جدول جو
جدول جو

معنی دسولوب - جستجوی لغت در جدول جو

دسولوب
دست گاو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دولو
تصویر دولو
هر یک از ورق های بازی که دو خال داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلوب
تصویر مسلوب
ربوده شده، کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسلوب
تصویر اسلوب
طرز، طریقه، شیوه، راه و روش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دولاب
تصویر دولاب
چرخ چاه، چرخ چوبی با دول و ریسمان که با آن آب از چاه می کشند، برای مثال به چرخ اندر آیند دولاب وار / چو دولاب بر خود بگریند زار (سعدی۱ - ۱۱۲)، چو شوریدگان می پرستی کنند / بر آواز دولاب مستی کنند (سعدی۱ - ۱۱۲)، گنجه و اشکاف کوچک دردار که توی دیوار درست می کنند، دولابه، کنایه از آسمان، چرخ، فلک، آنچه بر محوری بچرخد
فرهنگ فارسی عمید
نام شهری بوده در روم در نزدیکی قیصریه و در انتهای کوه ارجا. رجوع به نزهه القلوب مقالۀ سوم ص 96 و 191 چ اروپا شود
لغت نامه دهخدا
چرخی که با آن جهت آبیاری کردن زراعت از چاه آب کشند، خربله، چرخاب، (ناظم الاطباء)، دلوآب، (شرفنامۀ منیری)، عجله، چرخ، بکره، چرخ آب کشی، چرخ چاه، (یادداشت مؤلف)، چرخ آب، (لغت محلی شوشتر)، منجنین، منجنون، جنجون، منجور، عجله، عجله، دالیه، ناعوره، ساقیه، سانیه، (منتهی الارب) : وبیشتر آبشان از چاهها و دولابهاست، (حدود العالم)،
دو پیکر باز چون دو یار در خواب
به یکدیگر بپیچیده چو دولاب،
(ویس و رامین)،
نیست جز دولاب گردون چون به گشتنهای خویش
آب ریزد بر زمین تا می بروید زو شجر،
ناصرخسرو،
هر زمان برکشد به بانگ بلند
زین سیه چاه ژرف این دولاب،
ناصرخسرو،
همیشه تا شود اندر سه وقت هر سالی
فلک به گشت رحا و حمایل دولاب،
مسعودسعد،
همیشه تا فلک آبگون همی گردد
گهی بسان رحا گه حمایل و دولاب،
مسعودسعد،
ز چرخ گردان دولاب وار آب روان
بگاه و بیگه آری چنین بود دولاب،
مسعودسعد،
فلک به دوران گه آسیا و گه دولاب
زمین ز گردون گه کهربا و گه مینا،
مسعودسعد،
به خوان دهر چون دولاب یابی کاسه ها شسته
که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانی،
خاقانی،
از دادۀ دهر است همه زادۀ سلوت
از بخشش چاه است همه ریزش دولاب،
خاقانی،
دل خاقانی دولاب روان را ماند
که ز یک سو بستاند به دگر سو بدهد،
خاقانی،
بر کنار دو جوی دیدۀ من
بانگ دولاب آسمان بشنو،
خاقانی،
چو دولاب کو شربت تر دهد
از این سر ستاند بدان سر دهد،
نظامی،
چند بینی گردش دولاب را
سر برون کن هم ببین میراب را،
مولوی،
باش چون دولاب نالان چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر،
مولوی،
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند،
سعدی (بوستان)،
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار،
سعدی (بوستان)،
- اشتر دولاب، شتری که گرداندن دولاب چرخ بعهده دارد:
بسان اشتر دولاب گشته سرگردان
نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز،
ظهیر فاریابی،
- به دولاب گردیدن، دولاب گردانی، به مال دیگران بازی کردن از بی دستگاهی، گویند مدار فلانی به دولاب می گردد، و همچنین دکان فلانی به دولاب می گردد، (از آنندراج) :
خانه آباد به معماری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد،
صائب،
- دولاب به بازاری، کنایه از جمعیت مردم که هرچند کس با هم به کنجی در هم بر هم حرف زنند، (لغت محلی شوشتر)،
-، مجالس بی نظم و نسق و مجلس زنان را نیز گویند، (لغت محلی شوشتر)،
- دولاب وار، مانند دولاب گردان، چون چرخ آبکشی:
ز چرخ گردان دولاب وار آب روان
بگاه و بیگه آری چنین بود دولاب،
مسعودسعد،
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار،
سعدی (بوستان)،
و رجوع به مادۀ دولاب گردانی شود، چرخ، آنچه در سیر ودور باشد، (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان) (انجمن آرا)، چرخی که جولاهکان بکار می برند، (لغت محلی شوشتر)، کنایه از آسمان است، (یادداشت مؤلف) :
کار من گفتار خوب و رای و علم و طاعت است
کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر،
ناصرخسرو،
به چشم سر یکی بنگر سحرگاه
بر این دولاب بی دیوار و بی لاد،
ناصرخسرو،
ای شهنشاه خسروی که شده ست
زیر امر تو گردش دولاب،
مسعودسعد،
- بر شده دولاب، کنایه است از آسمان:
ای سروبن از گشتن این بر شده دولاب
خیمده و بی پاو چو فرسوده دوالی،
ناصرخسرو،
- دولاب پیروزه، کنایه از آسمان و فلک است:
کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد
به خواب وخور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد،
ناصرخسرو،
و رجوع به ترکیب دولاب مینا شود،
- دولاب کبود، کنایه است از آسمان، (یادداشت مؤلف) :
وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید،
ناصرخسرو،
و رجوع به ترکیب دولاب مینا شود،
- دولاب مینا، کنایه از آسمان است، (برهان) (آنندراج)، کنایه از فلک باشد، و آن را دیر مینانیز گویند، (انجمن آرا) (آنندراج) :
آن آتشین کاسه نگر دولاب مینا داشته
از آب کوثر کاسه بر و آهنگ دریا داشته،
خاقانی،
- گردنده دولاب، کنایه از آسمان و چرخ است:
شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب درماند و عاجز شد درین باب،
نظامی،
، مخزن و گنجینۀ کوچک، (ناظم الاطباء) (برهان)، قفسه، اشکاف، گنجه، کمد، قفصه، دولابچه، اشکاب، (یادداشت مؤلف)، مخزن و گنجینۀ کوچک را نیز دولاب و دولابچه گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، نام در کوچک که به باغی دیگر روند، (آنندراج) (انجمن آرا) :
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی
تیز رانده به شتاب از ره دولاب همی،
منوچهری،
، یک نوع منجنیق که در صومعه ها و بیمارستانها جهت حمل لوازم به درون نصب می کنند، (ناظم الاطباء)، مجموع بنا و جای آسیا و آسیا، (یادداشت مؤلف)، طبل و دهل، خندق، مرض دیابیطوس، (ناظم الاطباء)، دیابیطس، زلق کلیه، دولابیه، مرض قند، بیماری قند، زلق الکلیه، دواره، ذیابیطس، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به دیابیطس شود، عمارت پیچ و خم دار، سلوک سخت، نیرنگ و شعبده و فریب و تزویر، (ناظم الاطباء)، نیرنگ، تزویر، (یادداشت مؤلف)، پریشانحالی که از یکی قرض گرفتن و به دیگر قرض خواه دادن باشد، (از غیاث)، سودا و معامله و داد و ستد به افراط را نیز گفته اند و منسوب به آن را دولایی گویند، (برهان)، رجوع به دولابی و دولاب باز شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ربوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ربوده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث). بربوده. سلب شده. (ناظم الاطباء). مقلوع. منترع. مأخوذ. منسلب. مختلس.
- مسلوب الأهلیه، که اهلیت برای او نشناسند.
- مسلوب القرار، بی آرام.
- مسلوب المنفعه، آنچه که از آن بهره ای عاید نشود، چنانکه زمین یا ملک مسلوب المنفعه.
- مسلوب کردن، ربودن. سلب کردن.
- مسلوب کرده، سلب کرده.
، ربوده عقل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ مُو)
دهی است از دهستان خروسلو از بخش گرمی شهرستان اردبیل با 146 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه، دارای 253 تن سکنه، آب آن از رود خانه مزدقان، محصول آنجا غلات، بنشن، پنبه، بادام، میوه جات، گردو و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
خورجینی که سابق در سفر همراه می برده اند، (فرهنگ فارسی معین) : از آن وجه میوه ها در سولوق ریختم، (جهانگشای جوینی)، چون باردو رسید میوه ها را از سولوق بیرون آورده است، (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(سُ لُ)
یکی از قانون گذاران آتن و از حکمای سبعۀ یونان متولد 640متوفی 558 قبل از میلاد سولون نه تنها مردی دانا و آزموده و خوش ذوق بود، بلکه در جنگ نیز پشتکار و همت نشان داد. طبع شعر هم داشت و بهمین جهت یونانیان او را مهبطالهام خداوندان میدانستند. اصلاحات وی بسیار بود، مانند: ادارۀ حکومت شهر، اصلاح امور قضائی، ایجاد محکمه ای که اعضای آن بقید قرعه از میان همه مردمی که ازحقوق اجتماعی بهره میبردند انتخاب میشدند (بدین ترتیب سازمانی آزاد بوجود آورد). (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مرکب از: چین + ستان، پسوند مکان که غالباً به نام سرزمینها می پیوندد، سرزمین چین. کشور چین. مملکت چین: افراسیاب ملک ترکستان بود. ملکی بزرگ بود و همه ترکان زمین مغرب به فرمان او بودند و نشست او در بلخ بودی و گاهی در مرو بودی و شهر بلخ همه ترکان داشتند و از جیحون گذشته بودند و همه بلخ و مرو خیمه ها و خرگاهها ترکان بود تا سرخس تا عقب نیشابور به سه فرسنگ از این سوی همه ترکان بودند، و این همه به پادشاهی منوچهر بود و افراسیاب بگرفته بود و سپاه او را عدد پیدا نبود و پادشاهی او از حد جیحون گذشته بود با این زمین ها از آب این طرف تا فرغانه و ترکستان تا حد چینستان همه سپاه او بود پس آن سپاه بکشید و به حد منوچهر آمد. (ترجمه طبری بلعمی). مشرق تبت بعضی از چینستان است. (حدود العالم). ناحیتی است که مشرق او دریای اقیانوس مشرقی است و جنوب وی حدود واق واق و کوه سراندیب و دریای اعظم و مغرب وی هندوستان و تبت است و شمال وی حدود تبت وتغزغز و خرخیز و این ناحیتی است بسیارنعمت با آب روان و اندر او معدنهای زر است بسیار و اندر آن ناحیت کوه است و بیابان و دریا و ریگ است و ملک او را فغفورچین خوانند و گویند که از فرزندان فریدون است و گویند که ملک چین سیصد و شصت ناحیت دارد که هر روزی از سال مال یک ناحیت را به خزینه آرند و مردمان این ناحیت مردمانی خوب صنعت اند و کارهای بدیع کنند و برود عنان اندر نشسته به تبت آیند به بازرگانی و بیشترین از ایشان دین مانی دارند ملک ایشان شمنی است و از این ناحیت زر بسیار خیزد و حریر و پرند و خاوچیز چینی (؟) و غضاره (؟) و دارچینی و ختو که از او دسته های کارد کنند و کارهای، بدیع اندر هر جنسی و اندرین ناحیت پیل و گرگ است. (حدود العالم ص 59 و 60 چ ستوده).
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
که از ژرف دریای کیهان خدیو
فگنده ست بر بیشۀ چینستان
بیاور ز بیژن بدان کین ستان.
فردوسی.
روز میدان گر ترا نقاش چینستان بدید
خیره گردد شیر بنگارد همی نقش سوار.
فرخی.
کاروان مهرگان از خزران آمد
یا ز اقصای بلاد چینستان آمد.
منوچهری.
وز خوب غلامان همه خراسان
چون بتکدۀ هندو چینستانست.
ناصرخسرو.
به طغرا برکشد صورت بسان نقش چینستان
به دفتر برکشد جدول بسان صحن انگلیون.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دو)
مأخوذ از عربی یا معرب از فارسی، باره. کرت. بار. باره. نوبت. دفعه. کش. پی. راه. سر. این کلمه یا فارسی و یا تعریب از بارۀ فارسی است. جوالیقی در المعرب (ص 184) آرد: قال ابن قتیبه و ابن درید فی قول العجاج: یوم خراج تخرج السمرجا، أصله بالفارسیه، سه مره، أی استخراج الخراج فی ه ثلاث مرات. و قال اللیث: السمرج، یوم جبایه الخراج. و قال النضر، المسرج، یوم تنقد فیه دراهم الخراج، یقال سمرج له، أی ه أعطه. - انتهی. و صاحب لسان العرب در ردیف شین معجمه گوید: الشمرج، یوم ٌ للعجم یستخرجون فیه الخراج فی ه ثلاث مرات... - انتهی. و در تداول امروزی گویند فلان روزمره ده تومان عایدی دارد. یعنی هر روزه، و در کلمه صیمره (نام موضعی به بصره و هم بلدی میان دیار جبل و دیار خوزستان) باز این کلمه چون مزید مؤخر آمده است. و در پهلوی موراک به معنی شمار و عدد و مبلغ و مقدار، و سمار به معنی یاد کردن و شمردن آمده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آزادگی و طمع بهم ناید
من کرده ام آزمون به صد مره.
ناصرخسرو.
آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش.
ناصرخسرو.
- مره ای، مرهً. دفعه ای. نوبتی. کره ای. کرتی. یکی. باری.
- بالمره، کاملا. یکبارگی.
- ، دفعهً. غفلهً. ناگاه. (ناظم الاطباء). ناگهان. فجاءهً.
، شماره. شمار. عدد. حساب. حد. تعداد:
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشبۀ او را نه عدد بود و نه مره.
رودکی.
، اندازه. پیمانه. (ناظم الاطباء)، در تداول مردم قزوین، آنجا که بازی را از آن آغازند. مبداء. آغاز بازی.
- سرمره، مبداء. آغازگاه
لغت نامه دهخدا
نام یکی از شهرهای قدیم گیلان، (یادداشت مؤلف)، مقدسی دولاب را شهر مهم جیلان معرفی کرده گوید شهری است پاکیزه، ابنیۀ آن از گچ و سنگ است، بازاری نیکو و مسجدی در وسط بازار دارد، ابوالفداء گوید دولاب همان کسکر است، مقدسی در تنها کتاب مسالکی که از این ایالت به دست ما رسیده می گوید دولاب در چهار منزلی بیلمان است که به گفتۀ ابوالفداء شهری کوچک مانند یک قریه بوده و ظاهراً یکی از نقاط مهم ولایت طالش بوده است، (سرزمینهای خلافت شرقی ص 187)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش کامیاران شهرستان سنندج در 45هزارگزی باختر کامیاران و 2هزارگزی جنوب رود خانه گاورود با 830 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز در 12هزارگزی شمال قلعه زراس کنار راه مال رو باباروزبهان به پیرعباس با 155 تن سکنه، آب آن از چاه و قنات و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قیدار شهرستان زنجان در 20هزارگزی جنوب قیدار و 4هزارگزی راه مالروی عمومی با 100تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
قریه ای از قریه های ری در مشرق تهران، (ناظم الاطباء)، از اعمال ری که امروز نیز به همین نام معروف است و در آنجا تره و سبزی کارند، (یادداشت مؤلف)، حالیه اراضی آن جزء شهر تهران شده است
دهی است از دهستان ندوشن بخش خضرآباد شهرستان یزد در 15هزارگزی جنوب خضرآباد و 2هزارگزی راه ندوشن با 185 تن سکنه، آب آن از قنات و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس در 100هزارگزی باختر قشم سر راه مالرو باسعید به قشم با 410 تن سکنه، آب آن از چاه و باران و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
گونه. (ربنجنی) (السامی فی الاسامی) (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی) (منتهی الارب). راه. (وطواط) (منتهی الارب). طریق. شیوه. منوال. طرز. نمط. وضع. (غیاث). طور. روش. (منتهی الارب). و تیره. سبک. هنجار. نهج. منهج. سان. وجه. مذهب. سیرت. رسم: و از اسلوب کتاب فراتر نشوی و از تکلف و تصلف مجانبت نمایی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 14). ج، اسالیب.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسلوب
تصویر اسلوب
راه، روش، طریق، طرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولول
تصویر دولول
سختی، آسیب، درهمی
فرهنگ لغت هوشیار
قطعه ای موسیقی که نوازنده تنها نوازد یا خواننده تنها خواند، آلتی موسیقی که توسط یک نوازنده نواخته شود: ویولون سلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلوب
تصویر سلوب
بچه انداخته، بچه مرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولو
تصویر دولو
تا شده و دولا شده، آستر شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلوب
تصویر مسلوب
ربوده ربوده شده ربوده شده سلب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سولوق
تصویر سولوق
خورجینی که سابقا در سفر همراه می برده اند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دولاب چرخاب چرخ چاه چرخ چوبی با دول و ریسمان که با آن آب از چاه میکشند چرخ آب، گنجه کوچک در دار که در ایوان تعبیه کنند دولابه، آسمان فلک. یا دولاب سیمایی آسمان. یا دولاب مینا آسمان، نیرنگ تزویر. چرخی که با آن جهت آبیاری کردن زراعت از چاه آب کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولوک
تصویر دولوک
کار نهمار (نهمار عظیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سولوق
تصویر سولوق
خورجینی که سابقاً در سفر همراه می برده اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلوب
تصویر مسلوب
((مَ))
سلب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسلوب
تصویر اسلوب
((اُ))
شیوه، روش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دولاب
تصویر دولاب
چرخ چوبی با ریسمان و سطل که به وسیله آن از چاه آب کشند، گنجه کوچک دردار که توی دیوار درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دولاب
تصویر دولاب
قفسه
فرهنگ واژه فارسی سره
راه، روش، رویه، سبک، سیاق، شیوه، طرز، طریق، طریقه، گونه، متد، نحو، نمط، نهج، وضع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سلب شده، کنده شده، گرفته شده، ربوده شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ول خرج
فرهنگ گویش مازندرانی
دس لوب
فرهنگ گویش مازندرانی
چارقی که از پوست بعضی حیوانات به دست آید
فرهنگ گویش مازندرانی