جدول جو
جدول جو

معنی درکاسر - جستجوی لغت در جدول جو

درکاسر
(دَ سَ)
از دهات مشک آباد ساری مازندران. (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 121 و ترجمه آن ص 163)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داناسر
تصویر داناسر
عاقل، دانا، خردمند، راد، خردور، بخرد، فروهیده، متفکّر، فرزان، متدبّر، پیردل، لبیب، فرزانه، نیکورای، خردومند، حصیف، اریب، خردپیشه، صاحب خردبرای مثال نه جنگی سواری نه بخشنده ای / نه داناسری گر درخشنده ای (فردوسی - ۸/۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرتاسر
تصویر سرتاسر
سراسر، سرتا به سر، همه، همگی
فرهنگ فارسی عمید
(دْرا / دِ سِ)
تئودور. (1871- 1945 میلادی) داستان نویس آمریکائی. نخستین داستانش همشیرۀ کری (1900) بعنوان اینکه منافی با اخلاق است، توقیف شد. اشتهار او با انتشار جنی گرهارد (1911 میلادی) شروع شد. با این دو اثر، مبارزۀ طولانی خود رادر راه تأمین این حق برای داستان نویس، که زندگی راآنطور که می بیند تشریح کند آغاز کرد. از آثار دیگرش سرمایه دار (1912) ، تیتان (1914 میلادی) ، و نابغه (1915) است. در اواخر عمر، توجهش به سوسیالیسم معطوف شد و آثاری در این باب نوشت. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ)
همه و تمام و مجموع. (برهان). سربسر. (آنندراج) :
بدان شهر بودیش جای نشست
همه شهر سرتاسر آذین ببست.
فردوسی.
مگر شاد باشیم ز اندرز اوی
که گنج است سرتاسر این مرز اوی.
فردوسی.
همه شهان و بزرگان و خسروان جهان
بدین دو چیز جهان را گرفته سرتاسر.
فرخی.
راست گفتی که دشت باغی گشت
گرد او سرو رست سرتاسر.
فرخی.
ناحیت مغرب و بربر سرتاسر بگرفت. (مجمل التواریخ و القصص).
سرتاسر خود ببین که چندی
بر سر فلکی بدین بلندی.
نظامی.
ز چوگان ملامت نادر آنکس روی برتابد
که در راه خدا چون گوی سرتاسر قدم گردد.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 689)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
دو در متصل بهم. دو در مجاور هم. دو خانه که مدخل و در ورودی آن دو در مجاورت و پهلوی یکدیگر قرار دارد:
در کوی جهان که خانه عمر در اوست
همسایۀ محنتیم و دربادر غم.
مجیر بیلقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
نام محلی در 52 هزارمتری ساوجبلاغ میان کرده کرد و حیدرآباد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ سَ)
سردرد. دردی که در ناحیۀ سر احساس شود. صداع. (آنندراج) (دهار). غول. (منتهی الارب) :
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید.
توت... محرور را درد سر آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تا درد سرم فرونشاند
این اشک گلاب سان مرا بس.
خاقانی.
گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل
دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم.
خاقانی.
هنرت مشک نافۀ آهوست
چه عجب مشک درد سر زاید.
خاقانی.
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سریست بر سری.
خاقانی.
نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد
چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند.
خاقانی.
صبحا به گلاب لاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم.
خاقانی.
گلابی که آب جگرها بدوست
دوای همه درد سرها بدوست.
نظامی.
مشتری را ز فرق سر تا پای
درد سر دید و گشت صندل سای.
نظامی.
سر چرا بندم چو درد سر نماند
وقت روی زرد و چشم تر نماند.
مولوی.
شراب چون نبود پایدار لذت شرب
ضرورتست که درد سر خمار کشم.
سعدی.
شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ درد سر نباشد.
حافظ.
مصدوع، درد سرگرفته. (منتهی الارب) ، دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). چیزی یا کاری مایۀ تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به حال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی.
همه اندوه دل و رنج تن و دردسری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری.
فرخی.
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری.
فرخی.
باری ندانمت که چه خود آری ای پسر
تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر.
فرخی.
همسایۀ بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به دردسر.
فرخی.
کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد
با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر.
فرخی.
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیزی از دردسر وز گرانی.
منوچهری.
در او هرکه گوئی تن آساتر است
همو بیش با رنج و دردسر است.
اسدی.
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
ناصرخسرو.
وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب
جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی.
ناصرخسرو.
هیچ بهتر ازآن نیست که... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). یحیی گفت: اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است. (مجمل التواریخ و القصص).
گفت اجرت فزون ز دردسر است
لیک کاری عظیم پرخطر است.
سنائی.
بارغم عشق یار بستیم
وز درد سر فراق رستیم.
سیدحسن غزنوی.
ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار
دردسر روزگار برد به بوی گلاب.
خاقانی.
مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل
که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش.
خاقانی.
بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه.
خاقانی.
جهان را چنین دردسرها بسی است
وزین گونه در ره خطرها بسی است.
نظامی.
محتشمی دردسری می پذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر.
نظامی.
خاصه خرقۀ ملک دنیا کابتر است
پنج دانگ هستیش دردسر است.
مولوی.
و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91).
طالب ملک قناعت چو شدم دانستم
که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است.
ابن یمین.
بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست.
حافظ.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد.
حافظ.
آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو
چاره نباشدش ز غم جان و دردسر.
موقری (از رادویانی).
نمی بریم به می خانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است.
صائب (از آنندراج).
گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار
من که درد پای دارم دردسر چون آورم.
صائب (از آنندراج).
- به دردسر بودن، گرفتار رنج و زحمت بودن: بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی. (تاریخ سیستان).
- به دردسر داشتن کسی را، اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن. وی را به غم و مزاحمت دچار کردن:
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
ناصرخسرو.
- بی دردسر داشتن کسی را، در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی. رنج و زحمت از وی دور کردن: شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. (تاریخ بیهقی ص 372).
- دردسر بردن، رفع زحمت کردن. رفع مزاحمت نمودن:
یا سرم در دست دردسر ببر
یا مرا خواندست آن خالو پسر.
مولوی.
نه عادت است به خورشید دردسر بردن
که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
- دردسر کردن، مایۀ دردسر و صداع شدن:
دیدم بسی خلاف توقعز دوستان
از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- دردسر کشیدن، تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن:
صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک
یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما.
صائب (از آنندراج).
شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار
از من دماغ تازۀ او دردسر کشید.
شوکت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
دهی است از دهستان لنگا شهرستان شهسوار، واقع در 32هزارگزی جنوب شرقی شهسوار و 12هزارگزی جنوب راه شوسۀ شهسوار به چالوس با 240 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود و راه آن مالرو است. اهالی آنجا تابستان به ییلاق لنگا میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اِ سَ)
دهی از بخش رامسر شهرستان شهسوار. سکنه آن 220 تن است آب آن از چشمه سار و محصول عمده آنجا غلات و سیب زمینی و عسل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دِ سَ)
که سری دراز دارد. آنکه سر مایل به درازی دارد. مکوّزالرأس. (یادداشت مرحوم دهخدا). أقبص. قنّور. مسمرطالرأس. مصعتل الرأس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ / سِ)
که خرج از کسی جدا دارد. که مال از وی ممتاز دارد، دو کاسه بودن با کسی، مالشان از یکدیگر جدا بودن. (یادداشت مؤلف) :
با زن خویشتن دو کاسه مباش
وآنچه داری به سوی خود متراش.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
به یونانی باقلی است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
دهی از دهستان دینور بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان. دامنه و سردسیر است و 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
ده کوچکی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان. واقع در 65هزارگزی باختر راور و 13هزارگزی راه فرعی راور به کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دریابرنده. بحرپیما. دریاپیما. طی کننده دریا. دریاگذار:
که اندام و مه تازش و چرخ گرد
زمین کوب و دریابر و رهنورد.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(دَرْ گَ)
ملاح. کشتیبان. دریاکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
خردمند:
وزان مرز داناسری را بجست
که آن پهلوانی بخواند درست.
فردوسی.
نه جنگی سواری نه بخشنده ای
نه داناسری یا درخشنده ای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
کمی. کاهش:
بدو گفت بیژن که این راست است
ز من کار تو پاک برکاست است.
فردوسی.
زآنکه در حسن برافزونی و برکاست نیی
من بعشق تو برافزونم و برکاست نیم.
سوزنی.
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت که در 30 هزارگزی شمال خاوری رودبارو 16 هزارگزی رستم آباد واقع است. کوهستانی و معتدل است و 190 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، برنج و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری، مکاری و شال بافی است و راهش بر سر راه عمومی رستم آباد به صارلوو مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ سَ)
دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان. واقع در 6هزارگزی جنوب خاوری لنگرود سر راه شوسۀ لنگرود به رودسر، با 1220 تن سکنه (سرشماری 1330 هجری شمسی). آب آن از استخر و رودخانه شلمان تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از دهات بهرستاق لاریجان مازندران. (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 114 و ترجمه آن ص 154)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
یخ، و بعضی یخ را گویند که در زیر ناودان بسته شود. (برهان). درگاله. درگلاله. دنگاله. دنگداله. کلفشنگ. گل فهشنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرتاسر
تصویر سرتاسر
همگی، سراسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکاست
تصویر برکاست
کمی، کاهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درد سر
تصویر درد سر
دردی که در ناحیه سر احساس شود، گرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
در بین در میان در خلال (مکان زمان) : در اثنای راه. توضیح: لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
دیواری که در پیش در قلعه و محوطه خانه کشند، پرده ای که در پیش در خانه آویزند، درگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درکار
تصویر درکار
بکار آینده، لازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکاست
تصویر برکاست
((بَ))
کاستی، کمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درپاسخ
تصویر درپاسخ
متقابلا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درکنار
تصویر درکنار
ضمن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درکار
تصویر درکار
مشغول
فرهنگ واژه فارسی سره
موجود، مهیا
فرهنگ گویش مازندرانی
مکانی بین راه لفور به آلاشت، جایی که آب را به دو یا چند قسمت تقسیم کنند
فرهنگ گویش مازندرانی