جدول جو
جدول جو

معنی درچیده - جستجوی لغت در جدول جو

درچیده
(دَ دَ / دِ)
گرد وغند. گرداندام. مشمرالخلق. (یادداشت مرحوم دهخدا) :طمرّ، اسب درچیده و گرداندام. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارکیده
تصویر ارکیده
(دخترانه)
گلی با رنگهای درخشان که یک گلبرگ آن از دو گلبرگ دیگرش بزرگتر است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درمنده
تصویر درمنده
بیچاره، ناتوان، عاجز، برای مثال بفرمود صاحب نظر بنده را / که خشنود کن مرد درمنده را (سعدی۱ - ۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریده
تصویر دریده
پاره شده، چاک خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برچیده
تصویر برچیده
گردآورده شده، کنایه از منحل شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درویده
تصویر درویده
دروشده
فرهنگ فارسی عمید
(دَدَ / دِ)
چاک شده و پاره شده. (ناظم الاطباء). از هم پاره شده. به درازا پاره شده. چاک. شکافته. کفته. مخروق. منفلق. واهیه. (از منتهی الارب) :
رفت برون میر رسیده فرم
پخچ شده بوق و دریده علم.
منجیک.
تو شادمانه و بدخواه توز انده و رنج
دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال.
منجیک.
پیراهن لؤلوء برنگ کامه
و آن کفش دریده و بسر برلامه.
مرواریدی.
دریده درفش و نگونسارکوس
رخ زندگان گشته چون آبنوس.
فردوسی.
دریده درفش و نگونسارکوس
چولاله کفن روی چون سندروس.
فردوسی.
پراکنده لشکر دریده درفش
ز خون یلان روی گیتی بنفش.
فردوسی.
زواره بیامد بر پیلتن
دریده بر و جامه و خسته تن.
فردوسی
بشد خسته از جنگ فرفوریوس
دریده درفش و نگونسارکوس.
فردوسی.
شکسته دل و دست و بر خاک سر
دریده سلیح و گسسته کمر.
فردوسی.
ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سه صد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 564).
چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی
پوشیده درتنعم و آنگه دریده گیر.
سعدی.
صاحبدل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه.
سعدی.
بارکشیدۀ جفا پرده دریدۀ هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم.
سعدی.
منعطّ، جامۀ دریده. هبائب، جامۀ کهنۀ دریده. (منتهی الارب).
- پرده دریده، کنایه از رسوا. مهتوک. بی شرم. بی حیا. رجوع به پرده دریده در ردیف خود شود.
- چشم دریده، کنایه از بی شرم و بی حیا. (ناظم الاطباء). شوخ. شوخ چشم. رجوع به چشم دریده در ردیف خود شود.
- ، (با اضافه) چشم شوخ و بی حیا و بی شرم: به یهودی خبر بردند که پسر تو مسلمان شده است گفت آن چشمهای دریده که او دارد کربلا هم میرود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دریده بر، مجروح اعضاء. اندام جراحت یافته:
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم.
فردوسی.
به پیش فرامرز بازآمدند
دریده بر و پرگداز آمدند.
فردوسی.
خروشان برشهریار آمدند
دریده بر وخاکسار آمدند.
فردوسی.
- دریده بینی، که بینی او دریده باشد. أخرم.
- دریده چشم، که چشم او دریده باشد. أشتر. شتراء.
- ، کنایه از شوخ چشم. (آنندراج). بی حیا. بی آزرم:
چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد
نوک خارش خاکشو باد ای دریده چشم و کون.
منجیک.
- دریده داشتن، دریدن: تا آسمان چون دایۀ خودکامه... هر سحرگاه از صبح گریبان دریده دارد و ماتمی نبوده. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 2).
- دریده دهان یا دهن، کنایه ازبی محاباگوی. (آنندراج). دهان گشاد و آنکه بی ملاحظه هرچه خواهد گوید و فحاش. (ناظم الاطباء) :
چون طشت بی سرند و چو در جنبش آمدند
الا شناعتی و دریده دهن نیند.
خاقانی.
دریده دهن بدسگالش چو داغ
زبان سوخته دشمنش چون چراغ.
نظامی.
دریده دهان را به گفتن میار
لبش را ز دندانش در بخیه آر.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به دهن دریده در این ترکیبات و ردیف خود شود.
- دریده شدن، چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شکافته شدن. اختراق. اخریراق. انحراق. (دهار). تخرق. (المصادر زوزنی). تشرم. تمنزق. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). وهی. (دهار). انداح، دریده شدن مشک. (تاج المصادر بیهقی). انهتاک، دریده و شکافته شدن پرده. بهاء، دریده شدن خانه مومین و مثل آن. تخرق، دریده و پاره پاره شدن. (از منتهی الارب). سخف، دریده شدن مشک. (از منتهی الارب). وهی، دریده شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی).
- دریده گردیدن، دریده شدن. پاره شدن. شکافته شدن. انهماء، و کهنه دریده گردیدن جامه. تمسو، دریده گردیدن جامه. تهتک، دریده و شکافته گردیدن پرده. خسوف، دریده و شکسته گردیدن. (از منتهی الارب).
- دریده گریبان، گریبان چاک. دریده جیب:
به صبح آن نقطها فروشوید از تن
یتیم دریده گریبان نماید.
خاقانی.
- دریده گشتن، دریده گردیدن. دریده شدن پاره شدن. شکافته گشتن. هزم، دریده گشتن مشک از خشکی. (از منتهی الارب).
- دریده گوش، شکافته گوش. أخرق.
- دهان دریده و دهن دریده، کنایه از فحاش. (ناظم الاطباء). بی محاباگوی. (آنندراج). رجوع به دهان دریده ذیل دهان و به همین عنوان در ردیف خود شود.
- دهل دریده، کنایه از رسوا و بی آبرو، رند دهل دریده. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
- فرودریده، واژگون. رجوع به همین عنوان درردیف خود شود.
- کون دریده، کنایه ازبی حیا و بی شرم: کلاغ کون دریده، تعبیری از بی حیائی و بی شرمی کسی. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
، سخت بی حیا. سخت بی شرم. عظیم بی حیا. بسیار بی شرم. بی آزرم. شوخ. شوخ چشم. بی ادب. گستاخ. بی ننگ. بی عار. آلوده دامن. وقح. وقاح. وقیح. پررو
لغت نامه دهخدا
(دُدَ / دِ)
دروشده و چیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ دَ)
دروده. دروشده. (ناظم الاطباء). که درو شده باشد. حصید. محصود. و رجوع به درویدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ / جِ گُ دَ)
چیدن. ورچیدن. جمع کردن: تعجیه، درچیدن و کج کردن روی را. تکور، درچیده شدن. (از منتهی الارب).
- خویشتن درچیدن، از مردم دوری کردن و تنهایی گزیدن:
خویش را رسوا مکن در شهر چین
عاقلی جو خویشتن را درمچین.
مولوی.
- درچیدن تری، کشیدن آب. خشک کردن آب. گرفتن رطوبت: اگر دارپلپل نیم کوفته بر کباب این جگر پراکنند تا تری آن درچینند... روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- درچیدن دامن، بربردن و بالا گرفتن دامن.
- ، ترک علاقه کردن. کناره گرفتن:
در زیر ظل عون تو کردم پناه خود
درچیده دامن از همه چون آفتاب ظل.
سوزنی.
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
نمیص. (منتهی الارب). گرد آورده و جمع شده. فراهم شده، متورم. دمیده: و گوشت روی و رگهای گردن دمیده و برخاسته شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مهیّا و آماده:
خود تو آماده بدی برخاسته
جنگ او را خویشتن آراسته.
رودکی (حاشیۀ فرهنگ اسدی).
و رجوع به برخاستن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از درویدن
تصویر درویدن
بریدن غله و علف از روی زمین درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریده
تصویر دریده
پاره کرده، شکافته چاک کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درشیدن
تصویر درشیدن
روشنائی دادن، درخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفشیده
تصویر درفشیده
روشن شده برق زده، پرتو افکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درآینده
تصویر درآینده
سراینده، گوینده داخل شونده، داخل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درپرده
تصویر درپرده
پوشیده و پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمنده
تصویر درمنده
بیچاره، بینوا، عاجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درونده
تصویر درونده
آنکه علف و غله را درو کند درو کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرمیده
تصویر آرمیده
آرام گرفته استراحت کرده آرمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویزه
تصویر درویزه
بینوایی تهی دستی، گدایی کدیه سوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزیده
تصویر ارزیده
قیمت کرده، قیمت شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برچیده
تصویر برچیده
منحل شده وتعطیل شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویده
تصویر درویده
درو کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
برگزیدن، منتخب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکیده
تصویر ترکیده
تراک خورده شکافته شده، منفجرشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسیده
تصویر ترسیده
وحشت زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشیده
تصویر درخشیده
تابیده، روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریده
تصویر دریده
((دَ دِ))
پاره شدن، بی شرم، پررو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درآینده
تصویر درآینده
آجل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داویده
تصویر داویده
مدعا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
منحل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
بی ادب، بی حیا، گستاخ، وقیح، هتاک، پاره، چاک، شکافته، گسیخته
متضاد: مودب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منحل، تعطیل، جمع آوری شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چشم دریده
فرهنگ گویش مازندرانی