جدول جو
جدول جو

معنی دسترد - جستجوی لغت در جدول جو

دسترد
(دَ رَ / دَ رَدد)
مواجب و وظیفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستگرد
تصویر دستگرد
قریه، زمین و ملک زراعتی، دسکره، بنایی کوشک مانند که بر گرد خانه ها باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستبرد
تصویر دستبرد
دزدی، چپاول، غارت، تردستی، چیرگی، تصرف، پیشی و سبق بردن
دستبرد از چیزی بردن: کنایه از بر چیزی پیشی گرفتن، برای مثال تکاور دستبرد از باد می برد / زمین را دور چرخ از یاد می برد (نظامی۲ - ۱۴۵)
دستبرد زدن: دزدی کردن، چیزی را ربودن، غارت کردن، حمله و هجوم بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسترد
تصویر مسترد
پس گرفته شده، پس داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستمرد
تصویر دستمرد
یار، مددکار، معاون، دستیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستره
تصویر دستره
اره دستی، ارۀ کوچک، داس کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دسترس
تصویر دسترس
چیزی که دست به آن برسد و دست یافتن به آن آسان باشد، دسترسی، دست یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستجرد
تصویر دستجرد
دستگرد، قریه، زمین و ملک زراعتی، دسکره، بنایی کوشک مانند که بر گرد خانه ها باشد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
بسیار و زیاده. (آنندراج). فراوان و زیاد و بسیار و کثیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ)
دهی است از دهستان کیار بخش بروجن شهرستان شهرکرد واقع در 43هزارگزی باختر بروجن و سر راه شهرکرد به بروجن با 1505 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و چشمه و راه آن ماشین رو است. دبستان و زیارتگاه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ)
دسکره. دستجرد. قریه، زمین هموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد. و رجوع به دسکره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
حاصل کار دست. محصول دست. دست رنج. عمل یدی. مصنوع. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گفت من دستکرد لاهوتم
قائد و رهنمای ناسوتم.
سنائی.
، دستۀاره. دستاکرد. (ناظم الاطباء). قبضه و دستۀ اره. دستاگرد، به معنی قلعه و حصار است که مخفف آن دسکره باشد. (از آنندراج). دستکرده. رجوع به دسکره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ رَ / رِ)
دستر. دست اره. ارۀ کوچکی باشد که آن را به یک دست کار فرمایند. (جهانگیری). داس کوچک دندانه دار. (برهان). داس کوچک باشد و دندانه دار است و یک دسته دارد و در اصل دست اره بوده یعنی ارۀ کوچک که به یک دست کار می کردند. (آنندراج). آهن پهن سرگره مضرس و غیرمضرس چون نیم دائره بادسته که علف چینان دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دستره است. (از دزی ج 1 ص 441) :
پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره.
غواص (از فرهنگ اسدی).
با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ.
بوحنیفۀ اسکافی.
این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل
بر دست اره ریزد دندان دستره.
سوزنی.
کاین ترب را به دستره خواهم اگر برید
دندانها بریزد از روی دستره.
سوزنی.
از شکرینی که هست بهر بخائیدنش
لب همه دندان شده است بر مثل دستره.
مولوی (از جهانگیری).
او را آوازی بود چون آوازه دستره که در چوب افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 132)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / رِ)
دسترسی.قدرت و توانگری. (برهان) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری). قوت و توانائی و قدرت. (ناظم الاطباء). توان. استطاعت. (آنندراج). قدرت. توانائی. دستگاه. توفیق. امکان. (آنندراج). مقدور. تیسر. بسطت. هرآنچه در قوه شخص یا درخور آن باشد. (ناظم الاطباء). استیلا. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه حصول وی آسان بود. (کلمه با بودن و نبودن و داشتن و نداشتن صرف شود) :
وفا و مردی امروز کن که دسترس است
بود که فردا این حال را زوال بود.
خسروانی.
امیدم به بخشایش تست و بس
به چیزی دگر نیستم دسترس.
فردوسی.
چنین پاسخش داد هومان که بس
بگفتار بینم ترا دسترس.
فردوسی.
به پنجم چنین گفت کز رنج کس
نیم شاد تا باشدم دسترس.
فردوسی.
بچیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیارم نیازت بکس.
فردوسی.
بکرد آنچه بودش ز بد دسترس
جهاندارشان بد نگهدار و بس.
فردوسی.
مرا بود بر مهتران دسترس
عنان مرا برنتابید کس.
فردوسی.
به ایران و نیران بدش دسترس
بشاهی مباداش انباز کس.
فردوسی.
که او راست بر نیکوئی دسترس
بنیرو نیازش نیاید بکس.
فردوسی.
همیشه به هر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آرام کس.
فردوسی.
سر مایۀ من دروغست و بس
سوی راستی نیستم دسترس.
فردوسی.
که دادی مرا این چنین دسترس
که پیش نیا آمدم باز پس.
فردوسی.
مدان خویشتن را بجز ناتوان
اگر دسترس باشدت یک زمان.
فردوسی.
به نیکی بود شاه را دسترس
به بد روز نیکی نجسته است کس.
فردوسی.
نبد دسترسشان بخون ریختن
نشد سیر دلشان ز آویختن.
فردوسی.
روزش همواره نیک باد و به هر نیک
دسترسش باد تا همی بودش کار.
فرخی.
گر ترا دسترس فزونستی
زر به پیمانه می ببخشی و من.
فرخی.
ای بهر جای ترا سروری و پیشروی
وی بهر کار ترا دسترس و دست گذار.
فرخی.
گرم دسترس در سرای تو نیست
پسند این که هست و هم ایدر بایست.
اسدی.
کرا سوی دانش بود دسترس
ورا پایه تا دانش اوست و بس.
اسدی.
شه آن به که هر دانش و دسترس
همه زو گرند او نگیرد ز کس.
اسدی.
نبود اندر آن انجمن هیچکس
که بودش به تعبیر آن دسترس.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تا همی دسترست هست بکاری بد
نکنی روی به محراب ز جباری.
ناصرخسرو.
اسکندر شکر کرد مر خدای را که اراقیت را بر او دسترس نبود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
نیکوئی کن اگر ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است.
سنائی.
ای تهمت من کشیده از خلق بسی
نابوده مرا به وصل تو دسترسی.
سوزنی.
سیم و مشکت فرستم و خجلم
که چرا دسترس همینقدر است.
خاقانی.
جمالت را جوانی هم نفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد.
نظامی.
دسترس پای گشائیم نیست
سایه ولی فر همائیم نیست.
نظامی.
گر دسترسی بدی درین راه
من بودمی آفتاب یا ماه.
نظامی.
کس را سوی ماه دسترس نیست
نه کار تو کار هیچکس نیست.
نظامی.
گر دسترسش بدی به تقدیر
بر هم سپران خود زدی تیر.
نظامی.
بزرگیت باید درین دسترس
بیاد بزرگان برآور نفس.
نظامی.
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس بکس.
نظامی.
فرستاده را نیست آن دسترس
که با ما بتندی برآرد نفس.
نظامی.
تا بدین مایه دسترس باشد
هرچ ازاین بگذرد هوس باشد.
نظامی.
که چندان که شاید شدن پیش و پس
مرا بود بر جملگی دسترس.
نظامی.
زین پیش چنانکه دسترس بود
لطف تو مرا ذخیره بس بود.
نظامی.
یکی گفت بر پایۀ دسترس
زبان ورتر از تازیان نیست کس.
نظامی.
چونکه حاکم اوست او را گیر و بس
غیر او را نیست حکم و دسترس.
مولوی.
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس.
سعدی.
بر آستان حیاتت نهاده سر سعدی
بر آستین وصالت نبوده دسترسی.
سعدی.
اگر مرا به زر و سیم دسترس بودی
ز سیم سینۀ تو کار من چو زر می گشت.
سعدی.
کسی گفت میدانمت دسترس
کزین خانه بهتر کنی گفت بس.
سعدی.
وآنرا که بر مراد جهان نیست دسترس
در زادبوم خویش غریبست و ناشناخت.
سعدی.
بجان او که گرم دسترس بجان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی.
حافظ.
شاه را گر به عدل دسترس است
قاصد او یکی پیاده بس است.
اوحدی.
بس بلندی بخشدت روز جزا این دسترس
دست خود پیوند اگر با دست کوتاهی کنی.
مسیح کاشی (از آنندراج).
برجسته شو ای شاخ که پامال نگردی
شد دستخوش آن چیز که در دسترس افتاد.
شاهزاده افسر.
- دسترس آمدن، دسترسی پیدا شدن:
بدان چیز کاید مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم بکس.
فردوسی.
هرآنگه کت آمد به بد دسترس
ز یزدان بترس و مکن بد بکس.
فردوسی.
- دسترس جستن، جستن توانائی و قدرت و امکان:
چنین داد پاسخ که گفتار بس
بکردار جویم همی دسترس.
فردوسی.
- دسترس دادن، دسترسی دادن. قادر و توانا و متمکن کردن:
که شایستۀ من جز او نیست کس
من او را به نیکی دهم دسترس.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تو بر خیر و نیکی دهم دسترس
وگرنه چه چیز آید از من بکس.
سعدی.
- دسترس داشتن، توانائی داشتن. قدرت داشتن. تمکن داشتن:
صدر ملک آرای عالی رای دستوری که بر
پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس.
سوزنی (ص 221).
نیکان عهد رابه بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند.
خاقانی.
اگر دسترس داشتمی... و ایم اﷲ که از آبنوس شب و روز تازیانه ساختمی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 47).
نداری بحمداﷲ آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس.
سعدی.
تا توانی و دسترس داری
بر دل هیچکس مجو آزار.
؟ (از تاریخ گیلان میر ظهیرالدین مرعشی).
- ، امکان دیدار کردن داشتن:
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی.
خاقانی.
- ، قرین بودن:
تا زهد تو زرق است و بس بر کفر داری دسترس
می گیر و صافی کن نفس تا کفر ایمان آیدت.
خاقانی (دیوان ص 452).
- دسترس کردن، یاری کردن. (ناظم الاطباء).
- ، پیروی کردن. (ناظم الاطباء).
- ، رسیدن. (ناظم الاطباء).
- دسترس یافتن، رسیدن. مسلط شدن. دسترسی پیدا کردن:
ندانم که یابدبدو دسترس
مرا بهره باری شمار است و بس.
اسدی.
- بادسترس،باتوانائی. بااستطاعت. متمکن:
بشهری که ما را ندانند کس
بباشیم دلشاد و بادسترس.
فردوسی.
سپاهی و شهریش بادسترس
نبود اندر آن شهر درویش کس.
اسدی.
، وسع. وسعت. نعیم. ید. ثروت. (آنندراج). مکنت. تمکن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تمول. دارائی. ثروت. مال. غنا. توانگری. رغس. غدن. وسع (و / و / و) . (از منتهی الارب) :
چون دسترس نماند مرا لشکری شدم
دنیا بدست نامد و دین رفت بر سری.
مکی طولانی.
فاسقی بودی بوقت دسترس
پارسا گشتی کنون در مفلسی.
ناصرخسرو.
باندازۀ دسترسهای خویش
کشیدند بسیار گنجینه پیش.
نظامی.
مهربانی و دوستی ورزد
تا ترا مکنتی و دسترسیست.
سعدی.
نه زهد و صفا ماند نه معرفت صوفی
گر دسترسی باشد یکروز به یغمایی.
سعدی.
طلاء، طلّه، دسترس در خوردنی و نوشیدنی. (منتهی الارب)،
{{نام مرکّب مفهومی}} دست رسیده. آنچه که دست بدان برسد، میوه ای که دست را بدان توان رسانید. (ناظم الاطباء)،
{{نام مرکّب}} مددکار و یاور و معین. (ناظم الاطباء). یاری کننده، قابل و لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء)، دسترس دارنده. قادر:
به شیرین فرستاد شیروی کس
که ای ریمن و جادوی دسترس.
فردوسی.
، دریافت، حاصل، بزرگی و کلانی، ترتیب و انتظام. (ناظم الاطباء)، جمعیت و سامان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ بُ)
دست برده. غارتیده. غارت زده.
- دستبرد شدن از، غارت زده شدن:
باری از آن دست شوم پایمال
باری از آن پای شوم دستبرد.
انوری
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِدد)
نعت فاعلی از استرداد. واپس خواهنده. رجوع به استرداد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَدد)
نعت مفعولی از استرداد. بازپس داده شده وواپس داشته شده. (غیاث) (آنندراج). واگرفته. رد کرده شده. پس گرفته شده. رجوع به استرداد شود:
هر که آنجا بگذرد زر میبرد
نیست هدیۀ مصلحان را مسترد.
مولوی (مثنوی).
کار آن دارد خود آن باشد ابد
دائما نی منقطع نی مسترد.
مولوی (مثنوی).
- مسترد داشتن و مسترد کردن و مسترد نمودن، بازپس گرفتن. استرداد کردن. طلب بازپس دهی کردن.
- ، پس دادن. باز دادن. واپس دادن. عودت دادن
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ)
دست بردن. بازی و گرو بردن از حریف. (برهان). بازی بردن. (آنندراج). بردن بازی. (از انجمن آرا). گرو برای حریف. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سبقت گیری:
به هر دست خواهی برون آی با من
ز تو دستبرد و ز من بردباری.
انوری.
تا جهان رسم دستبرد نهاد
دستبردی چنین ندارد یاد.
نظامی (از آنندراج).
- دستبرد از کسی یا چیزی بردن، گرو و سبق از او بردن. بر او پیشی گرفتن:
تکاور دستبرد از باد میبرد
زمین را دور چرخ ازیاد میبرد.
نظامی.
، فره و بازی دادن. (برهان). بازی دادن. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، دست بردن. تصرف کردن. تصاحب کردن:
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد.
سعدی.
، سرقت. دزدی. ربودن چیزی از کسی یا از جائی به چابکی. دزدی با زرنگی و چرب دستی. به نهانی دزدیدن از جائی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دستبرد زدن در ردیف خود شود، غارت آوردن بر خصم. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). غارت آوری، تاخت. حمله. هجوم:
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دستبرد.
فردوسی.
بردی دل نگار به یک دستبردعشق
جان ماند و دست خون شد و آن هم تو می بری.
مکی طولانی.
پسر کاکوو اصحاب اطراف آرمیده و بر عهد ثبات کرده که دستبردنه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). خروج جالوت و دستبرد داود بر او... در عهد کیقباد بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 40).
چون ز پا کوفتن برآسودند
دستبردی به باده بنمودند.
نظامی.
چو همت سلاحست در دستبرد
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد.
نظامی.
ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
شکنج گیسوی سنبل ببین بروی سمن.
حافظ.
پیش از آن روزی که بخت از وصل خوشحالم کند
دستبرد هجر میترسم که پامالم کند.
؟
درختان از دستبرد خزان عریان و ابر از فرقت بحر گریان گشت. (یادداشت مرحوم دهخدا)، مالش. (اوبهی).
- دستبرد دیدن، مالش دیدن: اینجا که آمده بودند دستبردی دیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581). آن جماعت از دریا نهری... بودند و دستبرد تمام بدید. (جهانگشای جوینی).
، کار نمایان کردن. فتح و فیروزی و چابکدستی. (برهان) (شرفنامۀ منیری) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). غلبه و فیروزی. (غیاث) :
بهرجا که نیروی من پی فشرد
مرا بود پیروزی و دستبرد.
نظامی.
، ضرب شست. قدرت. (از آنندراج). توانائی. غلبه. هنر جنگاوری و فزونی در جنگ و غیر جنگ. (برهان). هنر در نبردو جدال. (ناظم الاطباء) :
همه کار پیران مر او را سپرد
که او را بدی پهلوی دستبرد.
دقیقی.
به یاران چنین گفت بهرام گرد
که تیر و کمان دارم و دستبرد.
فردوسی.
بدین شاخ و یال و بدین دستبرد
ز تخمی بود نامبردار و گرد.
فردوسی.
هم اکنون باین زور و این دستبرد
بخاک اندر آرد سر دیو گرد.
فردوسی.
ز باره نگون اندرافتاد و مرد
بدید آن کیان زاده این دستبرد.
فردوسی.
بدین زور و این فره و دستبرد
به آوردگه بر ندیدیم گرد.
فردوسی.
چنین دستبردی ورا دیده ام
ز کارآگهان نیز بشنیده ام.
فردوسی.
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد
ببینی هم اکنون ز من دستبرد.
فردوسی.
کنون شاه خاقان نه مردیست خرد
همش دستگاهست و هم دستبرد.
فردوسی.
به یکچند دیدی ز من دستبرد
وزین نامداران و شیران گرد.
فردوسی.
چنو گر بدی سام را دستبرد
ز ترکان نماندی سرافراز گرد.
فردوسی.
ببینی ز من دستبرد نبرد
سرت را هم اکنون درآرم بگرد.
فردوسی.
روز مبارزت به دلیری و دستبرد
با صدهزار تن بزند یکسوار او.
فرخی.
همه ملوک جهان دستبرد او دیدند
جهانیان ز هنرهای او شدند آگاه.
فرخی.
تو نیز تجربت کن تا دستبرد بینی
تا بردوم به شعرت چون باد بر صحاری.
منوچهری.
سپهر روان را نبد دستبرد
پس این چنین چند خواهی شمرد.
اسدی.
ندیدیم جز تو چنان نیز گرد
به زور تن و مردی و دستبرد.
اسدی.
ببد خیره زآن زخم و زآن دستبرد
گرفت آفرین بر سپه دار گرد.
اسدی.
بدل گفت هرگز چنین دستبرد
ندیدم به میدان ز مردان گرد.
اسدی.
درودگر بازرسید او را دستبردی نمود تا هلاک شد (بوزینه) . (کلیله و دمنه). بارها دستبرد زمانۀ جافی... دیده بود. (کلیله و دمنه).
پیش سگ درگهت از فزع دستبرد
گردد خرگوش وار حائض شیر اجم.
خاقانی.
از فلک زخمهاست بر تن من
کآنهم از دستبرد نیروی تست.
خاقانی.
بر فلک با دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کرده اند.
خاقانی.
عیار دستبردش را در آن سنگ
ترازوئی نیامد راست در چنگ.
نظامی.
خراسانی آن مهره ها کرد خرد
نمود آشکارا یکی دستبرد.
نظامی.
تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک تر می سترد.
نظامی.
زمستان چو پیدا کند دستبرد
فروبارد از ابر باران خرد.
نظامی.
شیر چون این دستبرد مشاهده کرد پای برگرفت و روی بهزیمت نهاد. (سندبادنامه ص 223).
- دستبرد کسی را دیدن، غلبه و ضرب شست و هنر جنگاوری او را مشاهده کردن:
به مادر چنین گفت سهراب گرد
که اکنون ببینی ز من دستبرد.
فردوسی.
کنون بینی از من چنان دستبرد
که روزت ستاره بباید شمرد.
فردوسی.
کنون رزم خیره نباید شمرد
چو دیدند ازو هرکسی دستبرد.
فردوسی.
سپه چون بدیدند آن دستبرد
برآوردگه بر نماند ایچ گرد.
فردوسی.
ببینند گردان ز من دستبرد
جز از من کسی را نخوانند گرد.
فردوسی.
بمان تا از ایرانیان دستبرد
ببینند و مشمر تو این کار خرد.
فردوسی.
ببینی، چو آئی ز ما دستبرد
بدانی که مردان کدامند و گرد.
فردوسی.
به پیش تو با نامور چار گرد
به پرخاش دیدی ز من دستبرد.
فردوسی.
هر دمی مرگی و حشری دادیم
تا بدیدم دستبرد آن کرم.
مولوی.
- دستبرد نمودن، غلبه کردن و غالب آمدن و ظفر یافتن. (ناظم الاطباء).
- ، هنرنمائی. ضرب شست نشان دادن. هجوم بردن. ضربت رساندن. چابکدستی نشان دادن:
از آن دشمنان بفکند شست گرد
نماید یکی پهلوی دستبرد.
دقیقی.
به پاسخ چنین گفت هومان گرد
که بنمود سهراب را دستبرد.
فردوسی.
نمایم ترا هم یکی دستبرد
چنان چون نمایند مردان گرد.
فردوسی.
اگر شهریار است و گر هست گرد
بدینسان نماید جهان دستبرد.
فردوسی.
ببینی همه جنگ گردان گرد
نمایم به ایرانیان دستبرد.
فردوسی.
نمودم به ارژنگ یک دستبرد
که بود از شما نامبردار و گرد.
فردوسی.
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد
نیارست بنمود کس دستبرد.
فردوسی.
خزروان کجا زال بشکست خرد
نمودش به گرز گران دستبرد.
فردوسی.
ابوعلی و فایق تعجیل نمودند تا پیش از آنکه مدد برسد دستبردی نمایند. (ترجمه تاریخ یمینی).
هرکجا رمحش نمودی مر یلان را دستبرد
هرکجا گرزش بدادی مر عدو را یادگار.
؟ (از ترجمه تاریخ یمینی ص 159).
ضرورت است که... با من کهتر دستبرد نمایدو خاطر من کهتر برنجاند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 136).
نمایم بگیتی یکی دستبرد
که گردد ز کوپال من کوه خرد.
نظامی.
ولایت را ز فتنه پای بگشای
یکی ره دستبرد خویش بنمای.
نظامی.
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دستبرد خویش بنمای.
نظامی.
برآری دست از آن برد یمانی
نمائی دستبرد آنگه که دانی.
نظامی.
عنان تکاور بدولت سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
نظامی.
بادیو و پری کارزاری کرد و دستبردی نمود. (سندبادنامه ص 320).
- بادستبرد، جنگاور. دلیر. باهنر. چابکدست:
بگفتش به گردان بادستبرد
کنون دست باید به شمشیر برد.
فردوسی.
همه دشت خرگاه وی را سپرد
که او بود سالار بادستبرد.
فردوسی.
چو رفتند نزدیک فرهاد گرد
از آن نامداران بادستبرد.
فردوسی.
به هومان و شیده به گلباد گرد
به گرسیوز گرد بادستبرد.
فردوسی.
در آن دژ درون بود یک مرد گرد
که سالارشان بود بادستبرد.
فردوسی.
همان پیشرو بود گستهم گرد
که در جنگ او بود و بادستبرد.
فردوسی.
- سهمگین دستبرد، ضرب شست مهلک:
ندیدی مگر سهمگین دستبرد
که روشن روان باد بهرام گرد.
فردوسی.
، فضیلت و برتری. (ناظم الاطباء)، هنر. هنرنمائی:
چو شیرین دستبرد باربد دید
به دست عشق خود را کار بد دید.
نظامی.
کامروز که روز دستبردست
این بخت که خفته بود مرده ست.
نظامی.
دستبردش همه جهان دیده
بهمه دیده ها پسندیده.
نظامی.
به داد و دهش در جهان پی فشرد
بدین دستبرد از جهان دست برد.
نظامی (از آنندراج).
روزگار را نظرحسی بایستی تا بدیدی که خادم... چه دستبرد دعا و ثنا می نماید. (منشآت خاقانی ص 212). همان دستبرد الطاف فرمود که سحاب ربیعی و اعتدال طبیعی با نوامی نباتات و طوامی حیوانات. (منشآت خاقانی ص 76)، تصرف. صنعت. هنر. عمل. فعل. کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). هنر دست. کار دست. کار و عمل ید:
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند
ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر.
فرخی.
ز دستبرد حکیمان بر او پدید نشان
ز مالهای فراوان بر او پدید اثر.
فرخی.
بباغ روده نگر دست باف باد ببوی
بدشت ساده نگر دستبرد ابر ببین.
عنصری.
چون به مدحش دست بردی معنی اندر لفظ تو
زینتی گیرد که گوئی دستبرد آزر است.
عنصری.
بت که بتگر کندش دلبر نیست
دلبری دستبرد بتگر نیست.
عنصری.
بهر یک درون از هنر دستبرد
پدید است چندانکه نتوان شمرد.
اسدی.
من که در طریق نثر این دستبرد توانم نمود، اگر زحمت نظم در میان نیاوردم، دانم که خاطر اشرف نپیچد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 33).
به نقشی که نزد کلان نیست خرد
نمودم بدین داستان دستبرد.
نظامی.
، فایده و منفعت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسترد
تصویر مسترد
رد کرده شده، پس گرفته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستگرد
تصویر دستگرد
قریه، زمین زراعتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستبرد
تصویر دستبرد
دزدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسترس
تصویر دسترس
قدرت توانایی، آنچه که دست بدان رسد، انچه که حصول آن آسان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستره
تصویر دستره
اره کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستبرد
تصویر دستبرد
((~. بُ))
نیرو، دلیری، دزدی، چپاول، مهارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسترد
تصویر مسترد
((مُ تَ رَ دّ))
باز فرستاده، پس داده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسترس
تصویر دسترس
((دَ. رِ یا رَ))
توانایی، توانمندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستره
تصویر دستره
((دَ تَ رِ))
داس کوچک دندانه دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستگرد
تصویر دستگرد
((دَ گِ))
قریه، زمین ناهموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد، دستگره، دسکره، دستجرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستجرد
تصویر دستجرد
((دَ گِ))
قریه، زمین ناهموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد، دستگره، دسکره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستگرد
تصویر دستگرد
دستجرد، تسبیح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستجرد
تصویر دستجرد
دستگرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستبرد
تصویر دستبرد
سرقت
فرهنگ واژه فارسی سره
حد، معرض، توان، توانایی، قدرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استراق، چپاول، دزدی، سرقت، غارت، حمله، هجوم، یورش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پس داده شده، برگردانده شده، برگشته، استرداد شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد