دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فسا. واقع در5هزارگزی جنوب فسا و 3هزارگزی راه شوسۀ فسا به جهرم، با 1878 تن سکنه (سرشماری 1335 هجری شمسی). آب آن از قنات و چاه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فسا. واقع در5هزارگزی جنوب فسا و 3هزارگزی راه شوسۀ فسا به جهرم، با 1878 تن سکنه (سرشماری 1335 هجری شمسی). آب آن از قنات و چاه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
آنچه مانند دست یا به اندازۀ دست باشد، چیزی که تمام آن یا دنبالۀ آن در دست گرفته شود مثلاً دستۀ شمشیر، دستۀ تبر، دستۀ تار، دستۀ کوزه، دستۀ گل، دستۀ علف، دستۀ کاغذ، گروهی از مردم که در یک جا و با هم باشند یا با هم حرکت کنند، عده ای ورزشکار که در نوعی از ورزش با هم کار کنند، عده ای نوازنده و خواننده که آهنگی را با هم بنوازند و بخوانند
آنچه مانند دست یا به اندازۀ دست باشد، چیزی که تمام آن یا دنبالۀ آن در دست گرفته شود مثلاً دستۀ شمشیر، دستۀ تبر، دستۀ تار، دستۀ کوزه، دستۀ گل، دستۀ علف، دستۀ کاغذ، گروهی از مردم که در یک جا و با هم باشند یا با هم حرکت کنند، عده ای ورزشکار که در نوعی از ورزش با هم کار کنند، عده ای نوازنده و خواننده که آهنگی را با هم بنوازند و بخوانند
شهری به اسپانیا. (نخبه الدهردمشقی ص 242). ناحیه ای از اندلس متصل بتوابع ریه، بین قبله و مغرب قرطبه، بالای نهر غرناطه. (مراصد الاطلاع). نام شهری به اسپانیا میان قبره و اشونه. (ابن جبیر). شهری از اعمال قرطبه. (نفخ الطیب). رجوع به روضات الجنات ص 65 و نزهه القلوب ص 3 و ص 265 و الحلل السندسیّه ج 1 ص 40، 74، 132، 133، 134، 205، 234 شود: فانصرف الامیر من غزاته و قد شفاه الله من عداته و قبلها ماخضعت و اذعنت استجه و طالما قد صنعت و بعدها مدینه الصنجیل مااذعنت للصارم الصقیل. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 265) ، با حرمتی شدن که شکستن آن روا نباشد. (منتهی الارب)
شهری به اسپانیا. (نخبه الدهردمشقی ص 242). ناحیه ای از اندلس متصل بتوابع ریه، بین قبله و مغرب قرطبه، بالای نهر غرناطه. (مراصد الاطلاع). نام شهری به اسپانیا میان قبره و اشونه. (ابن جبیر). شهری از اعمال قرطبه. (نفخ الطیب). رجوع به روضات الجنات ص 65 و نزهه القلوب ص 3 و ص 265 و الحلل السندسیّه ج 1 ص 40، 74، 132، 133، 134، 205، 234 شود: فانصرف الامیر من غزاته و قد شفاه الله من عداته و قبلها ماخضعت و اذعنت استجه و طالما قد صنعت و بعدها مدینه الصنجیل مااذعنت للصارم الصقیل. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 265) ، با حرمتی شدن که شکستن آن روا نباشد. (منتهی الارب)
دهی از دهستان برائان بخش حومه شهرستان اصفهان. واقع در 20هزارگزی جنوب خاوری اصفهان و 12هزارگزی راه سابق یزد، با 143 تن سکنه، آب آن از زاینده رود و چاه و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی از دهستان برائان بخش حومه شهرستان اصفهان. واقع در 20هزارگزی جنوب خاوری اصفهان و 12هزارگزی راه سابق یزد، با 143 تن سکنه، آب آن از زاینده رود و چاه و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دستگاه. جای صدر و مسند، چرا که دست به معنی مسند آمده است. (غیاث) (آنندراج) ، دستگاه. (جهانگیری). مخفف دستگاه است که دسترس و سامان باشد. (از برهان). قدرت و سامان. (غیاث). کثرت اسباب غنا و سرمایه و قدرت. (شرفنامۀ منیری). وسایل و اسباب و مال و جمعیت و دولت و قدرت. و رجوع به دستگاه شود: گذشتن کنون به که با لشکریم نباید که بی دستگه بگذریم. فردوسی. من بنده را به شعر بسی دستگه نبود زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی بجان. فرخی. شهان خزانه نهند او خزانه پردازد نه زآنکه دستگهش لاغر است و دخل نزار. فرخی. اکنون بگو کجا روی ای خام قلتبان کت دستگه فراخ بود لقمه بی شرنگ. سوزنی. دستگه شیشه گر پایگه گازری. سنائی. پایگه یافتی بپای مزن دستگه یافتی ز دست مده. خاقانی. فرزین که در ابتدا پایگه پیادگی داشت در انتهای مصاف ملک دستگه سروری یابد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 9). بهر خوردی که خسرو دستگه داشت حدیث باج و برسم را نگه داشت. نظامی. بدان دستگه دست شه بوسه داد به نوبتگه خویشتن رفت شاد. نظامی. گر این دستگه را بدست آوریم بر اقلیم عالم شکست آوریم. نظامی. تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست بروز بخشش گوئی من و توئیم انباز. کمال اسماعیل. گر مرا نیز دستگه بودی بارگه کردمی و صفه و کاخ. سعدی. بلنداختری نام او بختیار قوی دستگه بود و سرمایه دار. سعدی. دستگهم بین چو کف صوفیان قامت من چون الف کوفیان. خواجو. دیده را دستگه در و گهر گرچه نماند بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند. حافظ. - دستگه داشتن، مال و منال داشتن. قدرت داشتن. توانائی داشتن: وز اینجا چون توان و دستگه داری چرا زی دشت محشر توشه نفرستی. مسعودسعد. چو من دستگه داشتم هیچوقت زبان مرا عادت نه نبود. مسعودسعد. گل گفت اگر دستگهی داشتمی بگریختمی اگر رهی داشتمی. حافظ. - ، تسلط و فرمانروائی و سلطه داشتن: که ملذیطس آنجا نگه داشتی بشاهی برو دستگه داشتی. عنصری. - دستگه دیرپای، آسمانها و افلاک و جهان و عالم. (ناظم الاطباء) : کیست درین دستگه دیر پای کو لمن الملک زند جز خدای. نظامی. - ، ثروت و دولت پایدار و استوار. (ناظم الاطباء). - دستگه سنجری، جاه و جلال و شکوه سلطان سنجر: منزل تو دستگه سنجری طعمه تو سینۀ کبک دری. نظامی. ، تاب. توان. طاقت. پای. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خصم ترا سر شغب هست ولیک نیستش دستگه معارضه با تو و پای معرکه. سلمان
دستگاه. جای صدر و مسند، چرا که دست به معنی مسند آمده است. (غیاث) (آنندراج) ، دستگاه. (جهانگیری). مخفف دستگاه است که دسترس و سامان باشد. (از برهان). قدرت و سامان. (غیاث). کثرت اسباب غنا و سرمایه و قدرت. (شرفنامۀ منیری). وسایل و اسباب و مال و جمعیت و دولت و قدرت. و رجوع به دستگاه شود: گذشتن کنون به که با لشکریم نباید که بی دستگه بگذریم. فردوسی. من بنده را به شعر بسی دستگه نبود زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی بجان. فرخی. شهان خزانه نهند او خزانه پردازد نه زآنکه دستگهش لاغر است و دخل نزار. فرخی. اکنون بگو کجا روی ای خام قلتبان کت دستگه فراخ بود لقمه بی شرنگ. سوزنی. دستگه شیشه گر پایگه گازری. سنائی. پایگه یافتی بپای مزن دستگه یافتی ز دست مده. خاقانی. فرزین که در ابتدا پایگه پیادگی داشت در انتهای مصاف ملک دستگه سروری یابد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 9). بهر خوردی که خسرو دستگه داشت حدیث باج و برسم را نگه داشت. نظامی. بدان دستگه دست شه بوسه داد به نوبتگه خویشتن رفت شاد. نظامی. گر این دستگه را بدست آوریم بر اقلیم عالم شکست آوریم. نظامی. تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست بروز بخشش گوئی من و توئیم انباز. کمال اسماعیل. گر مرا نیز دستگه بودی بارگه کردمی و صفه و کاخ. سعدی. بلنداختری نام او بختیار قوی دستگه بود و سرمایه دار. سعدی. دستگهم بین چو کف صوفیان قامت من چون الف کوفیان. خواجو. دیده را دستگه در و گهر گرچه نماند بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند. حافظ. - دستگه داشتن، مال و منال داشتن. قدرت داشتن. توانائی داشتن: وز اینجا چون توان و دستگه داری چرا زی دشت محشر توشه نفرستی. مسعودسعد. چو من دستگه داشتم هیچوقت زبان مرا عادت نه نبود. مسعودسعد. گل گفت اگر دستگهی داشتمی بگریختمی اگر رهی داشتمی. حافظ. - ، تسلط و فرمانروائی و سلطه داشتن: که ملذیطس آنجا نگه داشتی بشاهی برو دستگه داشتی. عنصری. - دستگه دیرپای، آسمانها و افلاک و جهان و عالم. (ناظم الاطباء) : کیست درین دستگه دیر پای کو لمن الملک زند جز خدای. نظامی. - ، ثروت و دولت پایدار و استوار. (ناظم الاطباء). - دستگه سنجری، جاه و جلال و شکوه سلطان سنجر: منزل تو دستگه سنجری طعمه تو سینۀ کبک دری. نظامی. ، تاب. توان. طاقت. پای. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خصم ترا سر شغب هست ولیک نیستش دستگه معارضه با تو و پای معرکه. سلمان
دستر. دست اره. ارۀ کوچکی باشد که آن را به یک دست کار فرمایند. (جهانگیری). داس کوچک دندانه دار. (برهان). داس کوچک باشد و دندانه دار است و یک دسته دارد و در اصل دست اره بوده یعنی ارۀ کوچک که به یک دست کار می کردند. (آنندراج). آهن پهن سرگره مضرس و غیرمضرس چون نیم دائره بادسته که علف چینان دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دستره است. (از دزی ج 1 ص 441) : پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره. غواص (از فرهنگ اسدی). با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ. بوحنیفۀ اسکافی. این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل بر دست اره ریزد دندان دستره. سوزنی. کاین ترب را به دستره خواهم اگر برید دندانها بریزد از روی دستره. سوزنی. از شکرینی که هست بهر بخائیدنش لب همه دندان شده است بر مثل دستره. مولوی (از جهانگیری). او را آوازی بود چون آوازه دستره که در چوب افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 132)
دستر. دست اره. ارۀ کوچکی باشد که آن را به یک دست کار فرمایند. (جهانگیری). داس کوچک دندانه دار. (برهان). داس کوچک باشد و دندانه دار است و یک دسته دارد و در اصل دست اره بوده یعنی ارۀ کوچک که به یک دست کار می کردند. (آنندراج). آهن پهن سرگره مضرس و غیرمضرس چون نیم دائره بادسته که علف چینان دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دستره است. (از دزی ج 1 ص 441) : پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره. غواص (از فرهنگ اسدی). با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ. بوحنیفۀ اسکافی. این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل بر دست اره ریزد دندان دستره. سوزنی. کاین ترب را به دستره خواهم اگر برید دندانها بریزد از روی دستره. سوزنی. از شکرینی که هست بهر بخائیدنش لب همه دندان شده است بر مثل دستره. مولوی (از جهانگیری). او را آوازی بود چون آوازه دستره که در چوب افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 132)
سرمایه مایه، اسباب مادی سامان ثروت، قدرت توانایی، جاه جلال، علم فضل، کارگاه کارخانه مجموعه آلاتی که در محلی برای انجام دادن کاری نصب شده، مجموعه اعضایی که در بدن موجودی زنده مسئول اجرای عمل حیاتی مخصوص است جهاز، یک آهنگ کامل موسیقی مجموعه ای از عده ای آواز و نغمه و گوشه که در عین پریشانی شامل مدلهای ممتاز و موضوعات مطبوع میباشد، (تصوف) حصول تمام صفات کمال است با وجود قدرت بر همه صفات، واحد برای شمارش تعداد ساختمان خانه گرمابه ماشین آلات و غیره. یا دستگاه جنبش جهاز محرکه. دستگاه رویش جهاز نامیه. یا دستگاه متری عبارت است از: 1 سانتیمتر 10 میلیمتر 1 دسیمتر 10 سانتیمتر 100 میلیمتر 1 متر 10 دسیمتر 1000 میلیمتر 1 دکامتر 10 متر 1 هکتو متر 10 دکامتر 100 متر 1 کیلومتر 10 هکتومتر 1000 متر. یا دستگاه وجود عالم هستی جهان آفرینش، مجموعه حواس خمسه ظاهری و حواس خمسه باطنی قوای دهگانه بشری (حواس ظاهره و باطنه)
سرمایه مایه، اسباب مادی سامان ثروت، قدرت توانایی، جاه جلال، علم فضل، کارگاه کارخانه مجموعه آلاتی که در محلی برای انجام دادن کاری نصب شده، مجموعه اعضایی که در بدن موجودی زنده مسئول اجرای عمل حیاتی مخصوص است جهاز، یک آهنگ کامل موسیقی مجموعه ای از عده ای آواز و نغمه و گوشه که در عین پریشانی شامل مدلهای ممتاز و موضوعات مطبوع میباشد، (تصوف) حصول تمام صفات کمال است با وجود قدرت بر همه صفات، واحد برای شمارش تعداد ساختمان خانه گرمابه ماشین آلات و غیره. یا دستگاه جنبش جهاز محرکه. دستگاه رویش جهاز نامیه. یا دستگاه متری عبارت است از: 1 سانتیمتر 10 میلیمتر 1 دسیمتر 10 سانتیمتر 100 میلیمتر 1 متر 10 دسیمتر 1000 میلیمتر 1 دکامتر 10 متر 1 هکتو متر 10 دکامتر 100 متر 1 کیلومتر 10 هکتومتر 1000 متر. یا دستگاه وجود عالم هستی جهان آفرینش، مجموعه حواس خمسه ظاهری و حواس خمسه باطنی قوای دهگانه بشری (حواس ظاهره و باطنه)
آن چه مانند دست باشد، آن قسمت از اشیاء مانند شمشیر، اره، تیشه، خنجر و کارد که به دست گیرند، گروهی از مردم که در جایی گرد آیند، واحدی از ورزشکاران که با هم در انواع ورزش همکاری کنند، مجموعه ای از یک چیز
آن چه مانند دست باشد، آن قسمت از اشیاء مانند شمشیر، اره، تیشه، خنجر و کارد که به دست گیرند، گروهی از مردم که در جایی گرد آیند، واحدی از ورزشکاران که با هم در انواع ورزش همکاری کنند، مجموعه ای از یک چیز