گر سلیم است مگو بسیار، دشنامی عظیم است. نظامی. یکی پرسید از آن شوریده ایام که تو چه دوست داری گفت دشنام که هر چیز دگرکه می دهندم بجز دشنام منّت می نهندم. عطار. ای یک کرشمۀ تو غارتگر جهانی دشنام تو خریده ارزان خران به جانی. عطار. اِجذئرار، آمادۀ خصومت و دشنام گردیدن. انهیال، پیاپی آمدن بر کسی و فرا گرفتن او را به دشنام و ضرب. عِظاظ، دشنام آشکارا. مُجارزه، با هم مزاح کردن که به دشنام ماند. مُجالعه، تنازع کردن مردم به فحش ودشنام در قمار یا شراب. مُعاظّه، دشنام آشکارا. (ازمنتهی الارب)، - به دشنام برشمردن کسی را، او را با سخن زشت ناسزا گفتن: به دشنام چندی مرا برشمرد به پیش سپه آبرویم ببرد. فردوسی. - به دشنام زبان گشادن، ناسزا گفتن: چو برخواند آن نامه را پهلوان به دشنام بگشاد گویا زبان. فردوسی. - به دشنام لب آراستن، گشودن لب به ناسزا گفتن: به دشنام لبها بیاراستند جهانی همه مرگ او خواستند. فردوسی. - به دشنام لب گشادن (بازگشادن) ، ناسزا گفتن. ناسزا بر زبان راندن: گر این بی خرد سر بپیچد ز داد به دشنام او لب نباید گشاد. فردوسی. به دشنام بگشاد لب شهریار بر آن انجمن طوس را کرد خوار. فردوسی. به دشنام لبها گشائید باز چه بر من چه بر شاه گردن فراز. فردوسی. - دشنام به زبان گرداندن، ناسزا گفتن: بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر کاین هر دو ز تو بار برآراست و ببار است. ناصرخسرو. - دشنام رفتن بر زبان کسی، زبان به ناسزا گشودن او: من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان او هیچ دشنام رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 682)، - دشنام ساختن، مهیا کردن ناسزا و فحش: چو مهمان به خوان تو آید ز دور تو دشنام سازی بهنگام سور. فردوسی. - دشنام گشتن نام کسی، زشت نام شدن وی: چو گویند چوبینه بدنام گشت همه نام بهرام دشنام گشت. فردوسی. - زبان از کسی پر ز دشنام کردن، سخنان ناسزا بر زبان آوردن: یکی سوی طلحند پیغام کرد زبان را ز گو پر ز دشنام کرد. فردوسی. - فرا دشنام شدن، دشنام و ناسزا گفتن آغازیدن: بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. (تاریخ بیهقی)