جدول جو
جدول جو

معنی دسترون - جستجوی لغت در جدول جو

دسترون
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستوان
تصویر دستوان
دستبند، دستکش، قطعۀ آهن به اندازۀ ساعد که در قدیم هنگام جنگ به دست می بستند، ساعدبند، مسند و صدر مجلس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استرون
تصویر استرون
سترون، برای مثال سهل نماید بر استرونان / محنت زاییدن آبستنان (امیرخسرو۱ - ۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترون
تصویر سترون
نازاینده مانند استر، نازا، عقیم، استرمانند، برای مثال کنون شویش بمرد و گشت فرتوت / از آن فرزند زادن شد سترون (منوچهری - ۸۶)، استریل
سترون کردن: در پزشکی، عقیم کردن، نازا ساختن، استریل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دسترنج
تصویر دسترنج
اجرت، مزد، مزد کار و زحمت، آنچه از زحمت کشیدن و رنج بردن به دست آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسترون
تصویر نسترون
نسترن، نام درختچه و گلی خوش بو به رنگ سرخ یا سفید، کوچک تر از گل سرخ که در هر شاخه اش چندین گل شکفته می شود، ترن، نستر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ تَ وَ)
نازا. زنی را گویند که هرگزنزاید و او را بعربی عقیمه خوانند و معنی ترکیبی آن استرمانند است، چه ون بمعنی مانند هم آمده است. (برهان قاطع). نازاینده چون استر زیرا که ون بمعنی مانند است و صحیح آنست که برای نسبت است. (رشیدی). عقیم باشد یعنی نازاینده. (اوبهی). عقیم یعنی زن نازای. (غیاث). عاقر:
گشته از زادن مخالف تو
مادر روزگار استرون.
خسروی.
نکاحی میکند با دل بهر دم صورت عنین
نزاید گرچه جمع آیند صد عنین و استرون.
مولوی.
سهل نماید بر استرونان
محنت زائیدن آبستنان.
امیرخسرو.
مخفف آن سترون است:
حبلی آیند دختران سترون.
فرخی.
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون.
منوچهری.
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون.
خاقانی.
نفس نباتی ار بعزب خانه باز شد
عیبش مکن که مادر گیتی سترونست.
انوری
لغت نامه دهخدا
نام بهترین قسم از حنای خبیص. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَرْ وَ / نَ تَ)
گلی باشد، نسترن گویند و گروهی نسترین گویند. (لغت فرس اسدی) (از حاشیۀ برهان قاطع). نستردن. گل نسرین. (برهان قاطع). نستر. (جهانگیری) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا). نسترن. (از آنندراج) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (صحاح الفرس) :
از گیسوی او نسیم مشک آید
وز زلفک او نسیم نسترون.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(سَ تَرْ وَ / سُ تُرْوَ)
هندی باستان ’ستری’ (بی حاصل، ناحاصلخیز) ، ارمنی ’سترج’، یونانی ’ستیره’، لاتینی ’ستریلیس’، گتی ’ستیرو’، یهودی فارسی ’استروند’. رجوع کنید به استرون. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). زن نازاینده و عقیمه را گویند و معنی ترکیبی این لغت استرمانند است چه ستر بمعنی استر، و ون به معنی شبه و مانند باشد و چون استر نمی زاید او را به این اعتبار بدین نام خوانده اند. (برهان). زنی که نزاید. عقیم. (صحاح الفرس) (شرفنامه). زن عقیم که بهندی بایج گویند و وجه تسمیه آن است که ستر حیوان معروف که آن را قچر گویند و لفظ ون کلمه تشبیه است، چون از حیوان مذکور توالد و تناسل نمیشود پیدایش او از خر نر و اسب ماده باشد. لهذا به این اسم مسمی گشت اگر چه معنیش از مؤید و کشف ثابت شده مگر وجه تسمیه به این تصریح از استقراء فقیر مؤلف است. (آنندراج) (غیاث) :
ندانی ای بعقل اندر خر کنجد بنادانی
که با نر شیربرناید سترون گاو ترخانی.
غضایری.
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون.
منوچهری.
نفس نباتی ار به عزبخانه باز شد
عیبش مکن که مادر بستان سترونست.
انوری.
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون.
خاقانی (دیوان ص 323).
کاف و نون بوده سترون از هزاران سال باز
زاده فرزندی که شاهنشاه کیهان آمده.
خاقانی.
دبنین و سترون بین که رستند
که بر پشت و شکم چیزی نبستند.
نظامی.
، زنی که بیش از یک فرزند نزاییده باشد. (برهان) (شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
سرگین جانوران. (از آنندراج) (شعوری ج 1 ص 450) (ناظم الاطباء) ، نام نباتی است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
وزارت، وزیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استردن
تصویر استردن
ستردن، پاک کردن، محوساختن، محو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
عضوی از بدن انسان از کمربند شانه ای تا سر انگشتان ید، بخشی از دست از مچ تا انگشتان، (اصطلاحا) هر یک از دو پای مقدم چارپایان جمع دستان دستها، قدرت ید، مسند، قاعده قانون روش، واحدی کامل از هر چیز: یک دست لباس (نیم تنه شلوار جلیتقه) یک دست بشقاب (6 عدد) یک دست قاشق (6 عدد)، واحد برای جامه: سه دست لباس، واحد برای شمارش پرندگان، نوع جور قسم: فنجانها همه از یک دست است، (بازی قمار) نوبت دفعه: یک دست تخته (نرد) یک دست شطرنج، طرف جانب: دست راست دست چپ، وجب شبر بدست، فایده نفع، (تصوف) صفت قدرت ترکیبات اسمی. یا بردست بدست درید، بوسیله یا دست آخر دست پسین عاقبت مقابل دست اول. یا دست اول نوبت اول بار اول مقابل دست آخر، چیز نو تازه مقابل دست دوم. یا دست بالا حد اکثر. یا دست پسین دست آخر. یا دست خون. بازی آخرین نرد است آنگاه که کسی همه چیز را باخته دیگر چیزی ندارد و گرو با سر خود یا یکی از اعضای بدن خویش بندد و حریف ششدر کرده او را بر هفده کشیده باشد، مسند حکومت که بر سر آن قتل واقع شود یا دست دوم چیز مستعمل چیزی که قبلا بکار رفته باشد: مقابل دست اول. یا دست کم حداقل. ترکیبات فعلی و جملات: از دست بر خاستن، بی اختیار شدن بیخود گشتن، از عهده بر آمدن، یا از دست بیفکن از دست بر روی زمین انداختن، دور افکندن، یا از دست دادن چیزی را فاقد شدن گم کردن، یا از دست رفتن نابود شدن، ور شکست شدن، پریشان گشتن، یا از دست شدن از خود بیخود شدن، سر مست گشتن، یا از دست کسی کاری بر آمدن از عهده آن کار بر آمدن وی. یا باد در دست بودن تهیدست بودن مفلس بودن هیچ نداشتن، یا دست اندر زدن (در زدن) متشبث شدن متوسل گردیدن، یا به دست آمدن حاصل کردن، یا بر سر دست درآمدن ظاهر گشتن پدید شدن، یا به دست آوردن، حاصل کردن تدارک کردن، پیدا کردن، گرفتار کردن، یا به دست افتادن حاصل شدن بدست امدن یا به دست کسی افتادن به دست او رسیدن در دسترس او قرار گرفتن، اسیر او شدن گرفتار او گشتن، یا به دست باش آگاه باش با خبر باش، حاضر باش، شتاب کن. یا به دست کردن بدست آوردن یا به دست و پا (ی) افتادن چاره جویی کردن، یا به دست و پا (ی) مردن دست و پای خود را گم کردن، یا در دست کسی افتادن (کسی) گرفتار او شدن اسیر او گردیدن، یا در دست کسی افتادن (چیزی) بتصرف در آمدن، یا دست از پا درازتر داشتن (برگشتن) تهیدست بودن (بر گشتن)، مایوس شدن (بر گشتن)، یا دست از همه چیز شستن صرف نظر کردن از همه یا دست از سر کسی برداشتن دیگر مزاحم او نشدن، یا دست باز داشتن خودداری کردن، ترک کردن، اغماض کردن، یا دست بالا کردن پیشقدم شدن برای پیدا کردن زنی جهت مردی، تظلم و فریاد کردن، یا دست بالین کردن دست را خم کرده بزیر سر گذاشتن چنانکه مفلسان بسبب نداشتن متکا وبالین چنین کنند. یا دست به دامن کسی شدن بدو متوسل شدن، یا دست به دست دادن بیکدیگر دست دادن، متحد شدن، یا دست به دست رفتن از دست شخصی به دست دیگری افتادن، یا دست به دلم مگذار با یادآوری خاطرات رنج آور مرا اذیت مکن. یا دست بردن غلبه کردن فتح کردن تفوق یافتن، یا دست بر سر کردن کسی را او را رد کردن دور کردن وی را. یا دست بر سر و روی چیزی کشیدن انرا آرایش و تعمیر کردن، یا دست بر سر و روی کسی (حیوانی کشیدن) او را نوازش کردن، یا دست به سیاه وسفید نزدن ابدا کاری نکردن، یا دست بعصا رفتن با احتیاط رفتار کردن، یا دست بکار شدن مشغول شدن شروع کردن به کار. یا دست به کاری زدن بدان کار اقدام کردن، یا دست به کاری کردن دست بکاری زدن، یا دست به یقه شدن گلاویز شدن، یا دست پیش گرفتن پیشدستی کردن سبقت گرفتن، یا دست چپ از دست راست ندانستن امور ساده و بدیهی را تشخیص ندادن هر را از بر تشخیص ندادن یا دست دختری را بدست کسی دادن بازدواج آنان رضایت دادن، یا دست دراز کردن کشیدن دست برای گرفتن چیزی یا نشان جای بوارد. یا دست دست کردن طول دادن تاخیر کردن مماطله کردن، یا دست روی دست زدن اظهار تاسف کردن، یا دست روی دست گذاشتن بیکار و عاطل ماندن اقدام به کاری نکردن، یا دست شما درد نکند دعایی که بصاحب کرم و احسان کنند. یا دست شما را میبوسد در صحبت از فرزند خود در نزد شخصی محترم گویند، انجام دادن این کار به عهده شماست. یا دست کسی را بدست گرفتن باو دست دادن، پیمان بستن، یا دست کسی را از دامن داشتن دامن خود را از دست او رها کردن، دست وی را کوتاه کردن، یا دست کسی در کار بودن اطلاع و تجربه داشتن وی در آنکار، مداخله کردن وی در کار. یا دست کسی را بوسیدن بوسه دادن در دست وی، احترام کردن وی. یا دست کسی را خواندن (قمار) ورقهای او را شناختن، (اندیشه او را دریافتن)، یا دست گرفتن برای کسی خطای کسی را مستمسک قرار دادن و گاه وبیگاه برخ او کشیدن، یا دست مریزاد دعایی است که در مورد شخصی که کمک و احسانی کند گویند یا دست نگاهداشتن تامل کردن توقف کردن اجرای امری را متوقف کردن، یا دست و پا زدن دست و پا را بکار انداختن (در شنا)، طلب کردن بجد و جهد تمام، جان کندن، یا دست و پای خود را گم کردن دستپاچه شدن، یا دست و پای کسی را در (توی) پوست گردو گذاشتن او را در مخمصه قرار دادن، یا دست و پنجه نرم کردن گلاویز شدن با جنگ کردن با. یا دست و دل کسی بکار نرفتن تمایل نداشتن وی بکار (بسبب عدم تشویق و غیره)، یا دست یکی داشتن همدست شدن شریک گشتن، یا یک دست به پیش و یک دست به پس داشتن مفلس بودن تهی دست بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستاران
تصویر دستاران
مزدی که پیش از کار کردن بمزدور دهند، شاگردانه، مژدگانی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دست دیگری را بوسد، دستبوسی:) باحر از دولت دستبوس همایون مستسعد گشت. (ظفر نامه یزدی ج 2 ص 412)
فرهنگ لغت هوشیار
دستمال، دستار و بمعنی زبون و زیر دست آفرین، احسنت، مرحبا، کلمه تحسین است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسترسی
تصویر دسترسی
قدرت و توانائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسترنج
تصویر دسترنج
کسب و کار و صنعت و حرفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستردن
تصویر بستردن
محو کردن، پاک ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه جنسی را در دست گیرد و در کوچه و بازار برای فروش عرضه دارد خرده فروش پیله ور
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده زراندوک از گیاهان گیاهی از تیره زرآوند که پایاست و در جنگلهای مرطوب نواحی معتدله اروپا میروید. سوش و ریشه آن بوی معطر دارد و در طب بعنوان مسهل و مقیی مصرف میگردد. برباله، اسارون شامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستورز
تصویر دستورز
آنکه کار دستی انجام دهد، آنچه که با دست انجام دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرون
تصویر استرون
نازا، زنی را گویند که هرگز نزاید و او را به عربی عقیمه گویند
فرهنگ لغت هوشیار
نسترن: ازگیسوی اونسیم مشک آید وززلفک اونسیم نسترون. (رودکی. لفااق. 369) توضیح درادب فارسی نسترون بفتح اول وسوم وگویاآنرااز} نستر {ون مرکب دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
عقیده، رای، نظریه، فکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوره
تصویر دستوره
اره دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترون
تصویر سترون
نازا عقیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترون
تصویر سترون
((سَ تَ وَ))
نازا، عقیم، زنی که بچه نیاورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استرون
تصویر استرون
((اَ تَ وَ))
نازا، زنی که بچه نیاورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستخوش
تصویر دستخوش
درمعرض، معرض
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستاور
تصویر دستاور
حاصل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
آمرا
فرهنگ واژه فارسی سره
بی بار، بی بر، عقیم، نازا
متضاد: بارور، زایا، بایر، لم یزرع، کویر
متضاد: حاصلخیز، استریل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دختران
فرهنگ گویش مازندرانی