جدول جو
جدول جو

معنی دزیره - جستجوی لغت در جدول جو

دزیره
(دِ رِ)
دختر فرانسوا کلاری تاجر حریرفروش مارسی (فرانسه) که نخست محبوب ناپلئون بناپارت بود سپس زن برنادوت و ملکۀ سوئد گردید. وی قهرمان رمان ’دزیره’ بقلم ’آن ماری سلینکو’ است که به فارسی هم ترجمه شده است
دختردیدیه پادشاه لمبارها و نخستین زوجه شارلمانی که در سال 771 میلادی مطلقه شد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دایره
تصویر دایره
شکل مسطح گردی که همۀ نقاط آن از مرکز به یک فاصله باشند، خط گرد که دور چیزی را احاطه کرده باشد، پرهون، چنبر، حلقه، در موسیقی از آلات موسیقی ضربی به صورت چنبری چوبی که در یک طرف آن پوست نازکی چسبانده شده، باتره، تبوراک، دف، محدوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جزیره
تصویر جزیره
قطعه زمینی در وسط دریا که از هر طرف، آب آن را احاطه کرده باشد، آداک، اداک، آدک، آبخو، آبخوست، آبخست، جز، گنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزیره
تصویر گزیره
چاره، علاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دویره
تصویر دویره
خانقاه، بنایی برای عبادت، ریاضت، اجتماع، سماع و زندگی درویشان و صوفیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزیره
تصویر غزیره
غزیر، ناقۀ پرشیر، چشمۀ پرآب، چشم اشک بار
فرهنگ فارسی عمید
(دُ بَ رَ)
دهی است به بحرین از آن بنی عامر بن حارث بن عبدالقیس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / رِ)
دوال و تسمه ای که بدان قمار بازند. (ناظم الاطباء) (ازآنندراج) (از فرهنگ اوبهی) (از برهان) :
شاه غزنین چو نزد او بگذشت
چون دویره به گردش اندر گشت.
عنصری (از اسدی)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
دهی است به نیشابور، از آن ده است محمد بن عبدالله بن یوسف بن خورشید. (منتهی الارب). دهی است در دو فرسخی نیشابور. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
تأنیث غزیر. رجوع به غزیر شود، بسیارشیر ازناقه و جز آن. ج، غزار. (منتهی الارب). اشتر بسیارشیر. (مهذب الاسماء). الکثیرهالدّر. (اقرب الموارد) ، بسیارآب از چاه و چشمه. (منتهی الارب) : الغزیره من الاّبار و الینابیع، الکثیرهالماء. (اقرب الموارد) ، چشم بسیاراشک. (منتهی الارب) : الغزیره من العیون، الکثیرهالدمع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / رِ)
خط. رجوع به دبیری شود.
- دین دبیره، خط که بدان احکام دین نوشته شود. دین دبیریه. دین دبیری. خط اوستایی. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 102)
لغت نامه دهخدا
(دُ وَ رَ)
مصغر داره، یعنی خانه کوچک. (ناظم الاطباء). مصغر دار، سراچه، هالۀ کوچک گرد ماه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ رَ)
نام محلی کنار راه تهران و شاهی میان گردنۀ عباس آباد و دوگل در 162100 گزی تهران. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ / رِ)
نوعی از برنج. (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
ده بزرگیست که در ساحل رود نیل و راه دمیاط و روبروی قریه ای دیگر همنام خود شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ / رِ)
چاره. علاج. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(هَُ زَ رَ)
مصغر هزره، یعنی سخت کسلمند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ وَ رَ)
نهری است که از پرتقال گذرد
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
قسمی از آش و آبگوشت. (ناظم الاطباء). اردهاله از شیر و روغن. (زمخشری). سبوساب. (مجمل اللغه). سبوسابه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
مرغزار نیکوی بسیارگیاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دقر. دقره. دقری ̍
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ / رِ)
کلمه تعجب است در زبان لوطیان. کلمه تعجبی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). دکی. زکی. دکیسه. و رجوع به دکی و دکیسه و زکی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گزیره
تصویر گزیره
چاره علاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزیره
تصویر غزیره
پر شیر ماده، پر آب چاه و چشمه، بسیار اشک چشم مونث غزیر
فرهنگ لغت هوشیار
با تره خمک ازابزارهای خنیا مونث دایر (دائر) دور زننده گردنده، خطی گرد که دور چیزی را احاطه کرده باشد، سطحی که خطی مدور گرد آنرا احاطه کرده باشد بطوری که فاصله هر یک از نقاط محیط آن نسبت به نقطه مرکزی مساوی بود، جمع دوایر (دوائر) یا دایره صغیره. دایره ایست مفروض که کره را نصف نکند. مقابل دایره عظیمه دایره عظمی (عظیم) دایره ایست مفروض که کره را نصف کند. مقابل دایره صغیره. دایره های عظیمه که اهل هیئت بر فلک فرض کرده اند نه اند: معدل النهار، منطقه البروج، دایره ماره بالاقطاب الاربعه دایره ای است که بر هر دو قطب منطقه البروج وهر دو قطب معدل النهار و بر هر دو میل کلی گذشته، دائره الافق دایره ایست که فلک را نصف کند در میان مرئی و غیر مرئی، دایره نصف النهار، دائره الارتفاع چون قوس ارتفاع کواکب از این دایره ماخوذ است بدین نام نامیده شد، این دایره از سمت الراس و القدم میگذرد و در روز و شب دوباره بر دایره نصف النهار منطبق میشود، دائره اول السموات دایره ای است که مرور میکند بسمتین الراس و القدم و بدو نقطه مشرق و مغرب و قطبین، دائره المیل و این دایره ایست که مرور میکند بهر دو قطب معدا النهار و بدان بعد کواکب سیاره از معدل النهار و میل منطقه البروج از معدا النهار شناخته میشود، دائره العرض دایره ایست که مرور میکند بدو قطب بروج و بان عرض کوکب شناخته میشود. یا دایره مینا آسمان فلک. یا دایره هندی صفحه ای که در روی آن تعیین ساعات نمایند. یا روی دایره ریختن مطلبی را. آنرا اظهار کردن در کمال وضوح آنرا شرح دادن، لشکری که بر جای فرود آید، مهمیز پرندگان، خار، بخت بد. روزگار نامساعد، حادثه پیشامد جمع دایرات، خانقاه صومعه، جمعیت حلقه مجلس، موهای گرد بر جانب سر آدمی، سازی است از آلات ضربی دف داریه، در موسیقی قدیم کشورهای اسلامی بیک نوع درآمدمخصوص که از در آمد خواننده میشد اطلاق میشد، هر چند به هر مناسب جزو یک دستگاه کرده آنرا دایره نامیده و هر دایره را اسمی نهادند. شش دایره مشهور با نام بحرها که از هر دایره منشعب میشود از این قرار است: متفقه مختلفه موتلفه مجتلبه مشتبهه منتزعه، شعبه ای از یک اداره دولتی جمع دوایر
فرهنگ لغت هوشیار
قطعه زمین جدا و منقطع میان دریا که از هر طرف آب آنرا احاطه کرده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقیره
تصویر دقیره
چمنزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزیره
تصویر گزیره
((گُ رِ))
چاره، علاج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دایره
تصویر دایره
((یِ رِ))
دورزننده، گردنده، شکلی گرد که فاصله هریک از نقاط محیط آن نسبت به نقطه مرکزی مساوی باشد، جمع دوایر، یکی از سازهای ضربی، شعبه ای از یک اداره، مجازاً، حوزه میدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جزیره
تصویر جزیره
((جَ رِ))
آبخوست، قطعه زمینی که گرداگرد آن را آب فرا گرفته باشد، جمع جزایر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جزیره
تصویر جزیره
آبخوست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دایره
تصویر دایره
چنبره، پرهون، گردی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دبیره
تصویر دبیره
رسم الخط، فونت، خط
فرهنگ واژه فارسی سره
آبخست، آبخوست، آبخو، آداک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حلقه، گرد، مدور، انجمن، محدوده، اداره، بنیاد، سازمان، دف، چنبر، چنبره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دایره که سازی کوبه استداریه
فرهنگ گویش مازندرانی