جدول جو
جدول جو

معنی دریمی - جستجوی لغت در جدول جو

دریمی
(دِ)
دهی است از دهستان رودبال بخش داراب شهرستان فسا. واقع در پانصدگزی باختر داراب، با 192 تن سکنه. آب از رود خانه رودیال وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درغمی
تصویر درغمی
نوعی شراب، برای مثال شراب درغمی کز جام شامی / ز درغم نور گیرد تا حد شام (سوزنی - ۲۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
کریم بودن. حالت و عمل کریم:
دگر گفت کز ما چه نیکوتر است
که بر دانش بخردان افسر است
چنین داد پاسخ که آهستگی
کریمی و رادی و شایستگی.
فردوسی.
بچشمش همان خاک و هم سیم و زر
کریمی بدو یافته زیب و فر.
فردوسی.
اندرین گیتی بفضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست.
فرخی.
می گیر و عطابخش و نکو گوی و نکو خواه
این است کریمی و طریق ادب این است.
منوچهری.
آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او
با کریمی نسبش تا بقیامت اثرست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَرْ یَ)
منسوب به مریم. رجوع به مریم شود.
- آستین مریمی، آستین منسوب به مریم عذرا که روح القدس در آن دمیده شد:
چون آستین مریمی و جیب عیسوی
از خلق تو زمانه معنبر نکوتر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 76).
، نوعی سکۀ زرین درشت و غالباً زنان از آن گردن بند ساختندی
لغت نامه دهخدا
(صَ)
بحیر بن ورقا، وی از تمیم و از اشراف دلیر عصر اموی است. او باامیه بن عبدالله امیر خراسان بود. سپس در یکی از جنگهابه مهلب پیوست. به سال 81 هجری قمری صعصعه بن حرب عوفی او را غیلهً به خراسان بکشت. (الاعلام زرکلی ص 139)
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
منسوب است به درغم، که ناحیه ای است در دو فرسخی سمرقند. (از الانساب سمعانی). منسوب به درغم که شراب آنجا مشهور بوده است: قال (کسری) فأخبرنی عن أطیب الشراب و ألذه، قال (ریدک خوش آواز) : العنبی... و خیره البلخی و المروروذی و... الدرغمی. (غرر أخبار ملوک الفرس ثعالبی).
خرم بود همیشه بدین فصل آدمی
با بانگ زیر و بم بود و قحف درغمی.
منوچهری.
شراب درغمی از جام شامی
بشادی نوش کن از بام تا شام.
سوزنی.
بساط نشاط گسترده بود و ملازمت می درغمی کرده. (جهانگشای جوینی).
می درغمی خور که گر در غمی
که شادی فزاید همی درغمی.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ)
درهم بودن. اختلال. پریشانی. بی ترتیبی. (ناظم الاطباء). اختلاط. بوح. دوکه. (یادداشت مرحوم دهخدا). امتزاج. اشکال
لغت نامه دهخدا
(دِ هََ)
علی بن حسین. از محدثان بود. (از المصاحف ص 5 و174). در قرون نخست اسلام، محدث بودن نشانه ای از علم، دیانت، و تعهد علمی بود. این افراد با طی کردن سفرهای طولانی برای شنیدن یک حدیث از راوی معتبر، نشان دادند که حفظ و انتقال سنت پیامبر برایشان امری حیاتی است. به همین دلیل است که کتب معتبر حدیثی با وسواس علمی فراوان تدوین شده اند و محدثان در این مسیر، سنگ بنای این علوم را بنا نهادند.
علی بن حسن (یا حسین) درهمی. برادر محمد بن حسن از سپهسالاران عمرو بن لیث بود که از جانب عمرو به یاری نصر بن احمد رفت تا با احمد بن عبدالعزیز بجنگد. وی در سال 297 هجری قمری به سیستان بازآمد. رجوع به تاریخ سیستان ص 284 و 287 شود
محمد بن حسن (یا حسین) درهمی. او برادر علی بن حسن و داماد عمرولیث بود، و چون یعقوب لیث درگذشت، عمرو او را بر سیستان خلیفت کرد. (درسال 267 ه. ق). رجوع به تاریخ سیستان ص 236 و 237 شود
لغت نامه دهخدا
(دِ هََ می ی)
منسوب است به درهم که نام جدی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
احمد بن عبدالله ، محدث است. (منتهی الارب). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
از انتسابهای اجدادی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دِ / دَ)
دریغ. اسب ضعیف و نزار:
در دست بنده دریغی دو مانده اند
دل روز و شب بدست جو و کاهشان گرو.
ظهیرالدین نصر سموری سنجری.
برسمش چون بوسه دادم نام رخش روستم
زیر لب درچون دریغی سست و لاغر می برم
لغت نامه دهخدا
(دِ / دَ)
آنچه مایۀ دریغ و حسرت و دلهره و اسف و آه باشد:
این دریغی ها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
ده کوچکی است از دهستان دودج ودادیان بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 15هزارگزی خاور شیراز و یکهزارگزی راه فرعی شیراز به خرامه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دُ حَ می ی)
ابوجعفر عبدالله بن احمد بن زیاد. راویست و حدیث بسیار از دحیم نقل کرده است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
منسوب به دایم. همیشگی. همیشه. مدام. پیوسته. دائمی و رجوع به دائمی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ یُ)
دومی. دومین. (یادداشت مؤلف). رجوع به دومی شود
لغت نامه دهخدا
عبدالله بن عبدالرحمن بن ابی عبیدالتریمی الحضرمی الیمنی. در سال 613 میلادی درگذشت. اوراست کتاب الاکمال. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ص 459)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
اسحاق بن حسان بن قوصی، مکنی به ابویعقوب از شاعران دولت عباسی بود. ابوبکر خطیب در تاریخ خود می گوید ابویعقوب شاعر معروف به خریمی از خراسان بود و از ابناء سغد و به خریم بن عامر مری میرسید و به نام او هم منسوب است ولی بعد به بغداد فرودآمد. بعضی ها می گویند نسب او به عثمان بن خریم می رسد که پیشوایی جلیل و سیدی شریف بود و پدرش خریم موصوف به ناعم بود. ابوحاتم سجستانی خریمی را از اشعر شعرای مولدین می داند و از اشعار او جاحظ و احمد بن عبید بن ناصح نبذی آورده اند. (از انساب سمعانی). و رجوع به عیون الاخبار، چ قاهره سال 1925 میلادی ج 2 ص 128 و الموشح شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
این کلمه منسوب به خریم است و آن نام مردی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
برسوی، از مردم بروسه. معاصر سلطان سلیم خان قدیم، نامش عبدالله بن محمد مرزیفونی رومی (1066 هجری قمری) شاعریست ترک و او را دیوانیست. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و هدیهالعارفین ج 1 ص 477 شود
قورقوردبن بایزید. متوفی به سال 918 هجری قمری او راست: دیوانی به ترکی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حریم. قبیله ای از یمن منسوب به حریم، محله ای بزرگ در جانب غربی بغداد. (سمعانی). رجوع به حریم دارالخلافه و حریم طاهری شود
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
منسوب به حریم، بطنی از صدف. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
واحه ای در قسمت شرقی جزیره العرب، که مرکز آن بهمین نام در فاصله 150کیلومتری شمال ابوظبی واقع است. وسعت این واحه در حدود 6 در 9 کیلومترو جمعیت آن در حدود 10هزار تن است. محصول عمده اش خرما، یونجه، سبزی، انبه، لیموی ترش و شیرین است که ازدبی که بندر عمده واحه است صادر میشود. بسال 1955 میلادی انگلیسها این واحه را تصرف کردند و آنرا بین ابوظبی و مسقط تقسیم کردند. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
درخم. درهم. نام نقدی در یونان قدیم. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، وزنی معادل هفتادودو جو. (مفاتیح العلوم). ابن البیطار در شرح کلمه شیرم گوید درخمی دو مثقال است، و باز گوید مثقال هجده قیراط است. (یادداشت مرحوم دهخدا). نزد پزشکان عبارت از یک مثقال است، و در نزد پاره ای یک درهم است. ابن هبل گفته که یک درهم و نیم است، و استاد ابوالفرج ابن هندو در مفتاح الطب ایرادکرده که گویا درهم معرب درخمی باشد، و نیز در همان کتاب گفته که آنچه با سه انگشت آنرا بردارند دو درخمی و آنچه که با تمام کف دست برداشته شود شش درخمی باشد، چنانچه در بحر الجوهر گفته است. (کشاف اصطلاحات الفنون). واحد وزن، معادل یک مثقال، مساوی هجده قیراطو هفتادودو جو. (رسالۀ مقداریۀ فرهنگ ایران زمین). بعضی آنرا معادل یک درم دانسته اند. ج، درخمیات. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و اذا شرب من الورق مقدار درخمی علی الریق... (ابن البیطار ج 1 ص 70 س 3). یؤخذ من الالسفاقن (اللیسفاکن) سبعون درخمیا و تلقی فی جره من عصیر... (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیمی
تصویر دیمی
خودرو، کشت که به باران آبیاری شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درغمی
تصویر درغمی
منسوب به درغم شراب درغمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایمی
تصویر دایمی
همیشگی، مدام، پیوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریم
تصویر دریم
خوش اندام خوشگوشت: پسر
فرهنگ لغت هوشیار
واحد وزن معادل یک مثقال مساوی هیجده قیراط و هفتاد و دو جو (رساله مقداریه فرهنگ ایران زمین 4- 1: 10 ص 417)، بعضی آنرا معادل یک درم دانسته اند (ایضا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخمی
تصویر درخمی
((دَ رَ))
درهمی، واحد وزن معادل یک مثقال، مساوی هیجده قیراط و هفتاد و دو جو. بعضی آن را معادل یک درم دانسته اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درهمی
تصویر درهمی
اختلاط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دایمی
تصویر دایمی
همیشگی
فرهنگ واژه فارسی سره
کسی که اغلب در بیرون از خانه به سر می برد
فرهنگ گویش مازندرانی
کرم مانند، خامه ای
دیکشنری اردو به فارسی