جدول جو
جدول جو

معنی دسمو - جستجوی لغت در جدول جو

دسمو
(دَ)
لوبیای فرنگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمو
تصویر سمو
بلندی، رفعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دومو
تصویر دومو
کسی که موهای سر و صورتش سیاه و سفید باشد
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی خودرو که در دشت ها و نواحی کوهستانی می روید و خام و پختۀ آن خورده می شود، ترۀ دشتی، برای مثال تا سمو سر برآورید از دشت / گشت زنگارگون همه لب کشت (رودکی - ۵۴۵)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ مَ)
غله ای باشد شبیه به ماش و آنرا به عربی درجع خوانند. (برهان). جنسی از غله که آنرا شاغل نیز گویند هندیش ارهر خوانند. (شرفنامۀ منیری). دشمر. (برهان). و رجوع به دشمر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کناره و طرف. گویند: أنا دسم الامر، یعنی بر کنارۀ آن کارم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
چربش. (منتهی الارب). چربو. چربی. چربش. (مهذب الاسماء). روغن. (زمخشری) ، چربش گوشت. (منتهی الارب). چربی از گوشت یا پیه. (از اقرب الموارد) ، ریم و چرک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَسِ)
چرب. (منتهی الارب) (غیاث). دارای دسم و چربی. (از اقرب الموارد). چربی دار، فربه. (ناظم الاطباء) ، از خوردنیهای طعم دار، آنچه مانند گردو و بادام است. (از اقرب الموارد) ، ریمناک و چرکین. (ناظم الاطباء) ، گویند: ’انه لدسم الثوب’ و آنرا در بارۀ شخص پلید اخلاق گویند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(دُ / دُ سُ)
جمع واژۀ أدسم. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ دسماء. (اقرب الموارد). رجوع به أدسم و دسماء شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نیکو و پاکیزه نیامدن شخص. ضد زکو، پنهان کردن خود را و استخفاء. (از اقرب الموارد). پنهان کردن. (تاج المصادر بیهقی). دسوه. و رجوع به دسوه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَطْ طُ)
بلندی و بلند شدن. (آنندراج) (مجمل اللغه). بلند گردیدن. (منتهی الارب). بلند شدن. (المصادر زوزنی) (دهار) (تاج المصادربیهقی) : به ارتفاع درجت و سمور تبت اختصاص یافتند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ترۀ دشتی و آن سبزی باشد که طعام خورند. (برهان) (آنندراج) (اوبهی) (فرهنگ رشیدی) :
تا سمو سر برآورید از دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت.
رودکی.
هر یکی کاردی ز خان برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند. دارای 103 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، میوه جات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بلند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
موضعی است نزدیک مکه. (از معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَلْلی)
تیره گون گردیدن. (از منتهی الارب). دسم. و رجوع به دسم شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
مرد فرومایه. (منتهی الارب). و آن تسمیۀ به مصدر است. گویند: ما هو الا دسمه، یعنی خیر و نفعی در او نیست. (از اقرب الموارد).
- أبودسمه، شخص حبشی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
، آنچه بدان پارگی و شکافهای مشک را بندند، تیرگی مایل به سیاهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دوموی. کسی که در سر یا در ریش او خاصه در ابتدای پیری موی سیاه و سپید باشد. (غیاث) (آنندراج). آمیزه مو. فلفل نمکی. کهل. کهله. دوموی. دومویه. با موی جو گندمی. با موی سیاه و سپید. که بعضی تارهای مو سپید و بعضی دیگر سیاه دارد چون مردم چهل ساله. مردیا زنی که نیم موی او سپید و نیمی سیاه است. (یادداشت مؤلف). کهل. مردی که موهای او سیاه و سپید باشد. (ناظم الاطباء). اسمط. سمطاء. (زمخشری) :
یک دومویت کز زنخدان سرزده
کرد یکسانت به پیران دوموی.
سوزنی.
آن یکی مرد دومو آمد شتاب
پیش آن آئینه دار مستطاب.
مولوی.
، نیم عمر. میانه سال: و سوم (از بخش های عمر) روزگار کهلی است و کهل را به پارسی دوموی خوانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
پیر زال فلک کینه ور از بس بدخوست
عمر پیران و جوانان ز شب و روز دوموست.
وحید (از آنندراج).
اکتهال، دومو شدن. (منتهی الارب). لهز، لهزمه، دوموی شدن. (از منتهی الارب)، کسی که موی سر و صورتش اندک باشد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام دیگر جزیره اقریطش است، و نسبت بدان رسمی است. (یادداشت مؤلف) : ولد بجزیره رسموا معروفه بکرید الجزیره الکبیره التی وسط البحرالابیض. (سلک االدرر ج 1 ص 73). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مگس عسل را گویند. (آنندراج از فرهنگ دساتیر) (انجمن آرا). زنبور عسل را گویند و به عربی یعسوب خوانند. (برهان). نحل و زنبور عسل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بیرون بشم بخش کلاردشت شهرستان نوشهر با 110 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تُو)
دست آس، ارۀ کوچکی که به یک دست کار فرمایند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). ظاهراً مصحف دستوره یا دستره است، داس کوچک دندانه دار. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
در تداول زبان فارسی جمع واژۀ دسم عربی است به معنی چربشها. (ناظم الاطباء). چربیها.
- لحوم و دسوم، گوشتها و چربشها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ / مِ)
نوعی از غله باشد. (برهان) (آنندراج). درجع، و آن نوعی از حبوب است. (یادداشت مرحوم دهخدا). دسمر. و رجوع به دسمر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سِ مَ)
تأنیث دسم، چرب. (از منتهی الارب). و رجوع به دسم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ مَ)
مورچه، و یا آن دیسمه باشد و مذکر نیز آید. (از منتهی الارب). و رجوع به دیسم و دیسمه شود
لغت نامه دهخدا
بلندی گونه ای تره که خود روست و در مزارع و نواحی کوهستانی میروید تره دشتی تره وحشی تره خاوری تره تابستانی بصل العفریت یبانی پراسه بلابس بلبس تره بیابانی. بلند شدن، بلندی رفعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمو
تصویر دمو
کسیکه که موهای سر و صورتش سیاه و سفید باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسمه
تصویر دسمه
تیرگی، بی سودی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسما
تصویر دسما
تیره گون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسم
تصویر دسم
چربی گوشت، پیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمو
تصویر سمو
((سَ))
گونه ای تره که خودرو است و در مزارع و نواحی کوهستانی می روید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمو
تصویر سمو
((سُ مُ وّ))
بلند شدن، بلندی یافتن، بلندی، رفعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسم
تصویر دسم
((دَ س))
چرب، پرروغن
فرهنگ فارسی معین
آبی برای شستن دست در قبل و بعد از غذا
فرهنگ گویش مازندرانی