درگشودن. افتتاح در. باز و گشاده داشتن در. مفتوح داشتن باب. بازداشتن در خانه، حفظ اعتبار و حیثیت وشخصیت و سابقۀ خانوادگی یا دیوانی را: هنرآموز کز هنرمندی درگشائی کنی نه دربندی. نظامی
درگشودن. افتتاح در. باز و گشاده داشتن در. مفتوح داشتن باب. بازداشتن در خانه، حفظ اعتبار و حیثیت وشخصیت و سابقۀ خانوادگی یا دیوانی را: هنرآموز کز هنرمندی درگشائی کنی نه دربندی. نظامی
آستانه، حداقل میزان لازم برای تحریک یک عصب حسی مثلاً آستانهٴ شنوایی، قطعۀ زیرین چهارچوب در یا پنجره، نقطۀ آغاز یک عمل مثلاً در آستانهٴ ازدواج، آستان، زن، همسر
آستانه، حداقل میزان لازم برای تحریک یک عصب حسی مثلاً آستانهٴ شنوایی، قطعۀ زیرین چهارچوب در یا پنجره، نقطۀ آغاز یک عمل مثلاً در آستانهٴ ازدواج، آستان، زن، همسر
مرکّب از: در، پیشوند + گشادن، گشادن. گشودن. فتح. - کمین درگشادن، از کمین برآمدن. بر دشمن تاختن: مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244) ، در گشادنمرکّب از: در، باب + گشادن) باز کردن در. افتتاح کردن در. گشودن در: از آن پس یکی داستان برگشاد سخنهای بایسته را در گشاد. فردوسی. کجا آن نو بنو مجلس نهادن بهشت عاشقان را در گشادن. نظامی. گرم تو در نگشائی کجا توانم رفت براستان که بمیرم بر آستان ای دوست. سعدی
مُرَکَّب اَز: در، پیشوند + گشادن، گشادن. گشودن. فتح. - کمین درگشادن، از کمین برآمدن. بر دشمن تاختن: مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244) ، در گشادنمُرَکَّب اَز: در، باب + گشادن) باز کردن در. افتتاح کردن در. گشودن در: از آن پس یکی داستان برگشاد سخنهای بایسته را در گشاد. فردوسی. کجا آن نو بنو مجلس نهادن بهشت عاشقان را در گشادن. نظامی. گرم تو در نگشائی کجا توانم رفت بِراستان که بمیرم بَر آستان ای دوست. سعدی
گشاده در. که در آن گشاده باشد. بی مانع و سد. باز. مفتوح: درگشاده دیده ام خرگاه ترکان فلک ماه را بسته میان خرگاه سان آورده ام. خاقانی. خانه او راکس درگشاده ندیدی و سفره اش سرگشاده. (گلستان سعدی)
گشاده در. که در آن گشاده باشد. بی مانع و سد. باز. مفتوح: درگشاده دیده ام خرگاه ترکان فلک ماه را بسته میان خرگاه سان آورده ام. خاقانی. خانه او راکس درگشاده ندیدی و سفره اش سرگشاده. (گلستان سعدی)
حالت و چگونگی درخشان. تابش. تلألؤ: هر یک از خوبی چون باغ به هنگام بهار وز درخشانی چون ماه به هنگام سحر. فرخی. مواهه، موهه، درخشانی آب روی. (منتهی الارب)
حالت و چگونگی درخشان. تابش. تلألؤ: هر یک از خوبی چون باغ به هنگام بهار وز درخشانی چون ماه به هنگام سحر. فرخی. مواهه، موهه، درخشانی آب روی. (منتهی الارب)