جدول جو
جدول جو

معنی دسرکتن - جستجوی لغت در جدول جو

دسرکتن
نقاره، که از سازهای کوبه ای و قدیمی منطقه است
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سروتن
تصویر سروتن
(دخترانه)
آنکه اندامی زیبا و بلندبالا دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اسرشتن
تصویر اسرشتن
سرشتن، خمیر کردن، مخلوط ساختن، آغشته کردن، خلق کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرشتن
تصویر سرشتن
خمیر کردن، مخلوط ساختن، آغشته کردن، کنایه از خلق کردن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ قِ)
ده کوچکی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ترک بند و تسمۀ زین که بواسطۀ آن هر چیزی را در ترک اسب بندند. (ناظم الاطباء) ، جوالیقی در المعرب (ص 153) از قول ابوحاتم گوید اهل مکه کفل و سرین استر را درکون گویند وبر دراکین جمع بندند، و آن معرب از فارسی درکون است به معنی ’باب الاست’، بالای در. (ناظم الاطباء) ، سکوی نشیمن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ فَ کَ / کِ دَ)
سرشته کردن یعنی خمیر کردن. (از مؤید الفضلاء). عجین کردن:
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز.
فردوسی.
و رجوع به سرشتن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تُتُ)
شهری به انگلستان (دورهام) ، در کنار تیس، دارای 67000 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
سرشتن:
جسمشان را هم ز نور اسرشته اند
تا ز روح و از ملک بگذشته اند.
مولوی.
رجوع بسرشتن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قریه ای در یک فرسنگی مرو که گروهی از اهل علم از آن برخاسته اند مانند علی بن ابراهیم سلمی، ابوالحسن مروزی دارانی... (معجم البلدان). از بخشهای شهر قدیم طوس. (نخبهالدهر دمشقی ص 225). رجوع به دارگان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رفتن. (ناظم الاطباء).
- از جا دررفتن، در اصطلاح عامه، عصبانی شدن. ناگهان خشمناک شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). از جای بشدن.
، داخل شدن. درآمدن. درون آمدن. (ناظم الاطباء). بدرون رفتن. فروشدن. درشدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادّخال. ادّماج. ازدهاف. انشیام.تسرب. تشیم. تغلغل: پس مروان سوگند خورد که از در قلعه بر نخیزم تا درروم یا بمیرم. (ترجمه طبری بلعمی). هر دو قفل بشکست و در خانه باز کرد و دررفت، خانه ای دید سفید پاکیزه مهره زده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 119). مرا (احمد بن ابی دؤاد) بار خواست (خادم خلیفه) دررفتم و بنشستم. (تاریخ بیهقی ص 173). سالار بکتغدی با غلامان سرائی و دیگر لشکر تعبیه کردند و به شهر دررفتند و از آنجا به لشکرگاه آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 464). گفت بسم اﷲ بار است درآی، دررفتم. (تاریخ بیهقی ص 169).
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسپندی هم نگشتی زآن نشان.
مولوی.
آن گدا دررفت و دامن درکشید
اندر آن خانه بحسبت خواست دید.
مولوی.
دعقله، دررفتن در وادی. (ازمنتهی الارب).
- در رفتن با کسی، با او اختلاف را به نحوی حل کردن. به نوعی صلح کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، خارج شدن. بیرون شدن. (ناظم الاطباء). انبراح. (المصادر زوزنی).
- از حد دررفتن، تجاوز و تخطی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بدررفتن، بیرون شدن. خارج گشتن:
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
سعدی.
- دررفتن سخن از دهان کسی، انجام شدن عملی بی ارادۀ شخص بر اثر غفلت یا اشتباه. خطا کردن و سخنی بی اراده گفتن یا در کاری بدون توجه اشتباه کردن که در این حال گویند از دستم یا از دهنم دررفت. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
- دررفتن کاری از دست کسی، در اصطلاح عامه، بدون ارادۀ وی توسطوی انجام شدن آن کار.
، عبور کردن. گذر کردن. (ناظم الاطباء) : موسی گفت یا دریا مرا راه ده که من آشنایم، آب از قعر دریا آمد و بر یکدیگر سوار گشت و به هوا برآمد و بایستاد، دوازده کوچه پدید آمد و قعر دریا خشک شد. موسی هارون را گفت دررو، و هارون با لشکر دررفت. (قصص الانبیاء ص 108)، در تداول عامه، گشاده شدن تیر تفنگ و توپ و مانند آن. خالی شدن توپ و تفنگ و امثال آن. باز شدن ترقه. (یادداشت مرحوم دهخدا). منفجر شدن گلولۀ تفنگ و تپانچه و نظایر آن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، فرار کردن. (ناظم الاطباء). گریختن. اباق. فرار. بشتاب رفتن. بهزیمت شدن. انهزام. (یادداشت مرحوم دهخدا). گریختن و فرار کردن و ناپدید شدن شخص یا حیوان. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). استیفاض. (المصادر زوزنی) دزد در رفت، کسر کردن. کم کردن. در رفتن وزن ظرف از مجموع، این بار ظرف در رفعه فلان مقدار است. ظرف دررفتن از آنچه خرند به وزن. کسر کردن وزن ظرف از جمع وزن ظرف و مظروف. تعیین کردن وزن خالص بار. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دررفته شود، از جای طبیعی خود بیرون شدن استخوانی. از جای خود بشدن اندامی. جابجا شدن استخوان بدن. خلع. (یادداشت مرحوم دهخدا). جابجا شدن مفصل و ضرب خوردن آن: دستم دررفته است. جابجا شدن بند و مفصل. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، گسیخته شدن. (ناظم الاطباء). از هم باز شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). گسسته شدن قید و زهوار و مانند آن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، پاره شدن دانه ای از نخهای پارچه های کشباف مانند جوراب و غیره. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
- از هم دررفتن،پاشانیدن. پراکنده شدن. گسیختن. گسیخته شدن. (ناظم الاطباء). جدا شدن پیوسته ای. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بهم دررفتن، بهم پیچیده شدن و مانند شبکه بافته شدن.
، در اصطلاح عامیانه، از زیر چیزی شانه خالی کردن، در اصطلاح عامیانه، با هم قرار دادن.
- قیمت دررفتن، تعیین و مقرر کردن بها. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
از رستاق ساوه و جزستان قم. (تاریخ قم ص 116)
لغت نامه دهخدا
(دَتَ)
از دستی به دستی دادن. اداره. دست بدست کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
و هجرنا الحبیب خیفه أن یه
جر بداءً فیستمر عنانا
و ترکناه للوری فکأنا
قد أدرناه بیننا دستکانا.
اسعد بن المهذب المماتی (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 255)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو وُ زَ دَ)
پهلوی ’سریشتن’ (رجوع کنید به سرشت) ، سریکلی ’خیرخ -ام’ (آمیختن، مخلوط کردن). مخلوط کردن. آغشته ساختن. خمیر کردن. معجون ساختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). خمیر کردن. چیز تر و چیز خشک آمیختن. (آنندراج) (غیاث). عجین. (زوزنی). عجین کردن:
همه تعریف همی خواند از این جای خراب
آنکه بسرشت چنین شخص ترا ز آب و تراب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 40).
عطاروار یکچند از کبر و ناز و کشّی
سنبل به عنبر تربر سر همی سرشتی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 471).
بگیرند جندبیدستر و شحم الحنظل و بلبل و کندس همه را بکوبند و به آب مرزنگوش بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن را به چیزی که دیر گدازد چون عنبر و لادن و راتیانج بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
مهری که نبوده ست سرشتن نتوانم.
خاقانی.
خاک چهل صباح سرشتی بدست صنع
خود بر ثنای لطف براندی ثنای خاک.
خاقانی.
هرکه یقین را به توکل سرشت
بر کرم الرزق علی اﷲ نوشت.
نظامی.
خدایا چون گل ما را سرشتی
وثیقت نامۀ ما را نوشتی.
نظامی.
چنانش بر او رحمت آمدز دل
که بسرشت بر خاکش از گریه گل.
سعدی.
یکی بر سر گور گل می سرشت
که حاصل کند زآن گل گور خشت.
سعدی.
بیا ساقی آن می که حور بهشت
عبیر ملایک در آن می سرشت.
حافظ.
، خلق کردن. ایجاد کردن. به تکوین آوردن:
بار خدایا اگر ز روی خدایی
طینت انسان همه جمیل سرشتی.
ناصرخسرو.
، ورز دادن: پاکیزه و بریان و خمیر او ساخته و کوفته و بیخته با وی باید کوفت و می سرشتن تا هموار شود و اگر در سرشتن به آب حاجت آید از آن آب گوشت قطره قطره بر باید چکانید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و کرسنۀ تازه بگیرند و آرد کنند و آن را (اسقیل پخته را) بدین آرد بسرشند و می کوبند و می سرشند تا هموار سرشته شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
موضعی است معروف، قریب به همدان، خوش آب و هوا، نزدیک به قریۀ توی و هر دو با یکدیگر معروف و منسوب و متعلق به یک حاکم. (آنندراج). رجوع به تویسرکان شود
لغت نامه دهخدا
از دیه های رستاق کوزدر است به قم. (تاریخ قم ص 141)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان چناررود بخش آخورۀ شهرستان فریدن واقع در 46 هزارگزی جنوب خاوری آخوره و 5 هزارگزی راه چادگان به تنگ گزی، با 149 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه محلی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرشتن
تصویر سرشتن
مخلوط کردن آغشته کردن، خمیر کردن، خلق کردن آفریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درسفتن
تصویر درسفتن
مغز گفتن، دخترکی برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشتن
تصویر سرشتن
((س رِ تَ))
آغشته کردن، مخلوط کردن، خمیر کردن، آفریدن، سریشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دررفتن
تصویر دررفتن
((دَرَ تَ))
گریختن، گسیختن، از انجام کاری شانه خالی کردن، در انجام معامله ای به توافق رسیدن، جابه جا شدن مفاصل در اثر ضربه
فرهنگ فارسی معین
آغشتن، آمیختن، خمیر کردن، مخلوط کردن، ممزوج کردن، آفریدن، خلق کردن، ورز دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جنگ لفظی، درگیر شدن با کسی، درخت گردو را با چوبی تکاندن.، از هم پاشیده شدن، باز شدن، ضربه وارد کردن به شاخه ی برخی میوه ها مانند: گردو فندوق جهت
فرهنگ گویش مازندرانی
لمس کردن ما تحت مرغ جهت پی بردن به وجود یا عدم وجود تخم مرغ
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی در بیست کیلومتری شمال باختری کتول
فرهنگ گویش مازندرانی
پر شیدن، لبریز شدن، پی بردن، فهمیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تهی دست
فرهنگ گویش مازندرانی
تنبک، نقاره
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که با آن بر گوه کوبند
فرهنگ گویش مازندرانی
چپاندن، چپانده، فرو کرده، چاق و پر از چربی
فرهنگ گویش مازندرانی
دم جنبانک
فرهنگ گویش مازندرانی
دارکوب
فرهنگ گویش مازندرانی
زیاد حرف زدن، پرحرفی، حرف های بیهوده زدن، سرودن
فرهنگ گویش مازندرانی
زیاد حرف زدن، پرحرفی
فرهنگ گویش مازندرانی
افتاده، ناتوان
فرهنگ گویش مازندرانی