جدول جو
جدول جو

معنی درگشائی - جستجوی لغت در جدول جو

درگشائی
(دَ گُ)
درگشودن. افتتاح در. باز و گشاده داشتن در. مفتوح داشتن باب. بازداشتن در خانه، حفظ اعتبار و حیثیت وشخصیت و سابقۀ خانوادگی یا دیوانی را:
هنرآموز کز هنرمندی
درگشائی کنی نه دربندی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
درگشائی
افتتاح در، گشاده داشتن
تصویری از درگشائی
تصویر درگشائی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درگاهی
تصویر درگاهی
آستانه، حداقل میزان لازم برای تحریک یک عصب حسی مثلاً آستانهٴ شنوایی، قطعۀ زیرین چهارچوب در یا پنجره، نقطۀ آغاز یک عمل مثلاً در آستانهٴ ازدواج، آستان، زن، همسر
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
رجوع به دیرگشاد شود
لغت نامه دهخدا
(دِ گُ)
دل گشایی. حالت و چگونگی دل گشا. (یادداشت مرحوم دهخدا). انبساط خاطر. دل گشا بودن
لغت نامه دهخدا
(دُ فَ / فِ)
عمل درفشان. پراکندن در. درافشانی. افشاندن در. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درفشانی کردن، در پراکندن.
، سخنان سخت نیکو گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درفشانی کردن، سخنان نیکو گفتن:
چشم سعدی بر امید روی یار
چون دهانش درفشانی می کند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
درفشان بودن. درخشانی. تلألؤ:
چو آفتاب درخشان شود ز چرخ بلند
مه چهارده را کی بود درفشانی.
(منسوب به منوچهری)
لغت نامه دهخدا
(پَ نِ گَ تَ)
مرکّب از: در، پیشوند + گشادن، گشادن. گشودن. فتح.
- کمین درگشادن، از کمین برآمدن. بر دشمن تاختن: مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244) ، در گشادنمرکّب از: در، باب + گشادن) باز کردن در. افتتاح کردن در. گشودن در:
از آن پس یکی داستان برگشاد
سخنهای بایسته را در گشاد.
فردوسی.
کجا آن نو بنو مجلس نهادن
بهشت عاشقان را در گشادن.
نظامی.
گرم تو در نگشائی کجا توانم رفت
براستان که بمیرم بر آستان ای دوست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ دَ / دِ)
گشاده در. که در آن گشاده باشد. بی مانع و سد. باز. مفتوح:
درگشاده دیده ام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگاه سان آورده ام.
خاقانی.
خانه او راکس درگشاده ندیدی و سفره اش سرگشاده. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
عمل کارگشا. یاری کردن. دلالی. وکالت. با کردن صرف میشود، بانک کارگشائی، بانک رهینه های منقول
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ / دِ رَ)
حالت و چگونگی درخشان. تابش. تلألؤ:
هر یک از خوبی چون باغ به هنگام بهار
وز درخشانی چون ماه به هنگام سحر.
فرخی.
مواهه، موهه، درخشانی آب روی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلگشائی
تصویر دلگشائی
انبساط خاطر، دلگشا بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تورفتگی در یک دیوار از کف زمین تا بلندی قد انسان به صورت اشکاف یا دولابچه بدون در
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
تألّقٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
Luminousness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
luminosité
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
luminosità
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
আলোকিততা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
светимость
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
Leuchtkraft
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
світність
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
jasność
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
发光性
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
روشنائی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
luminosidad
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
ความสว่าง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
mwangaza
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
ışıklılık
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
빛남
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
光輝
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
luminosidade
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
उज्जवलता
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
kecerahan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
helderheid
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
זְהִירוּת
دیکشنری فارسی به عبری