گیاهی خودرو که در دشت ها و نواحی کوهستانی می روید و خام و پختۀ آن خورده می شود، ترۀ دشتی، برای مثال تا سمو سر برآورید از دشت / گشت زنگارگون همه لب کشت (رودکی - ۵۴۵)
گیاهی خودرو که در دشت ها و نواحی کوهستانی می روید و خام و پختۀ آن خورده می شود، ترۀ دشتی، برای مِثال تا سمو سر برآورید از دشت / گشت زنگارگون همه لب کشت (رودکی - ۵۴۵)
غله ای باشد شبیه به ماش و آنرا به عربی درجع خوانند. (برهان). جنسی از غله که آنرا شاغل نیز گویند هندیش ارهر خوانند. (شرفنامۀ منیری). دشمر. (برهان). و رجوع به دشمر شود
غله ای باشد شبیه به ماش و آنرا به عربی دُرجُع خوانند. (برهان). جنسی از غله که آنرا شاغل نیز گویند هندیش ارهر خوانند. (شرفنامۀ منیری). دشمر. (برهان). و رجوع به دشمر شود
چرب. (منتهی الارب) (غیاث). دارای دسم و چربی. (از اقرب الموارد). چربی دار، فربه. (ناظم الاطباء) ، از خوردنیهای طعم دار، آنچه مانند گردو و بادام است. (از اقرب الموارد) ، ریمناک و چرکین. (ناظم الاطباء) ، گویند: ’انه لدسم الثوب’ و آنرا در بارۀ شخص پلید اخلاق گویند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
چرب. (منتهی الارب) (غیاث). دارای دسم و چربی. (از اقرب الموارد). چربی دار، فربه. (ناظم الاطباء) ، از خوردنیهای طعم دار، آنچه مانند گردو و بادام است. (از اقرب الموارد) ، ریمناک و چرکین. (ناظم الاطباء) ، گویند: ’انه لدسم الثوب’ و آنرا در بارۀ شخص پلید اخلاق گویند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
ترۀ دشتی و آن سبزی باشد که طعام خورند. (برهان) (آنندراج) (اوبهی) (فرهنگ رشیدی) : تا سمو سر برآورید از دشت گشت زنگارگون همه لب کشت. رودکی. هر یکی کاردی ز خان برداشت تا برند از سمو طعامک چاشت. رودکی
ترۀ دشتی و آن سبزی باشد که طعام خورند. (برهان) (آنندراج) (اوبهی) (فرهنگ رشیدی) : تا سمو سر برآورید از دشت گشت زنگارگون همه لب کشت. رودکی. هر یکی کاردی ز خان برداشت تا برند از سمو طعامک چاشت. رودکی
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند. دارای 103 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، میوه جات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند. دارای 103 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، میوه جات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
مرد فرومایه. (منتهی الارب). و آن تسمیۀ به مصدر است. گویند: ما هو الا دسمه، یعنی خیر و نفعی در او نیست. (از اقرب الموارد). - أبودسمه، شخص حبشی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). ، آنچه بدان پارگی و شکافهای مشک را بندند، تیرگی مایل به سیاهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
مرد فرومایه. (منتهی الارب). و آن تسمیۀ به مصدر است. گویند: ما هو الا دسمه، یعنی خیر و نفعی در او نیست. (از اقرب الموارد). - أبودسمه، شخص حبشی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). ، آنچه بدان پارگی و شکافهای مشک را بندند، تیرگی مایل به سیاهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
دوموی. کسی که در سر یا در ریش او خاصه در ابتدای پیری موی سیاه و سپید باشد. (غیاث) (آنندراج). آمیزه مو. فلفل نمکی. کهل. کهله. دوموی. دومویه. با موی جو گندمی. با موی سیاه و سپید. که بعضی تارهای مو سپید و بعضی دیگر سیاه دارد چون مردم چهل ساله. مردیا زنی که نیم موی او سپید و نیمی سیاه است. (یادداشت مؤلف). کهل. مردی که موهای او سیاه و سپید باشد. (ناظم الاطباء). اسمط. سمطاء. (زمخشری) : یک دومویت کز زنخدان سرزده کرد یکسانت به پیران دوموی. سوزنی. آن یکی مرد دومو آمد شتاب پیش آن آئینه دار مستطاب. مولوی. ، نیم عمر. میانه سال: و سوم (از بخش های عمر) روزگار کهلی است و کهل را به پارسی دوموی خوانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پیر زال فلک کینه ور از بس بدخوست عمر پیران و جوانان ز شب و روز دوموست. وحید (از آنندراج). اکتهال، دومو شدن. (منتهی الارب). لهز، لهزمه، دوموی شدن. (از منتهی الارب)، کسی که موی سر و صورتش اندک باشد
دوموی. کسی که در سر یا در ریش او خاصه در ابتدای پیری موی سیاه و سپید باشد. (غیاث) (آنندراج). آمیزه مو. فلفل نمکی. کهل. کهله. دوموی. دومویه. با موی جو گندمی. با موی سیاه و سپید. که بعضی تارهای مو سپید و بعضی دیگر سیاه دارد چون مردم چهل ساله. مردیا زنی که نیم موی او سپید و نیمی سیاه است. (یادداشت مؤلف). کهل. مردی که موهای او سیاه و سپید باشد. (ناظم الاطباء). اسمط. سمطاء. (زمخشری) : یک دومویت کز زنخدان سرزده کرد یکسانت به پیران دوموی. سوزنی. آن یکی مرد دومو آمد شتاب پیش آن آئینه دار مستطاب. مولوی. ، نیم عمر. میانه سال: و سوم (از بخش های عمر) روزگار کهلی است و کهل را به پارسی دوموی خوانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پیر زال فلک کینه ور از بس بدخوست عمر پیران و جوانان ز شب و روز دوموست. وحید (از آنندراج). اکتهال، دومو شدن. (منتهی الارب). لهز، لهزمه، دوموی شدن. (از منتهی الارب)، کسی که موی سر و صورتش اندک باشد
نام دیگر جزیره اقریطش است، و نسبت بدان رسمی است. (یادداشت مؤلف) : ولد بجزیره رسموا معروفه بکرید الجزیره الکبیره التی وسط البحرالابیض. (سلک االدرر ج 1 ص 73). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
نام دیگر جزیره اقریطش است، و نسبت بدان رسمی است. (یادداشت مؤلف) : ولد بجزیره رسموا معروفه بکرید الجزیره الکبیره التی وسط البحرالابیض. (سلک االدرر ج 1 ص 73). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
دست آس، ارۀ کوچکی که به یک دست کار فرمایند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). ظاهراً مصحف دستوره یا دستره است، داس کوچک دندانه دار. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
دست آس، ارۀ کوچکی که به یک دست کار فرمایند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). ظاهراً مصحف دستوره یا دستره است، داس کوچک دندانه دار. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)