جدول جو
جدول جو

معنی دسکره - جستجوی لغت در جدول جو

دسکره
(دَ کَ رَ)
قریۀ بزرگی است در نواحی نهرالملک در غرب بغداد. (از معجم البلدان). دهی است به نهرالملک، از آن ده است منصور بن احمد بن حسین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دسکره
(دَ کَ رَ / رِ)
محفه ای که در آن بیمار را حمل و نقل کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دسکره
(دَ کَ رَ)
معرب چهار، چهار. اربعه. چهارتا. (منتهی الارب). جوالیقی گوید: الاستار، قال ابوسعید: سمعت العرب تقول للأربعه ’استار’ لانه بالفارسیه ’چهار’ فاعربوه فقالوا ’استار’. (المعرب چ احمد محمد شاکر ص 42).
لغت نامه دهخدا
دسکره
پارسی تازی گشته دسکره دستکره شهر، ده، نیایشگاه ترسایان، زمین هموار، ده بزرگ، میخانه قریه، معبد نصاری، زمین هموار، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه باشد، خانه هایی که در آنها وسایل عیش و طرب فراهم کنند جمع دساکر
فرهنگ لغت هوشیار
دسکره
((دَ کَ رِ))
قریه، صومعه، دیر، خانه هایی که در آن ها اسباب عیش و طرب فراهم باشد، جمع دساکر
تصویری از دسکره
تصویر دسکره
فرهنگ فارسی معین
دسکره
((دَ گِ))
قریه، زمین ناهموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد، دستگره، دستجرد
تصویری از دسکره
تصویر دسکره
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستره
تصویر دستره
اره دستی، ارۀ کوچک، داس کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکره
تصویر سکره
ظرفی که در آن خوردنی بریزند، کاسه یا پیاله سفالی، کاسه، پیاله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسکره
تصویر اسکره
کاسۀ سفالی، جام آبخوری، نوعی پیمانه، برای مثال بحر را پیمود هیچ اسکره ای؟ / شیر را برداشت هرگز بره ای؟ (مولوی - ۸۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
(سُکْ کَ رَ)
شکر (و آن اخص از سکر است). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ کَ رَ)
شهریست به مغرب معروف به بسکرهالنجیل. (منتهی الارب). شهریست در مغرب از نواحی زاب. و رجوع به ص 182 ج 1 معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
(سُکْ کُ رَ / رِ / سُکْ کَ رَ / رِ)
کاسه ای را گویند که از گل ساخته باشند. (برهان). کاسۀ گلی که خرد باشد و اسکره نیز آمده. (غیاث). کاسۀ گلی و آن را اسکوره نیز گویند:
ز نقشبند خمیر تو مایه می یابد
خم سکره به رنگ مصوران بهار.
اثیرالدین اخسیکتی (دیوان ص 138).
، در کتب طبی پیاله ای است که مقدار معین میگیرد و بنابراین در اوزان و مکائیل مذکور میشود و سکوره و اسکره نیز گویند. (رشیدی). کاسه را گویند و آن پیاله ای است که از گل سازند و مقدار معین در آن جای گیرد بنابراین در اوزان و مکائیل مذکور میشود و آن را اسکوره و اسکره نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) : بگیرند فلوس خیار شنبر و مویز دانه بیرون کرده از هریکی سه استار و اندر چهار سکره آب بپزند تا به نیمه بازآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). متاعی خسیس است که آن را قدری و قیمتی و بقابی نباشد چون... و سکره و قدح. (تفسیر ابوالفتوح). به منقار زمین بکاوید دو سکره پدید آمد یکی زرین پرکنجد و یکی سیمین پرگلاب. (تذکره الاولیاء عطار)...و با دو چشم چون دو سکرۀ خون عظیم هراسی درو پدید آمد. (تذکره الاولیاء عطار).
آن دمی کو سخن از سکرۀ مرغول کند
از خجالت ز تن سکره بگشاید خوی.
سیف اسفرنگ.
بود شهری بس عظیم و مه ولی
قدر اوقدر سکره بیش نی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 41هزارگزی جنوب غربی کرمانشاه و یک هزارگزی سرجوب، با 330 تن سکنه. آب آن از زه آب رود خانه آهوران و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ رَ)
تأنیث مسکر. مست کننده. مستی آرنده. رجوع به مسکر و اسکار شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
منسوب است به دسکره و دستکره. رجوع به دسکره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ رَ / رِ)
دستر. دست اره. ارۀ کوچکی باشد که آن را به یک دست کار فرمایند. (جهانگیری). داس کوچک دندانه دار. (برهان). داس کوچک باشد و دندانه دار است و یک دسته دارد و در اصل دست اره بوده یعنی ارۀ کوچک که به یک دست کار می کردند. (آنندراج). آهن پهن سرگره مضرس و غیرمضرس چون نیم دائره بادسته که علف چینان دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دستره است. (از دزی ج 1 ص 441) :
پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره.
غواص (از فرهنگ اسدی).
با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ.
بوحنیفۀ اسکافی.
این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل
بر دست اره ریزد دندان دستره.
سوزنی.
کاین ترب را به دستره خواهم اگر برید
دندانها بریزد از روی دستره.
سوزنی.
از شکرینی که هست بهر بخائیدنش
لب همه دندان شده است بر مثل دستره.
مولوی (از جهانگیری).
او را آوازی بود چون آوازه دستره که در چوب افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 132)
لغت نامه دهخدا
(دَ کِ رَ)
جمع واژۀ دسکره. (منتهی الارب). رجوع به دسکره شود
لغت نامه دهخدا
(فِ سِ)
جایی در فارس. (از معجم البلدان). در فارسنامۀ ابن بلخی و مآخذ جغرافیایی متأخر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(اُ کَ رَ / رِ / اُ کَرْ / کُرْ رَ / رِ)
کاسۀ سفالی و جام آبخوری باشد. (برهان) (انجمن آرا). کاسۀ گلین. کاسۀ گلی. (جهانگیری). کاسه. (سروری). اسکره و اسکوره پیمانه ایست که مقداری معین میگیرد و در اوزان و مکائیل طبی مذکور است و بمعنی مطلق پیمانه نیز استعمال کنند. سکره. سکوره. اسکرچه. سکرچه. (رشیدی) :
بحر را پیمود هیچ اسکرّه ای
شیر را برداشت هرگز برّه ای ؟
مولوی.
رجوع به اسکرجه و سکرجه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسکره
تصویر مسکره
مسکره در فارسی مونث مسکر مستی آور مونث مسکر، جمع مسکرات
فرهنگ لغت هوشیار
شلمه شلمک از گیاهان، جمع ساکر، ماندابها کاسه گلی، پیاله ایست که مقداری معین جا بگیرد سکرجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسره
تصویر دسره
از دو طرف یا از دو جانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسکر
تصویر دسکر
قریه، ده، شهر
فرهنگ لغت هوشیار
کاسه سفالین کاسه گلین، جام آب خوری، پیمانه ای بوده است برای اندازه گیری دارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستره
تصویر دستره
اره کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسگره
تصویر دسگره
دسکره دستگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهکره
تصویر دهکره
تند چرخاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسکره
تصویر عسکره
سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکره
تصویر اسکره
((اُ کُ رِ))
کاسه سفالین، کاسه گلین، مسکره، سکوره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکره
تصویر سکره
((سَ تَ یا تِ))
کاسه گلی، پیاله ای است که مقداری معین جا بگیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستره
تصویر دستره
((دَ تَ رِ))
داس کوچک دندانه دار
فرهنگ فارسی معین
بار گذاشتن غذا، معنی کنایی غذا، اهلی، رام شده
فرهنگ گویش مازندرانی
افتاده، ناتوان
فرهنگ گویش مازندرانی
حالتی که گاو نر درموقع جنگیدن به خود گیرد و گرد و خاک به پا
فرهنگ گویش مازندرانی
پادو شاگرد مغازه یا کارگاه، دختر خردسالی که به کدبانو کمک
فرهنگ گویش مازندرانی