معرب چهار، چهار. اربعه. چهارتا. (منتهی الارب). جوالیقی گوید: الاستار، قال ابوسعید: سمعت العرب تقول للأربعه ’استار’ لانه بالفارسیه ’چهار’ فاعربوه فقالوا ’استار’. (المعرب چ احمد محمد شاکر ص 42).
معرب چهار، چهار. اربعه. چهارتا. (منتهی الارب). جوالیقی گوید: الاستار، قال ابوسعید: سمعت العرب تقول للأربعه ’استار’ لانه بالفارسیه ’چهار’ فاعربوه فقالوا ’استار’. (المعرب چ احمد محمد شاکر ص 42).
پارسی تازی گشته دسکره دستکره شهر، ده، نیایشگاه ترسایان، زمین هموار، ده بزرگ، میخانه قریه، معبد نصاری، زمین هموار، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه باشد، خانه هایی که در آنها وسایل عیش و طرب فراهم کنند جمع دساکر
پارسی تازی گشته دسکره دستکره شهر، ده، نیایشگاه ترسایان، زمین هموار، ده بزرگ، میخانه قریه، معبد نصاری، زمین هموار، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه باشد، خانه هایی که در آنها وسایل عیش و طرب فراهم کنند جمع دساکر
کاسه ای را گویند که از گل ساخته باشند. (برهان). کاسۀ گلی که خرد باشد و اسکره نیز آمده. (غیاث). کاسۀ گلی و آن را اسکوره نیز گویند: ز نقشبند خمیر تو مایه می یابد خم سکره به رنگ مصوران بهار. اثیرالدین اخسیکتی (دیوان ص 138). ، در کتب طبی پیاله ای است که مقدار معین میگیرد و بنابراین در اوزان و مکائیل مذکور میشود و سکوره و اسکره نیز گویند. (رشیدی). کاسه را گویند و آن پیاله ای است که از گل سازند و مقدار معین در آن جای گیرد بنابراین در اوزان و مکائیل مذکور میشود و آن را اسکوره و اسکره نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) : بگیرند فلوس خیار شنبر و مویز دانه بیرون کرده از هریکی سه استار و اندر چهار سکره آب بپزند تا به نیمه بازآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). متاعی خسیس است که آن را قدری و قیمتی و بقابی نباشد چون... و سکره و قدح. (تفسیر ابوالفتوح). به منقار زمین بکاوید دو سکره پدید آمد یکی زرین پرکنجد و یکی سیمین پرگلاب. (تذکره الاولیاء عطار)...و با دو چشم چون دو سکرۀ خون عظیم هراسی درو پدید آمد. (تذکره الاولیاء عطار). آن دمی کو سخن از سکرۀ مرغول کند از خجالت ز تن سکره بگشاید خوی. سیف اسفرنگ. بود شهری بس عظیم و مه ولی قدر اوقدر سکره بیش نی. مولوی
کاسه ای را گویند که از گل ساخته باشند. (برهان). کاسۀ گلی که خرد باشد و اسکره نیز آمده. (غیاث). کاسۀ گلی و آن را اسکوره نیز گویند: ز نقشبند خمیر تو مایه می یابد خم سکره به رنگ مصوران بهار. اثیرالدین اخسیکتی (دیوان ص 138). ، در کتب طبی پیاله ای است که مقدار معین میگیرد و بنابراین در اوزان و مکائیل مذکور میشود و سکوره و اسکره نیز گویند. (رشیدی). کاسه را گویند و آن پیاله ای است که از گل سازند و مقدار معین در آن جای گیرد بنابراین در اوزان و مکائیل مذکور میشود و آن را اسکوره و اسکره نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) : بگیرند فلوس خیار شنبر و مویز دانه بیرون کرده از هریکی سه استار و اندر چهار سکره آب بپزند تا به نیمه بازآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). متاعی خسیس است که آن را قدری و قیمتی و بقابی نباشد چون... و سکره و قدح. (تفسیر ابوالفتوح). به منقار زمین بکاوید دو سکره پدید آمد یکی زرین پرکنجد و یکی سیمین پرگلاب. (تذکره الاولیاء عطار)...و با دو چشم چون دو سکرۀ خون عظیم هراسی درو پدید آمد. (تذکره الاولیاء عطار). آن دمی کو سخن از سکرۀ مرغول کند از خجالت ز تن سکره بگشاید خوی. سیف اسفرنگ. بود شهری بس عظیم و مه ولی قدر اوقدر سکره بیش نی. مولوی
دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 41هزارگزی جنوب غربی کرمانشاه و یک هزارگزی سرجوب، با 330 تن سکنه. آب آن از زه آب رود خانه آهوران و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 41هزارگزی جنوب غربی کرمانشاه و یک هزارگزی سرجوب، با 330 تن سکنه. آب آن از زه آب رود خانه آهوران و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دستر. دست اره. ارۀ کوچکی باشد که آن را به یک دست کار فرمایند. (جهانگیری). داس کوچک دندانه دار. (برهان). داس کوچک باشد و دندانه دار است و یک دسته دارد و در اصل دست اره بوده یعنی ارۀ کوچک که به یک دست کار می کردند. (آنندراج). آهن پهن سرگره مضرس و غیرمضرس چون نیم دائره بادسته که علف چینان دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دستره است. (از دزی ج 1 ص 441) : پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره. غواص (از فرهنگ اسدی). با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ. بوحنیفۀ اسکافی. این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل بر دست اره ریزد دندان دستره. سوزنی. کاین ترب را به دستره خواهم اگر برید دندانها بریزد از روی دستره. سوزنی. از شکرینی که هست بهر بخائیدنش لب همه دندان شده است بر مثل دستره. مولوی (از جهانگیری). او را آوازی بود چون آوازه دستره که در چوب افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 132)
دستر. دست اره. ارۀ کوچکی باشد که آن را به یک دست کار فرمایند. (جهانگیری). داس کوچک دندانه دار. (برهان). داس کوچک باشد و دندانه دار است و یک دسته دارد و در اصل دست اره بوده یعنی ارۀ کوچک که به یک دست کار می کردند. (آنندراج). آهن پهن سرگره مضرس و غیرمضرس چون نیم دائره بادسته که علف چینان دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دستره است. (از دزی ج 1 ص 441) : پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره. غواص (از فرهنگ اسدی). با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ. بوحنیفۀ اسکافی. این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل بر دست اره ریزد دندان دستره. سوزنی. کاین ترب را به دستره خواهم اگر برید دندانها بریزد از روی دستره. سوزنی. از شکرینی که هست بهر بخائیدنش لب همه دندان شده است بر مثل دستره. مولوی (از جهانگیری). او را آوازی بود چون آوازه دستره که در چوب افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 132)
کاسۀ سفالی و جام آبخوری باشد. (برهان) (انجمن آرا). کاسۀ گلین. کاسۀ گلی. (جهانگیری). کاسه. (سروری). اسکره و اسکوره پیمانه ایست که مقداری معین میگیرد و در اوزان و مکائیل طبی مذکور است و بمعنی مطلق پیمانه نیز استعمال کنند. سکره. سکوره. اسکرچه. سکرچه. (رشیدی) : بحر را پیمود هیچ اسکرّه ای شیر را برداشت هرگز برّه ای ؟ مولوی. رجوع به اسکرجه و سکرجه شود
کاسۀ سفالی و جام آبخوری باشد. (برهان) (انجمن آرا). کاسۀ گلین. کاسۀ گلی. (جهانگیری). کاسه. (سروری). اسکره و اسکوره پیمانه ایست که مقداری معین میگیرد و در اوزان و مکائیل طبی مذکور است و بمعنی مطلق پیمانه نیز استعمال کنند. سکره. سکوره. اسکرچه. سکرچه. (رشیدی) : بحر را پیمود هیچ اُسکرّه ای شیر را برداشت هرگز برّه ای ؟ مولوی. رجوع به اسکرجه و سکرجه شود