جدول جو
جدول جو

معنی دشبل - جستجوی لغت در جدول جو

دشبل
(دُ بِ)
گره هایی را گویند که در میان گوشت و پوست آدمی و حیوانات دیگر میباشد و به عربی غدد خوانند. (برهان) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). گرهی که بر جراحت پیدا آید و از جوهر عضو نبود. (از بحر الجواهر). معنی ترکیبی آن ’دشت بیل’ یعنی ’گره بد’ است و بیل به معنی گره، و تاء را انداخته اند دشبل شده است. (از برهان) (از آنندراج). غده و گرهی چند که در میان گوشت و پوست آدمی ودیگر حیوانات می باشد. خنازیر. (ناظم الاطباء). دژپیه. دشپل. دشپیل. و رجوع به دژپیه و دشپل و دشپیل شود، چیزی مانند غضروف که بر استخوان روید چون بشکند. (از بحر الجواهر). و رجوع به دشبد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوبل
تصویر دوبل
دو برابر، مضاعف، بخش دو لایۀ لباس که در هنگام دوختن، روی خودش تازده و دوخته شده باشد،
در ورزش ویژگی بازی تنیس، پینگ پونگ یا بدمینتون که در آن ها هر تیم به جای یک بازیکن، دو بازیکن را وارد زمین می کند و بازی چهار نفره اجرا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
بی وفا و بی حقیقت، برای مثال تن دوبل و بی وفاست ای خواجه / چندین مطلب مراد از این دوبل (ناصرخسرو۱ - ۳۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
از آلات ورزش و آن میلۀ کوتاه فلزی است که در دو سر آن دو گلولۀ فلزی قرار دارد و یک جفت است و هنگام ورزش هر کدام را به یک دست می گیرند و دست ها را باز و بسته می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تخم ماهی که پس از صید کردن از شکم آن بیرون می آورند و مصرف خوراکی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشپل
تصویر دشپل
غدۀ سفت و سختی که زیر پوست بدن پیدا می شود
فرهنگ فارسی عمید
دوبرابر، مضاعف، دوچندان
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بُ)
نام کوهی واقع در کوهستان دیار بکر از یک پارچه سنگ و پیوستگی به کوه دیگر ندارد و اطراف آن جلگه و دشت، و خوانین دنبلی آذربایجان منسوب بدانجا می باشند و نیز طایفۀ ضرابی کاشان از این گروهند. (ناظم الاطباء) ، طایفه ای از کردان که دنبلی نیز گویند بدان منسوب است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ)
دمل و برآمدگی کوچکی در جلد که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است و نوعاً مرکز آن متقرح گشته و گود می گردد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). دبیله. دمّل. بناور. (یادداشت مؤلف). ورمی که در اعضاء به هم رسد و به زبان عربی دمل می گویند. (لغت فرس اسدی) :
دنبل برآمد آن سره یار مرا به...
من بودمش به داروی آن درد رهنمون.
سوزنی.
این بد علاج و داروی دنبل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون.
سوزنی.
چرخ دریوزۀ مرهم کند از خاک درش
تا مگر به شود اندر خم پشتش دنبل.
بیدل (از آنندراج).
و رجوع به دمل شود
لغت نامه دهخدا
(دَمْ بَ)
استهزاء و مسخره. (ناظم الاطباء). و رجوع به دنبال شود، هر چیز مضحک و خنده آور. (ناظم الاطباء) ، نوعی از دهل. (ناظم الاطباء). دهل مانندی است که به هندوستان مندل گویند. (لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(دَبَ)
خر ختایی. (یادداشت مؤلف). خربچه یا خر ختایی خرداندام. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خردخر. (مهذب الاسماء) ، بچه خوک. خوک بچه. ج، دوابل. (یادداشت مؤلف). خوک یا خوک نر یاخوک بچه. (از آنندراج) (منتهی الارب). بچه خوک. (مهذب الاسماء) ، گرگ سیاهی آمیخته به سپیدی. (از آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، روباه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ بِ)
بیضۀ غوک، ناقۀ توانا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شارف و شتر مسن و سالخورده. (از اقرب الموارد). شتر بلند، دزد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بی وفا و بی حقیقت را گویند. (برهان) (از آنندراج) (ازفرهنگ جهانگیری). خائن. (ناظم الاطباء) :
تن دوبل و بیوفاست ای خواجه
چندین مطلب مراد از این دوبل.
ناصرخسرو (از آنندراج).
رجوع به دوربل شود
لغت نامه دهخدا
(دُ پِ)
دشبل. غده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به دشبل شود
لغت نامه دهخدا
(دُ بُ)
استخوان شکسته. (آنندراج). استخوان بدشکل و معوج. (ناظم الاطباء) : اندر برداشتن تخته [جبیره] شتاب نباید کرد تا مگر گمان افتد که بسته شد، از بهر آنکه ممکن بود که دشبد محکم نشده باشد و عضو کوز گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسیار امید باشد که دشبد بدین تدبیرها نرم شود و آن کوزی را بدست، راست و بهندام توان کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). باید که معلوم گردد که مقصود از بستن [استخوان شکسته] جز آن نیست که لحامی از حوالی آن موضع بروید همچون دشبدی پس از هر چه... مادۀ دشبد را تحلیل کند... پرهیز باید کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه از مار گیرند مانند دشبدی بود که در قفاء افعی بود [یعنی حجر الحیه] . (اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ)
از آلات ورزشی به صورت یک جفت وزنۀ کوچک که هر کدام را در یک دست گیرند
لغت نامه دهخدا
(دَ بُ)
دیبلان. قصبه ای است ببلاد هند. یقال له دیبلان. (منتهی الارب). یاقوت نویسد شهر مشهوری است بر ساحل دریای هند و در اقلیم دوم قرار دارد و آبهای لاهور و مولتان بدانجا منتهی می شوند و از آنجا بدریای نمک میریزند. در دائره المعارف اسلامی چنین آمده است دیبل یا دیول شهری است بندری و بازرگانی در سند که نام آن در تاریخ ساسانی آمده است و عرب درسال 164 هجری قمری در اولین حملۀ خود به هند در این منطقه پیروز شد و در سال 934 هجری قمری محمد بن القاسم آن را تصرف نمود. جغرافی نویسان اسلامی محل آن را نزدیک مصب رود مهران می نویسند و مقدسی گوید که مردم آنجابه زبان سندی و عربی سخن میگفتند و مورخان ایرانی هند تا زمان اورنگ زیب نام این شهر را متذکر شده اند ومورخان اروپائی تا قرن هفدهم میلادی از دیبل یاد میکرده اند. تعیین موقع اصلی دیبل در نتیجه تغییرات گوناگون رود سند بسیار دشوار است و اما اینکه بگوییم دیبل همان کراچی یا ’تته’ و یا بندر لاهور است نیز خالی از اشکال نیست اما ’هیگ’ معتقد است که دیبل همان ویرانه های ’ککلر’ واقع در جهت راست کانال بغار است. (ازدائره المعارف اسلامی). موقع این شهر ظاهراً در ساحل دریای عمان در سمت شمال غربی مصب رود خانه سند ترسیم است. (اطلس تاریخی ایران چ دانشگاه تهران). و رجوع به فارسنامۀ ابن بلخی ص 82، نزهه القلوب ص 219، 186، ماللهند بیرونی ص 64، 312، 3، 6 الجماهر ص 91، 48 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
این کلمه در شاهد زیر از تاریخ طبرستان همراه زل آمده است و به نظر می رسد که با کلمه دنبه بستگی داشته باشد و معنی دنبه دار دهد، چه زل گوسفند بی دنبه را گویند و در این صورت ضبط آن نیز به ضم دال و فتح یا ضم باء خواهد بود. (از یادداشت مؤلف) : و دویست وهشتادهزار گوسفند از دنبل و زل خاص او در دست چوپانان. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(اُ بُ / اَ بَ)
تخم ماهی. صعفر. بیض السمک. خاویار
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دبل، دابل و دبیل، مبالغه. (دبل، بالکسر، سختی و بیفرزندی زن). (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَل ل)
پشتۀ سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
جمع واژۀ شبل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
لبوءه مشبل، شیر مادۀ بابچگان. (منتهی الارب) (از آنندراج). شیر بابچه. (مهذب الاسماء) : لباءه مشبل، ماده شیر بابچه. (ناظم الاطباء) ، لبوه مشبل، ناقه بابچه، و ناقه را آنگاه مشبل گویند که بچه اش نیرو گیرد و بااو راه رود. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشبل
تصویر اشبل
تخم ماهی خاویار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهبل
تصویر دهبل
پیوک آبی از مرغابیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
دو چندان، دو برابر
فرهنگ لغت هوشیار
دمل و بر آمدگی کوچکی در پوست که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است، ورمی که در اعضا بهم رسد و بزبان عربی دمل گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعبل
تصویر دعبل
شتر بلند، ناقه توانا
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است که در ورزشهای بدنی بخصوص زیبایی اندام یکار رود و آنرا معمولا یک جفت است که هر کدام را در یک دست گرفته ضمن باز و بسته کردن دست عضلات بازو پشت بازو ساعد و کتف را تقویت میکند. یا دمبل صفحه یی دمبلی که وزن آن با اضافه کردن و کم کردن صفحات مختلف قابل تغییر است. یا دمبل قالبی دمبلی که وزن آن ثابت است و فابل کم و زیاد کردن نیست برای جثه های مختلف از 4 کیلویی تا 12 کیلویی (یک جفت) وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشپل
تصویر دشپل
غده دژپیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
((دَ یا دُ بَ))
خوک نر، خر کوچک اندام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
دو برابر، مضاعف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
((دُ بَ))
بی وفا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمبل
تصویر دمبل
((دَ بِ))
آلتی است که در ورزش های بدنی به خصوص زیبایی اندام به کار رود
فرهنگ فارسی معین