درگذراندن. داشتن که بگذرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). اطاشه. افاقه. (تاج المصادر بیهقی). امضاء. امغار. (منتهی الارب). فصد. تعدیه. (دهار) : ازهاق، درگذرانیدن تیر از نشانه. اعتاق، درگذرانیدن اسب را در دوانیدن. امحاط، درگذرانیدن تیر را از آنچه بر وی آید. تعبیر، درگذشتن و درگذرانیدن از آب. جوف، درگذرانیدن طعنه به اندرون کسی. (از منتهی الارب) ، درگذشتن. عفو کردن. غفران آوردن. بخشیدن. آمرزیدن. صفح. غفران. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بی هیچ واسطه چندان انعام کرد و بسیار چیزها از شما درگذرانید. (کتاب المعارف). و رجوع به درگذراندن شود
درگذراندن. داشتن که بگذرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). اطاشه. افاقه. (تاج المصادر بیهقی). امضاء. امغار. (منتهی الارب). فصد. تعدیه. (دهار) : ازهاق، درگذرانیدن تیر از نشانه. اعتاق، درگذرانیدن اسب را در دوانیدن. امحاط، درگذرانیدن تیر را از آنچه بر وی آید. تعبیر، درگذشتن و درگذرانیدن از آب. جوف، درگذرانیدن طعنه به اندرون کسی. (از منتهی الارب) ، درگذشتن. عفو کردن. غفران آوردن. بخشیدن. آمرزیدن. صفح. غفران. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بی هیچ واسطه چندان انعام کرد و بسیار چیزها از شما درگذرانید. (کتاب المعارف). و رجوع به درگذراندن شود
گرفتار شدن. دچار آمدن. دچار خوردن. برخورد کردن. مواجه شدن. در محل نزاع و زد و خورد قرار گرفتن، و این بیشتر در اصطلاح نظامی متداول است، شروع شدن. درگرفتن. آغازیدن: درگیر شدن جنگ بین المللی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مؤثر افتادن. اثر کردن: دیده تا بستم خیال آن پری تسخیر شد تا به گل این درگرفتم صحبتم درگیر شد. محسن تأثیر (از آنندراج). - درگیر شدن دعا (نفرین) ، مستجاب شدن آن. برآورده شدن دعایا نفرین. مستجاب گشتن. روا شدن دعا یا نفرین. برآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
گرفتار شدن. دچار آمدن. دچار خوردن. برخورد کردن. مواجه شدن. در محل نزاع و زد و خورد قرار گرفتن، و این بیشتر در اصطلاح نظامی متداول است، شروع شدن. درگرفتن. آغازیدن: درگیر شدن جنگ بین المللی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مؤثر افتادن. اثر کردن: دیده تا بستم خیال آن پری تسخیر شد تا به گل این درگرفتم صحبتم درگیر شد. محسن تأثیر (از آنندراج). - درگیر شدن دعا (نفرین) ، مستجاب شدن آن. برآورده شدن دعایا نفرین. مستجاب گشتن. روا شدن دعا یا نفرین. برآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
گیرانیدن. گرفتن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، چیزی را آتش دادن و آتش کردن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). آتش در چیز قابل اشتعال درزدن. درگرفتن (متعدی). افروختن. شعله ور ساختن. روشن کردن آن در چیزی، چون هیمه و جز آن. مشتعل کردن و مشتعل ساختن. گیراندن آتش. باد کردن در آتش تا بیش شعله ور شود. مشتعل ساختن آتش نیم مرده. گیراندن چراغ. افروختن چراغی با شعلۀ چراغ دیگر: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. مولوی. گرچه از افسردگیها چون چراغ کشته ام میتواند یک نگاه گرم گیراندن مرا. صائب (از آنندراج). میکند ادبار رااقبال روشن گوهری شمع در هنگام گیراندن به دولت میرسد. محسن تأثیر (از آنندراج). رجوع به گیرانیدن شود. - درگیراندن، گیراندن: جمله جمع شهر را بخوانی و استاد امام را بخوانی و شمعهای بسیار درگیرانی. (اسرارالتوحید ص 66). شیخ گفت روشنایی درگیر و بیاور. حسن شمع درگرفت و پیش شیخ بنهاد. (اسرارالتوحیدص 116). رجوع به گیراندن و درگرفتن شود. ، مقید گردانیدن و درپای حساب آوردن و به سزاولی به محصلان شدید مبتلا ساختن و قید شدن برای ادای زر واجبی و در بعضی جاها به زور کسی را قید کردن و تاوان گرفتن. (بهار عجم) (آنندراج) ، باعث گرفتاری کسی شدن. (فرهنگ نظام) ، متصل کردن. ملحق کردن. پیوستن. ربط دادن. رجوع به گیرانده و شاهد آن شود
گیرانیدن. گرفتن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، چیزی را آتش دادن و آتش کردن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). آتش در چیز قابل اشتعال درزدن. درگرفتن (متعدی). افروختن. شعله ور ساختن. روشن کردن آن در چیزی، چون هیمه و جز آن. مشتعل کردن و مشتعل ساختن. گیراندن آتش. باد کردن در آتش تا بیش شعله ور شود. مشتعل ساختن آتش نیم مرده. گیراندن چراغ. افروختن چراغی با شعلۀ چراغ دیگر: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. مولوی. گرچه از افسردگیها چون چراغ کشته ام میتواند یک نگاه گرم گیراندن مرا. صائب (از آنندراج). میکند ادبار رااقبال روشن گوهری شمع در هنگام گیراندن به دولت میرسد. محسن تأثیر (از آنندراج). رجوع به گیرانیدن شود. - درگیراندن، گیراندن: جمله جمع شهر را بخوانی و استاد امام را بخوانی و شمعهای بسیار درگیرانی. (اسرارالتوحید ص 66). شیخ گفت روشنایی درگیر و بیاور. حسن شمع درگرفت و پیش شیخ بنهاد. (اسرارالتوحیدص 116). رجوع به گیراندن و درگرفتن شود. ، مقید گردانیدن و درپای حساب آوردن و به سزاولی به محصلان شدید مبتلا ساختن و قید شدن برای ادای زر واجبی و در بعضی جاها به زور کسی را قید کردن و تاوان گرفتن. (بهار عجم) (آنندراج) ، باعث گرفتاری کسی شدن. (فرهنگ نظام) ، متصل کردن. ملحق کردن. پیوستن. ربط دادن. رجوع به گیرانده و شاهد آن شود
گیرانیدن. درگیراندن. افروختن آتش را. روشن کردن. برافروختن. روشن کردن و برافروختن بوسیلۀ کبریت و نظایر آن: چون ابراهیم بیامد... درحال آتش درگیرانید و پاره ای آرد و خمیر کرد تا ایشان را چیزی سازد. (تذکره الاولیاء عطار). همچنانکه فلیته درگیرد چون آسیب آتش به وی رسد و چون روح من در اﷲ نگرد و اﷲ را ببیند تا اﷲ چگونه درگیراند مر او را. (معارف بهاء ولد ج 1 ص 204)
گیرانیدن. درگیراندن. افروختن آتش را. روشن کردن. برافروختن. روشن کردن و برافروختن بوسیلۀ کبریت و نظایر آن: چون ابراهیم بیامد... درحال آتش درگیرانید و پاره ای آرد و خمیر کرد تا ایشان را چیزی سازد. (تذکره الاولیاء عطار). همچنانکه فلیته درگیرد چون آسیب آتش به وی رسد و چون روح من در اﷲ نگرد و اﷲ را ببیند تا اﷲ چگونه درگیراند مر او را. (معارف بهاء ولد ج 1 ص 204)
درگذرانیدن. عبور دادن. گذراندن: مرز خراسان به مرزروم رساند لشکر شرق از عراق درگذراند. منوچهری. در کن ز آهنگ رزم، خصم ز میدان درگذران تیر دلشکاف ز سندان. منوچهری. ، عفو کردن. بخشیدن. بخشودن: درگذر تا درگذرانند. (خواجه عبداﷲ انصاری). بدانستم که عاجزم و زور و قوت از تست که خداوندی، چه باشد اگر این گناه از من بیچاره درگذرانی. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). تو اولی تری به فضل که این گناه بزرگ از من درگذرانی و عفو کنی. (تاریخ بخارای نرشخی ص 101). گیرم که ز من درگذرانی به کرم زآن شرم که دیده ای چه کردم چه کنم. (منسوب به خیام). و رجوع به درگذرانیدن شود
درگذرانیدن. عبور دادن. گذراندن: مرز خراسان به مرزروم رساند لشکر شرق از عراق درگذراند. منوچهری. در کن ز آهنگ رزم، خصم ز میدان درگذران تیر دلشکاف ز سندان. منوچهری. ، عفو کردن. بخشیدن. بخشودن: درگذر تا درگذرانند. (خواجه عبداﷲ انصاری). بدانستم که عاجزم و زور و قوت از تست که خداوندی، چه باشد اگر این گناه از من بیچاره درگذرانی. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). تو اولی تری به فضل که این گناه بزرگ از من درگذرانی و عفو کنی. (تاریخ بخارای نرشخی ص 101). گیرم که ز من درگذرانی به کرم زآن شرم که دیده ای چه کردم چه کنم. (منسوب به خیام). و رجوع به درگذرانیدن شود
بگرفتن وا داشتن گرفتن فرمودن، شعله ور ساختن مشتعل کردن: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. (مثنوی)، باعث گرفتاری کسی شدن گرفتار کردن: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را بدو دیو راهزن گیرانده. (طغرا)، شدیدا بپای محاسبه آوردن، متصل کردن ملحق ساختن: شاهی که زمین را بزمن گیرانده دنباله چین را به ختن گیرانده
بگرفتن وا داشتن گرفتن فرمودن، شعله ور ساختن مشتعل کردن: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. (مثنوی)، باعث گرفتاری کسی شدن گرفتار کردن: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را بدو دیو راهزن گیرانده. (طغرا)، شدیدا بپای محاسبه آوردن، متصل کردن ملحق ساختن: شاهی که زمین را بزمن گیرانده دنباله چین را به ختن گیرانده