ناحیه. (اقرب الموارد). ناحیه و کرانه. (منتهی الارب). بمعنی ناحیه و سوی است. (شرح قاموس) ، جامه ای که بر قطع خانه باشد مانند حجله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جامه ای که به اندازۀ خانه ببرند چون حجله. (متن اللغه) (تاج العروس) (منتخب اللغات). جامه ای است پاره پاره سنجیده شده به اجزای خانه مثل حجله که خانه ای است از عروس که به اندازۀ او است فرشهای او. (شرح قاموس)
ناحیه. (اقرب الموارد). ناحیه و کرانه. (منتهی الارب). بمعنی ناحیه و سوی است. (شرح قاموس) ، جامه ای که بر قطع خانه باشد مانند حجله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جامه ای که به اندازۀ خانه ببرند چون حجله. (متن اللغه) (تاج العروس) (منتخب اللغات). جامه ای است پاره پاره سنجیده شده به اجزای خانه مثل حجله که خانه ای است از عروس که به اندازۀ او است فرشهای او. (شرح قاموس)
حاجت. گویند: ’اخذ زبنه من المال’، گرفت مقدار حاجت خود را از مال. (منتهی الارب). حاجت. (متن اللغه). بمعنی حاجت و نیاز است. گفته میشود که اخذ زبنه من المال، یعنی گرفت حاجت و نیاز خود را. (شرح قاموس). اخذت زبنی من الطعام، یعنی گرفتم مقدار حاجت خود را از طعام. (لسان العرب)
حاجت. گویند: ’اخذ زبنه من المال’، گرفت مقدار حاجت خود را از مال. (منتهی الارب). حاجت. (متن اللغه). بمعنی حاجت و نیاز است. گفته میشود که اخذ زبنه من المال، یعنی گرفت حاجت و نیاز خود را. (شرح قاموس). اخذت زبنی من الطعام، یعنی گرفتم مقدار حاجت خود را از طعام. (لسان العرب)
گوشه. ’حل زبنا من قومه’، یعنی بگوشه ای افتاد از قوم خود گوئی از محل اقامت قوم خود دور افتاد. زبن بدین معنی تنها بصورت حال یا ظرف بکار میرود. (از لسان العرب) (البستان). ’حل فلان زبنا عن قومه’، کسی را گویند که از خانه های قوم خود دور افتاده باشد. ’یعنی خانه ای دور از خانه های آنان برگزیده باشد’. (از جمهره ج 1 ص 283). جانب (طرف) و بدین معنی تنها بصورت ظرف یا حال بکار میرود. (متن اللغه) ، ناحیه. بدین معنی نیز تنها بصورت حال یا ظرف است. (متن اللغه)
گوشه. ’حل زبنا من قومه’، یعنی بگوشه ای افتاد از قوم خود گوئی از محل اقامت قوم خود دور افتاد. زبن بدین معنی تنها بصورت حال یا ظرف بکار میرود. (از لسان العرب) (البستان). ’حل فلان زبنا عن قومه’، کسی را گویند که از خانه های قوم خود دور افتاده باشد. ’یعنی خانه ای دور از خانه های آنان برگزیده باشد’. (از جمهره ج 1 ص 283). جانب (طرف) و بدین معنی تنها بصورت ظرف یا حال بکار میرود. (متن اللغه) ، ناحیه. بدین معنی نیز تنها بصورت حال یا ظرف است. (متن اللغه)
فرقه ای از عشیرۀ عامر. رشته ای از غفل که طایفه ای هستند از طوقه از بنی صخر یکی از عشایر بادیۀ شرقی اردن. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضا کحاله) نام بطنی است از نفافشۀ عزیز که شعبه ای از شمر طوقه اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضاکحاله) نام یک شعبه است از آل صبیح از قبیلۀ خالد ساکن در کنار خلیج فارس. و ادالمقطع در شمال این قبیله وناحیه بیاض در جنوب، و تا منطقۀ صمان در طرف غرب آن است. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضاکحاله)
فرقه ای از عشیرۀ عامر. رشته ای از غفل که طایفه ای هستند از طوقه از بنی صخر یکی از عشایر بادیۀ شرقی اردن. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضا کحاله) نام بطنی است از نفافشۀ عزیز که شعبه ای از شمر طوقه اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضاکحاله) نام یک شعبه است از آل صبیح از قبیلۀ خالد ساکن در کنار خلیج فارس. و ادالمقطع در شمال این قبیله وناحیه بیاض در جنوب، و تا منطقۀ صمان در طرف غرب آن است. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضاکحاله)
کوتوال. (یادداشت مرحوم دهخدا). دژبان. قلعه دار: همانگه سوی دزبان کس فرستاد که بختم دوش درخواب آگهی داد. (ویس و رامین). بدیدی دز از دز فرودآمدی به دزبان بر از وی درود آمدی. نظامی. دزبانوی من ز دز گشاده دزبان وی از دز اوفتاده. نظامی (لیلی و مجنون ص 196). و رجوع به دژبان شود
کوتوال. (یادداشت مرحوم دهخدا). دژبان. قلعه دار: همانگه سوی دزبان کس فرستاد که بختم دوش درخواب آگهی داد. (ویس و رامین). بدیدی دز از دز فرودآمدی به دزبان بر از وی درود آمدی. نظامی. دزبانوی من ز دز گشاده دزبان وی از دز اوفتاده. نظامی (لیلی و مجنون ص 196). و رجوع به دژبان شود
نام محلی است در 47هزارگزی چالوس به تهران که یک دستگاه ساختمان سلطنتی در آنجا بناشده و فعلاً مهمانخانه است. سکنۀ دائم همان کارگران مهمانخانه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نام محلی است در 47هزارگزی چالوس به تهران که یک دستگاه ساختمان سلطنتی در آنجا بناشده و فعلاً مهمانخانه است. سکنۀ دائم همان کارگران مهمانخانه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)