جدول جو
جدول جو

معنی دزندیس - جستجوی لغت در جدول جو

دزندیس
برابر و یکسان، شبیه، آشکار، هویدا، درحال، همانا، گویا، برای مثال اگرچه در وفا بی شبهی و دیس / نمی دانی تو قدر من دزندیس (رودکی - لغت نامه - دزندیس)
تصویری از دزندیس
تصویر دزندیس
فرهنگ فارسی عمید
دزندیس
(دِ زَ)
برابر. مثل. شبیه. یکسان، هویدا. آشکار. ظاهر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دزندیس
(دِ زَ)
همانا. ظاهراً. گویا. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
اگرچه در وفا بی شبهی و دیس
نمی دانی تو قدر من دزندیس.
رودکی.
دزاندیس. و رجوع به دزاندیس شود.
، اولاً. در اول، فی الفور. فوراً در حال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دزندیس
همانا گویا: اگر چه در وفا بی شبهی و دیس نمیدانی تو قدر من دزندیس. (رودکی. نفیسی ج 3 ص 1110)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرندیس
تصویر پرندیس
(دخترانه)
نرم و لطیف چون پرند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تندیس
تصویر تندیس
(دخترانه)
مجسمه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زردیس
تصویر زردیس
(دخترانه)
به شکل زر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تندیس
تصویر تندیس
مجسمه، پیکر، کالبد، تمثال، تصویر، برای مثال نگارند تندیس او گر به کوه / ز سنگ وقارش شود که ستوه (دقیقی - ۱۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندیق
تصویر زندیق
کسی که در باطن کافر باشد و تظاهر به ایمان کند، کافر، بی دین، منکر خداوند، زندیک، ناپاک دین، ملحد، ناخدا، مرتد،
هر یک از اصحاب عبدالله بن سبا و از غلاه شیعه که معتقد به خدایی علی بن ابی طالب بوده اند و آن حضرت پس از اتمام حجت حکم به قتل آن ها داد،
هر یک از پیروان آیین مانی،
هر یک از پیروان آیین مزدک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دگردیس
تصویر دگردیس
دگرگون، در علم زیست شناسی جانوری که تغییر شکل یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندیک
تصویر زندیک
کافر، بی دین، منکر خداوند، زندیق، ناپاک دین، ملحد، ناخدا
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
دهی است از بخش هریس شهرستان اهر با 451 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، هراسان. هراسناک. بیمناک. مضطرب. نگران:
دل موبدان گشت اندیشه ناک
ز اندیشه دلهایشان گشت چاک.
فردوسی.
اگرچه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است.
(ویس و رامین).
بکار خادمش اندیشه ای همی باید
به از گذشته که اندیشه ناک و حیران است.
انوری.
از پی سودای شب اندیشه ناک
ساخته معجون مفرح ز خاک.
نظامی.
در آن رهگذرهای اندیشه ناک
پراکنده شد بر سرم مغز پاک.
نظامی (از آنندراج).
من خود اندیشه ناک پیوسته
زین زبان شکسته و بسته.
نظامی.
گنهکار اندیشه ناک از خدای
به از پارسای عبادت نمای.
(بوستان).
امین باید از داور اندیشه ناک
نه از رفع دیوان و زجر هلاک.
(بوستان).
و رجوع به اندیشناک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بمعنی تن مانند است، چه دیس بمعنی مانند باشد و بمعنی صورت و تمثال و پیکر و کالبد و قالب و جثه نیز آمده است اعم از انسان و حیوانات دیگر. (برهان) (از ناظم الاطباء). بمعنی تندس. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). از: تن + دیس، جزو دوم از مصدر ’دئس’ اوستایی بمعنی نمودن و نشان دادن، یعنی تن نما، و این جزو بصورت پسوند در فرخاردیس و طاقدیس هم دیده میشود. (حاشیۀ برهان چ معین) :
نگارند تندیس او گر بکوه
ز سنگ وقارش شود که ستوه.
دقیقی.
دو تندیس از زر برانگیخته
ز هرصورتی قالبی ریخته.
نظامی.
رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 261، ذیل شبدیز وتندس و تندسه و تندیسه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دی یِ)
سلسله ای از پادشاهان ایران که از سال 1164- 1209 هجری قمری در بیشتر ممالک ایران سلطنت نمودند. اولین آنها کریم خان وکیل و واپسین لطفعلی خان. (ناظم الاطباء). سلسله ای از پادشاهان که مؤسس آن کریم خان زند بود. سلسلۀ مزبور پس از قتل نادرشاه از 1162 -1209 هجری قمری در فارس و افغان سلطنت کرد و بدست آقامحمدخان منقرض شد. افراد این سلسله از این قرارند:
1- کریمخان. جلوس 1163 هجری قمری / 1750 میلادی
2- ابوالفتح. جلوس 1193 هجری قمری
3- علیمراد. جلوس 1193 هجری قمری
4- محمدعلی. جلوس 1193 هجری قمری
5- صادق. جلوس 1193 هجری قمری
6- علیمراد. جلوس 1196هجری قمری
7- جعفر. جلوس 1199 هجری قمری
8- لطفعلی. جلوس 1203 هجری قمری
وی به سال 1209 هجری قمری مقتول شد. در دورۀ کریم خان بیشتر شهرهایی که در قلمرو حکومت او بود معمور و آباد گردید و مخصوصاً شیراز پایتخت وی، بسیار باشکوه بود و بناهای زیبایی از قبیل ارگ کریمخان، بازار وکیل و مسجد وکیل در آنجا ساخته شد. از شاعران این دوره لطفعلی بیگ آذر، سیداحمد هاتف، سلیمان بیگدلی و صباحی نامبردارند. (فرهنگ فارسی معین)... سلسلۀ زندیه منسوب به زند که نام طایفه ای از الوارفیلی است و این طایفه در حدود قلعۀ پری از توابع ملایر سکونت داشته و مقارن ف تنه افغان این طایفه در محل سکونت خود قدرتی یافتند. در اوائل دورۀقدرت نادرشاه، باباخان چاپشلو با تدبیر، بر رؤسای این طایفه دست یافت و جمعی از آنها را کشت و بقیه را به خراسان کوچ داده در حدود ابیورد و درگز سکونت داد. بعد از قتل نادر طایفۀ زند تحت سرپرستی کریمخان از هرج و مرج ایام بعد از قتل نادر استفاده کرد و به دعوی سلطنت برخاست... (از دائره المعارف فارسی). سلسلۀ زندیه مدتی یعنی از 1163- 1193 هجری قمری / 1750- 1879 میلادی بر تمام ایران به استثنای خراسان حکومت می کردند و این قسمت اخیر را شاهرخ افشاری با اینکه کور و پیر بود، تحت امر خود داشت. پس از مرگ کریمخان قریب دوازده سال بین آقامحمدخان قاجار و شاهزادگان زندیه زد و خورد بود و این کشمکش ها بالاخره به فتح آقامحمدخان منتهی گردید. (طبقات سلاطین اسلام ص 230). رجوع به دائره المعارف فارسی، کتاب کرد و پیوستگی نژادی او ص 9 و طبقات سلاطین اسلام ص 232 و 234 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شخصی را گویند که به اوامر و نواهی کتاب زند و پازند عمل نماید و معرب آن زندیق است. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). و عرب این قوم را مجوس نام نهاده اند... (انجمن آرا) (از آنندراج). در پهلوی ’زندیک’ (مانوی)... این کلمه محتملاً بار اول در قرن سوم میلادی در کتیبۀ ’کارتیر’ موبدان موبد شاهان ساسانی هرمزد اول و بهرام اول و بهرام دوم در کعبۀ زرتشت، در نقش رستم نزدیک تخت جمشید آمده و صریحاً بمعنی ’مانوی، فاسدالعقیده’ استعمال شده... ظاهراً این لغت از ’زنده’ اوستای مشتق می باشد که دوبار (یسنا 61 بند 3، وندیداد 18 بند 53- 55) در اوستا آمده، هرچند ریشه آن معلوم نیست، اما در دو موضع مذکور در ردیف گناهکارانی، چون راهزن، دزد، جادوگر، پیمان شکن و دروغزن آورده شده. بنابراین ’زند’ بزهگر و فریفتاری است دشمن دین مزدیسنا و زندیک منسوب به ’زند’ است با ایک علامت نسبت. مانی که به عقیدۀ زردشتیان به جادویی و دروغ و فریب خود را پیغمبر خوانده و مدعی مزدیسنا گردید، زندیک (زنده) خوانده شد و بعدها نزد عرب زبانان کلمه زندیق (معرب زندیک) به پیرو مانی و به کسی که مرتد و ملحد و دهری و بیدین ومخالف اسلام می پنداشتند، اطلاق گردید. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به زندیق و دایره المعارف اسلام شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
زاج سیاه که کفش دوزان جهت سیاه کردن چرم به کار میبرند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
گروهی است از مجوس که خدای را دو گویند یا قائل به نور و ظلمت اند، یعنی نور را مبداء خیرات و ظلمت را مبداء شرور دانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث) (ازکشاف اصطلاحات الفنون). این کلمه از زند گرفته شده وآن کتابی است به پهلوی از زردشت مجوس. (از منتهی الارب). مگر صحیح این است که معرب زندی است، یعنی آنکه اعتقاد به زند، کتاب زرتشت دارد. که قائل یزدان و اهرمن بود و موافق قاعده تعریب قاف را در آخر زیاده کرده اند، چون وزن فعلیل بالفتح در کلام عرب ندیده، لهذاحرف اول را که زای معجمه است کسر داده اند... در خیابان نوشته که زندیق بالکسر معرب زندیک است و آن مرکب است از زند بالفتح که نام کتاب زرتشت است و یای نسبت و کاف تصغیر برای تحقیر و کسر اول بجهت تعریب است. (غیاث) (آنندراج). معرب زندی است یعنی آنکه اعتقاد به زند، کتاب زردشت دارد و قائل به یزدان و اهرمن بود. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، یا آنکه به آخرت و به ربوبیت رب ایمان ندارد. (منتهی الارب). آنکه ایمان حق تعالی و آخرت نداشته باشد. (غیاث) (از آنندراج) (از کشاف اصطلاحات الفنون). ملحد. بی دین. غیرصالح. دهری. (ناظم الاطباء). ملحد. دهری. بی دین. ج، زنادقه. (فرهنگ فارسی معین). بمجاز بمعنی بیدین و از دین برگشته و مختلطالمذهب اطلاق کرده میشود. (غیاث) (از آنندراج). بعداً برای هر ملحدی استعمال گردیده است. (منتهی الارب). زندیق فارسی معرب است و اصل آن زنده کردن، (زنده، حیات) و (کرد، عمل) یعنی معتقدان به دوام دهر. و رجوع به المزهر سیوطی و المعرب جوالیقی ص 166شود: پس قضای ایزدی چنان بود که در عهد او مزدک زندیق پدید آمد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 84).
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی زاهد کند زندیق را.
مولوی.
ندانم ابروی شوخت چگونه محرابیست
که گر ببیند زندیق در نماز آید.
سعدی.
شاهدی در میان کورانست
مصحفی در سرای زندیقان.
سعدی.
، پیرو مانی. مانوی. (فرهنگ فارسی معین). از کلمه صدیق آرامی است. نام طبقه ای از پیروان مانی و در اول زندیق و مانوی بیک معنی بوده است. درجۀ چهارم از درجات پنجگانه دینی مانویه. و درجۀ اول معلمین، سپس مشمسین، سپس قسیسین، چهارم صدیقین و پنجم سماعین. اصل کلمه زندیق، صدیق است. ج، زندیقین، زنادقه. در اول این کلمه اطلاق بر همان درجه از درجات پنجگانه مانویه و سپس اطلاق بر تمام مانویه و بعد از آن معنی ملحد و بی دین گرفته است. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : مانی زندیق به زمان شاپور بیرون آمد و زندقه آشکارکرد. (ترجمه بلعمی از تاریخ طبری، یادداشت ایضاً). این بهرام بن هرمز مردی بود بارای و کفایت و تدبیر، و مردمان به ملکی وی شاد شدند و مانی زندیق به ایام شاپور بیرون آمده بود و خلقی به زندقه خواند و او رامتابع شدند و مذهب وی گرفتند. (ترجمه بلعمی از تاریخ طبری). و مانی زندیق در روزگار او (اردشیر) پدید آمد و فتنه پدید آورد و سر همه زندیقان و اول ایشان او بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 20). رجوع به زندیک شود، آیا زنادقه (صدیقین) آفتاب پرست بوده اند چه عرب به حربا (آفتاب پرست) کنیت ابوالزندیق میدهد. در آفتاب پرست بودن زندیقان (صدیقین) در کلمه (ابوالزندیق) که عرب کنیت به حربا (آفتاب پرست) داده اند، شاید تأیید و اشارتی باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، آنکه ایمان ظاهر کند و به باطن کافر باشد. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، در شرح مقاصد می گوید که زندیق کافری است که با وجود اعتراف به نبوت محمد صلی اﷲ علیه و آله و سلم در عقاید او کفر باشد بالاتفاق. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، بعضی گفته اند که این معرب زن دین است، یعنی آنکه دین زنان دارد ودین او چون دین زنان بی اصل باشد. (غیاث) (آنندراج). یا آن معرب زن دین است یعنی بدین زن است. (منتهی الارب) ، گروهی از سبائیه از اصحاب عبداﷲ بن سبا که معتقد به ربوبیت حضرت ابوالحسن علی بن ابی طالب شدند. ج، زنادقه. زنادیق. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، کسی که به آنچه باید احترام گذاشت، احترام نمی گذارد. (از دزی ج 1 ص 606). کسی که در دوستی و اعتقاد سست است. (از دزی ج 1 ص 606). رجوع به زندیک شود
لغت نامه دهخدا
(وْ)
دیومانند. مردناهموار و عظیم الجثه و بدشکل. (آنندراج). زشت. قبیح. (ناظم الاطباء)، مکار و دغاباز (دغلباز) . مکار و غدار و حیله باز. (از آنندراج)، کثیف، هنگفت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام ایالتی است از ایالات دکن بهندوستان، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از بخش رامیان، شهرستان گرگان، واقع در 6 هزارگزی جنوب خاوری رامیان، با 350 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. به این ده دزدک نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دِ زَنْ)
همانا. گویا. ظاهراً. (از آنندراج از جهانگیری). و رجوع به دزندیس شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نوعی از صدف است و در مصر ام الخلول نامند و آن ورع بری است. (تحفۀ حکیم مؤمن). یک نوع ماهی فلس دار که در مصر یافت می شود. (ناظم الاطباء). دلینس. رجوع به دلینس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زندیق
تصویر زندیق
کسی که در باطن کافر باشد و تظاهر به ایمان کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندیس
تصویر تندیس
پیکر، تصویر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندیس
تصویر اندیس
فرانسوی نشانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دگردیس
تصویر دگردیس
دیگرگون، تبدیل موجودی به موجود دیگر تغییر شکل بعضی جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
همانا گویا: اگر چه در وفا بی شبهی و دیس نمیدانی تو قدر من دزندیس. (رودکی. نفیسی ج 3 ص 1110)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندیس
تصویر تندیس
((تَ))
صورت، تصویر، مجسمه، تندیسه، تندسه، تندس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندیق
تصویر زندیق
((زِ))
کافر، بی دین، به پیروان «مانی» گفته اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندیس
تصویر تندیس
مجسمه، تمثال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زندیه
تصویر زندیه
زندیان
فرهنگ واژه فارسی سره
پیکر، پیکره، تصویر، تندیسه، قالب، کالبد، مجسمه، نگار
متضاد: تابلونقاشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیدین، دهری، کافر، مرتد، مشرک، ملحد
متضاد: خداباور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دو زانو
فرهنگ گویش مازندرانی
ناخنک
فرهنگ گویش مازندرانی