جدول جو
جدول جو

معنی درچیدن - جستجوی لغت در جدول جو

درچیدن
(پَ جَ / جِ گُ دَ)
چیدن. ورچیدن. جمع کردن: تعجیه، درچیدن و کج کردن روی را. تکور، درچیده شدن. (از منتهی الارب).
- خویشتن درچیدن، از مردم دوری کردن و تنهایی گزیدن:
خویش را رسوا مکن در شهر چین
عاقلی جو خویشتن را درمچین.
مولوی.
- درچیدن تری، کشیدن آب. خشک کردن آب. گرفتن رطوبت: اگر دارپلپل نیم کوفته بر کباب این جگر پراکنند تا تری آن درچینند... روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- درچیدن دامن، بربردن و بالا گرفتن دامن.
- ، ترک علاقه کردن. کناره گرفتن:
در زیر ظل عون تو کردم پناه خود
درچیده دامن از همه چون آفتاب ظل.
سوزنی.
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درویدن
تصویر درویدن
بریدن گیاهان از روی زمین با داس یا ماشین درو، درو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریدن
تصویر دریدن
پاره کردن، چاک دادن، شکافتن، شکافته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرچیدن
تصویر پرچیدن
پرچ کردن، کوبیدن و پهن کردن سر میخ که از یک طرف تخته یا چیز دیگر بیرون آمده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
به هم زدن و از میان بردن یک شرکت، حکومت و مانند آن، برهم پیچیدن و جمع کردن بساط و دستگاهی، دانه دانه برداشتن چیزی از روی زمین، برگزیدن و برداشتن چیزهای مرغوب و پسندیده از میان تودۀ چیزی، دانه چیدن مرغ از روی زمین
فرهنگ فارسی عمید
(گِ رِ دَ)
فروبردن میخ در چیزی و سر نازک میخ را با زخم و ضرب پهن کردن. پرچین کردن. (شعوری ج 1 ص 241)
لغت نامه دهخدا
(اَ اَ کَ دَ)
درویدن. (برهان). بریدن غله. (از آنندراج). درودن. (شرفنامۀ منیری). درو کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ گُ دَ)
لازم و متعدی هر دو آید، و بیش از همین یک مصدر برای فعل آن نیامده است، لازم چون: جامه بدرید، دلو بدرید یعنی دریده و پاره شد، متعدی چون: نامۀ او بدرید یعنی پاره کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
الف - در معنی متعدی: پاره کردن. (برهان) (آنندراج). شکافتن و چاک کردن و پاره کردن پارچه و جز آن. گشادن. (ناظم الاطباء). به درازا پاره کردن. فتردن. فتالیدن. خرق کردن. به درازا از هم گسستن. ترکاندن. منشق ساختن. به دو جزء جدا کردن چیزی متصل و متسع را از هم. باز کردن اجزاء پیوسته و گستردۀ چیزی را از میانه و با آلتی برنده یا به فشار. اجتیاب. اجیح. افتراس. ایهاء. تجواب. تخریق. تمزیق. جوب. (منتهی الارب). خرق. (تاج المصادر بیهقی). خلق. (دهار). دظّ. (منتهی الارب). شق. (تاج المصادر بیهقی). فرص. (منتهی الارب). قد. (دهار). مزق. نطاف. بظف. (تاج المصادر بیهقی). هتاء. هتوء. هرد. (منتهی الارب) :
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
فردوسی.
ندرم به دشنه جگرگاه تو
برون ناید از میغ تن ماه تو
فردوسی.
ز خون کیان شرم دارد نهنگ
وگر کشته یابد ندرد پلنگ.
فردوسی
درید و برید و شکست وببست
یلان را سر و سینه و پا و دست.
فردوسی.
هرآنجا که پرخاش جویم بجنگ
بدرم دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
همی محضر ما به پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو.
فردوسی.
خروشید و برجست از آن پس ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای.
فردوسی.
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دورخ را همی کرد چاک.
فردوسی.
بدرید چرمش بدانسان که شیر
درو خیره شد پهلوان دلیر.
فردوسی.
که این مادیان چون درآید بجنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
چو گودرز کشواد پولادچنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
بگو تا بگیرند موی سرش
بدرند برتن همی چادرش.
فردوسی.
ببرم سر رستم زال زر
بداندیش شه را بدرم جگر.
فردوسی.
بدرید جامه همه در برش
بزد دست و برکند موی سرش
فردوسی.
ندارد کسی پای با تو به جنگ
بدری به چنگال چرم نهنگ.
فردوسی.
همه سرفرازیم با ساز جنگ
به هامون بدریم چرم پلنگ.
فردوسی.
همیدون ببستند پیمان برین
که گر تیغ دشمن بدرد زمین.
فردوسی.
سگ کاردیده بدرد پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ.
فردوسی.
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
فرخی.
به روز معرکه بسیار دیده پشت ملوک
به وقت حمله فراوان دریده صف سوار.
فرخی.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی.
گاهی بکشد شعله وگاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری.
گماریده است زنبوران به من بر
هم می درد به من بر پوست زنبور.
منوچهری.
تا شکمشان ندرم، تا سرشان برنکنم.
تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم.
منوچهری.
وز خانه شما پردگیان را که کشیده ست
وین پردۀ ایزد به شما بر که دریده ست.
منوچهری.
آتشی داشت به دل، دست زد و دل بدرید
تا بدیده بت او آتش هجرانش بدید.
منوچهری.
دوستگان دست برآورد و بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه.
منوچهری.
ور بدری شکم و بند من از بندم
نرسد ذره ای آزاربه فرزندم.
منوچهری.
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 174).
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر برپس ابزار.
حقیقی صوفی (از لغت فرس ص 84).
هان تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو می خورند و چو گرگان همی درند.
ناصرخسرو.
گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را
گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 162).
راز ایزد زیر این پردۀ کبود است ای پسر
کس تواند پردۀ راز خدائی را درید؟
ناصرخسرو.
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامه ش بدریده عدو خود منم.
ناصرخسرو.
چون نبینی که می بدرند
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب ؟
ناصرخسرو.
بدرید برتن سلب مشک بید
ز جور زمستان به پیش بهار.
ناصرخسرو.
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
به بستان جامۀ زربفت بدریدند خوبانش.
ناصرخسرو.
گفت (محمود) او را (ابوریحان بیرونی را) به میان سرای فرواندازند... ابوریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته به زمین فرودآمد چنانکه بر وی افگار نشد. (چهارمقاله نظامی عروضی ص 92).
خران دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواند شعراندرون بدرد نای.
سوزنی (چهارمقالۀ نظامی عروضی ص 57).
خوان دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواند شعر اندرون بدرد نای.
سوزنی.
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب.
خاقانی.
نامۀ مصطفی درد پرویز
جامۀ جان او پسر بدرد.
خاقانی.
سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد
جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا.
خاقانی.
شد آن چرم ناپختۀ نیم خام
بدرد بخاید به حرصی تمام.
نظامی.
گرگ را دوختن باید آموخت که او خود دریدن نیکو داند. (جهانگشای جوینی).
آنکه می درید جامۀ خلق چست
شد دریده آن او زیشان درست.
مولوی.
چون قلم در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید.
مولوی.
آنکه داند دوخت او داند درید
هرچه او بفروخت بتواند خرید.
مولوی.
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد.
سعدی.
دست بیچاره چون به جان نرسد
چاره جز پیرهن دریدن نیست.
سعدی.
در گرگ نگه مکن که بزغاله برد
یک روز نگه کن که پلنگش بدرد.
سعدی.
توان به حلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
و ز دست زبان حرف گیران رستند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 21).
مردم چشمم بدرد پردۀ عمیا زشوق
گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو.
سعدی.
بدرد یقین پرده های خیال.
سعدی.
ابهاء، دریدن خانه مویین. اهماء، جامه دریدن و کهنه گردانیدن. تهبیب، دریدن جامه. تهیب، نیک دریدن. خرق، پاره کردن چیزی را و دریدن. خسوف، دریدن چیزی را و شکستن. خفاء، دریدن مشک را و گستردن آن را بر حوض. مزق، مزقه، هدمله، هرت، هرد، هرض، هم، دریدن جامه را. (از منتهی الارب).
- امثال:
سالی هری، ماهی تری، کفش تا پاره کنی و بدری. (امثال و حکم).
- از هم یا ز هم دریدن، متفرق و جداکردن اجزاء چیزی را:
تقاضی می کند دایم سگ نفس
درونم را ز هم خواهد دریدن.
ناصرخسرو (ص 366).
شه از هم درید آن خورش را بزور
چو شیری که او بردرد چرم گور.
نظامی.
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می شد زیرزخمش سنگ چون موم.
نظامی.
من که گاوان را ز هم بدریده ام
من که گوش شیرنر مالیده ام.
مولوی.
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت از هم درد.
سعدی.
- بردریدن، دریدن. از هم جدا کردن و شکافتن با آلتی برنده یا به فشار:
فرودآمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید.
فردوسی.
صف دشمنان سربسر بردرد
ز گیتی سوی هیچکس ننگرد.
فردوسی.
نهاد و ز یکدیگرش بردرید
کسی در جهان این شگفتی ندید.
فردوسی.
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید.
فردوسی.
چو او را چنان زار و کشته بدید
همه جامۀ خسروی بردرید.
فردوسی.
دو رخ را به روی پسر برنهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
فردوسی.
نگوئی چه آمدت پیش از پدر
چرا بردریدت بدین سان جگر.
فردوسی.
رمح سماک و دهرۀ بهرام بشکنید
چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید.
خاقانی.
پیش که صبح بردرد شقۀ چتر چنبری
خیز مگر به برق می برقع صبح بردری.
خاقانی.
شه ا ز هم درید آن خورش را بزور
چو شیری که او بردرد چرم گور.
نظامی.
یکی بچۀ گرگ می پرورید
چوپروده شد خواجه را بردرید.
سعدی.
- بردریدن پردۀ راز، راز را آشکار ساختن. فاش ساختن راز:
بیامد بگفت آنچه دید و شنید
همه پردۀ رازها بردرید.
فردوسی.
- پردۀ کسی دریدن، هتک حرمت او کردن:
مدر پردۀ کس به هنگام جنگ
که باشد ترا نیز در پرده ننگ.
سعدی.
- پردۀ ناموس کسی را دریدن، حرمت او را بردن. هتک حرمت او کردن: پردۀناموس بندگان را به گناه فاحش ندارد. (گلستان سعدی).
- پوست بر تن کسی دریدن، پوست او را کندن. دمار از روزگار او برآوردن:
چنین زندگی بدتر از مرگ اوست
زمانه بدرید برتنش پوست.
فردوسی.
چو بشنید برتنش بدرید پوست
ز دشمن نهان داشت آن هم ز دوست.
فردوسی.
- جیب دریدن، گریبان چاک زدن:
به مرگ سروران سربریده
زمین جیب آسمان دامن دریده.
نظامی.
- حلق خود دریدن، بسیار و سخت فریاد کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یک مؤذن داشت بس آواز بد
شب همه شب می دریدی حلق خود.
مولوی.
- درهم دریدن، بکلی متلاشی کردن:
بگفت این و شمشیر کین برکشید
سرا پای او پاک درهم درید.
فردوسی.
- دریدن هنگامه، برهم زدن بساط و جمعیت:
هنگام صبوح موکب صبح
هنگامه دریده اختران را.
خاقانی.
- فرودریدن، شکافتن. پاره کردن:
ای روزرفتگان جگر شب فرودرید
آن آفتاب از آن جگر شب برآورید.
خاقانی.
رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود.
- گلوی یا نای دریدن، بسی به آواز بلند خواندن یا گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ناموس کسی را دریدن، هتک ناموس او کردن، هرط، طعن کردن و دریدن ناموس کسی را. هرمطه، دریدن ناموس کسی را و زشت گردانیدن. (از منتهی الارب).
ب - در معنی لازم:
گشوده شدن و چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. پاره شدن بدرازا. شکافتن بدرازا. ترکیدن. منشق شدن. انحراق. انفلاق. تخرق. وهی. (دهار) :
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت
و گرخلاف کنی طمع را و هم بشوی
بدرد ار بمثل آهنین بود هملخت.
کسائی.
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ.
فردوسی.
بتوفید کوه و بدرید دشت
خروشش همی از هوا برگذشت.
فردوسی.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرد برو پوست از یادجنگ.
فردوسی.
بدرید چنگ ودل شیر نر
عقاب دلاور بیفکند پر.
فردوسی.
بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرید برتنش پوست.
فردوسی.
ملاعین حصار غور برجوشیدند و به یکپارچگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). ناگاه آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود کشتی پرشده نشستن و دریدن گرفت. (تاریخ بیهقی ص 516). مردم عام و غوغا به یکبار خروش بکردند چنان که گفتی زمین بدرید. (تاریخ بیهقی ص 436).
دلم از غم همیشه ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
بدرد ترسم از بس غم که در اوست
بدرد نار چون پرگرددش پوست.
(ویس و رامین).
فاطمیم فاطمیم فاطمی
تا تو بدری ز غم ای ظاهری.
ناصرخسرو.
انبثاق، دریدن بند آب. حرص، دریدن جامه در کوفتن. (از منتهی الارب).
- بردریدن، دریده شدن:
کمربند رستم گرفت و کشید
ز بس زور گفتی زمین بردرید.
فردوسی.
چو از خرم بهار وخرمی دوست
به گلها بردرید از خرمی پوست.
نظامی.
- دریدن جگر از بیم، زهره ترک شدن:
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از بیم گفتی جگر.
فردوسی.
- دریدن دل یا مغز، کنایه از سخت ترسیدن:
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب.
فردوسی.
از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرد دل شیر وچرم پلنگ.
فردوسی.
چو دیوان بدیدند کوپال او
بدرید دلشان ز چنگال او.
فردوسی.
چو اسفندیاری که در جنگ او
بدرد دل شیر از آهنگ او.
فردوسی.
ز آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل پیل و چنگ هزبر.
فردوسی.
سپهدار چون گیو و گودرز و طوس
بدرید دلتان ز آوای کوس.
فردوسی.
- دریدن گوش، پاره شدن پردۀ آن:
ز لشکر برآمد بر آن سان خروش
که شیر ژیان را بدرید گوش.
فردوسی.
زمین پر ز جوش وهوا پرخروش
هزبر ژیان را بدرید گوش.
فردوسی.
برانگیخت اسب و برآمد خروش
همی اژدها را بدرید گوش.
فردوسی.
سپاهی که شد دشت چون آبنوس
بدرید گوش پلنگان ز کوس.
فردوسی.
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش.
فردوسی.
- فرودریدن، واژگون شدن. منهدم گشتن: انهیار، تهور، تهیر، فرودریدن بنا. (از منتهی الارب). هدم، آنچه از کرانۀ چاه فرودریده درچاه افتاده باشد. (منتهی الارب). رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود.
- امثال:
نه مشکی دریده نه دوغی ریخته. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ / جِ کَ دَ)
مخفف درچیدن. رجوع به درچیدن شود.
- درچدن دامن، برزدن دامن. آماده و مهیا. و مجهز شدن:
بربسته میان و درزده ناوک
بگشاده عنان و درچده دامن.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(فُ اُ دَ)
برچیدن. (ناظم الاطباء). جمع کردن بساط، جمع کردن. فراهم آوردن: لب ورچیدن. پا ورچیدن
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ تَ)
عوعو کردن سگ. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، دمیدن. (آنندراج). وزیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ پَ لَدَ)
دیدن:
نخست آتش دهد چرخ آنگهی آب
به حال تشنگان در بین و دریاب.
نظامی.
رجوع به دیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
درودن. (آنندراج). درو کردن غله و علف و جز آن. (ناظم الاطباء). حصد. حصاد. بدرودن. بدرویدن. حصاد کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درودن شود:
ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا
برگیر جاخشوک و برو می درو حشیش.
دقیقی.
همه تر و خشکش همی بدرود
اگر لابه سازی همی نشنود.
فردوسی.
روان تو شد بآسمان در بهشت
بداندیش تو بدرود هرچه کشت.
فردوسی.
همان بر که کاری همان بدروی
سخن هرچه گوئی همان بشنوی.
فردوسی.
نگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گوئی همان بشنوی.
فردوسی.
تو زین هرچه کاری پسر بدرود
زمانه زمانی ز کین نغنود.
فردوسی.
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای
بری و آری و توزی و کاری و دروی.
منوچهری.
ابری بیامدی و آن کشت را سیراب کردی چون به درو رسیدی بادی برآمدی و آن را بدرویدی. (قصص الانبیاء ص 131). مردی را دیدند که کشت سبز می درود، پیشتر رفتند. (قصص الانبیاء ص 171). پیری را دیدند که کشت می دروید بعضی رسیده و بعضی نارسیده. (قصص الانبیاء ص 171).
آنچه خواهی که ندرویش مکار
آنچه خواهی که نشنویش مگوی.
ناصرخسرو.
خار مدرو تا نگردد دست و انگشتان فگار
کز نهال و تخم تتری کی شکر خواهی چشید.
ناصرخسرو.
چو همی بدرود این سفله جهان کشتۀ خویش
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم.
ناصرخسرو.
کسی کش تخم جو در کار دارد
ز جوگندم نیارد بدرویدن.
ناصرخسرو.
گردون چو مرغزار و مه نو بر او چو داس
گفتی و آفتاب همی بدرود گیا.
معزی.
تا چو بنفشه نفست نشنوند
هم به زبان تو سرت ندروند.
نظامی.
اگر خار کاری سمن ندروی.
سعدی.
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 345).
اصطرام، درویدن کشت را و درویدن درخت را و بریدن. شرق، درویدن ثمره را و چیدن. صرم، درویدن خرمابن را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
گرد وغند. گرداندام. مشمرالخلق. (یادداشت مرحوم دهخدا) :طمرّ، اسب درچیده و گرداندام. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دْرا / دِدِ)
جان. (1631 -1700 میلادی). شاعر و نمایشنامه نویس و منتقد انگلیسی. وی کرامول را مدح کرد (1659) و سپس به مدح چارلز دوم پرداخت و در دورۀ بازگشت خاندان استوارت رونق بسیار یافت. در سال 1668 میلادی ملک الشعرا شد، پس از جلوس جیمز دوم به مذهب کاتولیک گروید. و پس از جلوس ویلیام سوم از ملک الشعرایی و حمایت دربار محروم شد، ولی شهرت خود را همچنان حفظ کرد. درایدن از شخصیت های ادبی برجستۀ عصر خود و در همه انواع شعر استاد بود و سبک نثر نوین انگلیسی را ایجاد کرد. پیشگفتارهای نمایشنامه های او و نیز رساله در شعر درامی او (1668) مشتمل بر انتقاداتی عالی است. از منظومه های درازش، آنوس میرابیلیس (1667) ، ابشالوم واخیتوفل، و اشعار وی در دفاع از مذهب پروتستان است، و اشعاری که سپس در دفاع از مذهب کاتولیک سروده. از نمایشنامه های متعددش کمدی ازدواج به مدروز (1672 میلادی). و تراژدی های فتح غرناطه (70- 1669) ، اورنگ زیب (1675) و همه چیز در راه عشق (1678) است. آثار ادبی لاتینی را ترجمه و از آنها بسیار اقتباس کرده است. درایدن در مقبرۀ ’چاسر’ در وست مینسترابی مدفون است. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ ضَ)
برچدن. چیدن. رجوع به چیدن و برچدن شود، گردآلود شدن هوا بمناسبت ازدحام و تجمع مردم یا لشکر:
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد.
فردوسی.
ز ره گرد برخاست وز شهر جوش
ز مهره فغان وز تبیره خروش.
اسدی.
، برآمدن. فراغت یافتن از کاری:
و چون از دبیرستان برخاستیم و مدتی برآمد... ما را ولیعهد خویش کرد. (تاریخ بیهقی).
- برخاستن برچیزی، با قبول امری از انجمنی متفرق شدن. با تعهدی و دادن قولی ترک مجمعی کردن: اکنون این سر نهفته دارید تا ما تدبیر کار کنیم و بر این برخاستند. (فارسنامۀ ابن بلخی).
- برخاستن به،اقدام به. (یادداشت مؤلف)، برخاستن از چیزی و از سر چیزی برخاستن، ترک کردن آن. (آنندراج). دل برکندن از آن: اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن کاری دشوارست. (کلیله و دمنه)، صرف نظر کردن. درگذشتن: حضرت خلافت را شرم آمد و عاطفت فرمود و از سر گناهان وی که کرده بود برخاست. (تاریخ بیهقی).
از سر آن برتوانی خاست تو
کژنشین با من بگو این راست تو.
عطار.
ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست. (گلستان سعدی).
- برخاستن از بیماری، شفا یافتن. خوب شدن. به شدن از بیماری. (یادداشت مؤلف) :
تا میر ببلخ آمد با آلت و عدت
بیمار شده ملکت برخاست زبیماری.
منوچهری.
- برخاستن قیامت، آشکار شدن آشوب و فتنه. غوغا بپا شدن:
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
چون نشست او قیامتی برخاست.
نظامی.
- ، بپا خاستن معشوقه بناز.
- برخاستن لرز از استخوان، سخت لرزیدن و ترسان شدن:
بر دل من کمان کشید فلک
لرز تیرم ز استخوان برخاست.
خاقانی.
، طلوع کردن. سر زدن. برآمدن. بیدار شدن. (ناظم الاطباء) :
گرانمایه شبگیر برخاستی
زبهر پرستش بیاراستی.
فردوسی.
چو برخاست از خواب با موبدان
یکی انجمن کرد با بخردان.
فردوسی.
چو برخاست از خواب شد تندرست
بباغ اندر آمد سر و تن بشست.
فردوسی.
، بالا آمدن. برجسته شدن. نهود. (منتهی الارب). متورم شدن: چون چشم افشین بر من فتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست. (تاریخ بیهقی). و برخاستن چشم و تیزی و سرخی نشان آن باشد که خلطی گرم و بد بر دماغ برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، روئیدن و نمو کردن. (ناظم الاطباء). حاصل شدن. نتیجه دادن:
شاها ز می گران چه خواهد برخاست
وز مستی بی کران چه خواهد برخاست
شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پیش
پیداست کزین میان چه خواهد برخاست.
نورالدین زیدری.
، علم شدن. رسیدن. (آنندراج). بمنصب و جاه و مقام رسیدن. (یادداشت مؤلف). نشأت کردن. (یادداشت مؤلف) :
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
لبیبی.
نامها و عدد ایشان با نام افراسیاب که در میانه عاریتی است زیرا که از ترکستان برخاسته است مدتی که خروج کرده بود پس از منوچهر یازده پادشاه... (فارسنامۀ ابن بلخی)، وزیدن. وزیدن گرفتن:
بیفکند دستش بشمشیر تیز
یکی باد برخاست چون رستخیز.
فردوسی.
، حرکت کردن، برانگیختن، اغوا کردن، طغیان کردن. خروج کردن. مدعی شدن. دعوی کردن. قیام کردن. بیرون آمدن بر. شورش کردن. بمخالفت قیام کردن. برمخالفت برآمدن. (ناظم الاطباء) : مروان بن محمد بن نجران برخاست و گفت خلافت مراست و از آنجا بحمص آمد. (تاریخ سیستان). اول سپاهی که بفرستاد این بودکه محمد بن عبید... و پسران حیان آنجا برخاسته بودند سپاه صالح آنجا آمد و ایشان هزیمت کردند. (تاریخ سیستان). اندرین میانه جولاهه ای برخاست از نواحی اوق... و گروهی با او جمع شدند از غوغا. (تاریخ سیستان). آنجا مردی برخاست... نام وی محمد بن شداد... و مرزبان المجوس با گروهی بزرگ بدو پیوسته. (تاریخ سیستان).
- برخاستن برکسی، بر او شوریدن: تا مردان قسطنطین... بروی برخاستند و بکشتندش. (مجمل التواریخ)، بهیجان آمدن. (ناظم الاطباء).
- برخاستن دل، بهیجان آمدن آن. (یادداشت مؤلف) :
ز آرزوی روی او دلهای ما برخاسته ست
چند خواهد داشتن دلهای ما را این چنین.
فرخی.
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می زمیخانه بجوش آمد می باید خواست.
حافظ.
، پیدا شدن. (آنندراج). پدید آمدن.ظاهر شدن. ظهور کردن: و حسن را چون زهر دادند خواستند که او را پیش پیغامبر دفن کنند خلاف برخاست. (مجمل التواریخ).
بسی فال از سر بازیچه برخاست
چو اختر میگذشت آن فال شد راست.
نظامی.
ز باریدن ابر همچون تگرگ
ز هر گوشه برخاست طوفان مرگ.
سعدی.
- برخاستن سیل، جاری شدن آن:
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن.
منوچهری.
، بقضاء حاجت شدن. (یادداشت مؤلف). برنشستن. دفع فضول از مخرج فرودین کردن: اما زحیر راستین آن است که مقعد بگراید زودازود و تقاضای برخاستن همی باشد و هرگاه که برخیزد چیزی اندک جدا شود چندانکه از مرغی جدا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یا آماسی بود در این روده و بسبب گرانی آماس پیوسته آرزوی برخاستن پدید می آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، مهیا وحاضر شدن. آماده شدن:
خود تو آماده بدی برخاسته
جنگ او را خویشتن آراسته.
رودکی.
، در پیوستن. (یادداشت بخط مؤلف) :
دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
رده برکشیدند و برخاست جنگ.
اسدی.
، افزون کردن، افراشته شدن، افروخته شدن. (ناظم الاطباء).
- برخاستن بازار، بپا شدن بازار:
چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی.
فردوسی.
، موقوف کردن مجلس، آرام ایستادن، توقف کردن. (ناظم الاطباء)، نسخ شدن. منسوخ گشتن. منسوخ شدن. برافتادن. ور افتادن: و مهتران قریش حجاج را طعام دادندی چون پیغمبر صلی اﷲعلیه وآله و سلم آمد آن رسم برخاست. (ترجمه طبری بلعمی). اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی. (گلستان سعدی)، معدوم شدن. نیست شدن: بعد از او روزگاری دراز بگذرد آنگه جهان برخیزد و برخاستن جهان را علامتهاست گفت چه علامت است گفتند یکی آنکه آفتاب از غرب برآید و دابهالارض بیاید... (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)، از میان رفتن: مردی از خوارج... بخراسان و کرمان تاختنها همی کند. همه عمال آن ناحیت را بکشت و دخل برخاست و یک درم و یک حبه از خراسان و سیستان و کرمان بدست نمی آید. (تاریخ سیستان).
راحت از راه دل چنان برخاست
که دل اکنون زبند جان برخاست.
خاقانی.
، دور شدن. برطرف گشتن. (آنندراج). از میان رفتن. مرتفع شدن. رفع شدن. زایل شدن. سلب شدن:
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان پاسبانی.
فرخی.
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن.
فرخی.
و کبوتر را بفرستاد (نوح نبی) تا خبر آورد نزدیک وی که عذاب برخاست و آب کمتر شد. (تاریخ سیستان). همه یک دل و یک نهاد شدند و تشویش از میانه برخاست. (تاریخ سیستان). و کار خلافت بر وی قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف برخاست. (تاریخ بیهقی). همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. (تاریخ بیهقی).
حجت و امر خدایست ای پسر بر مرد عقل
امر ازو برخاستی گر عقل از او برخاستی.
ناصرخسرو.
آن قحط برخاست و فراخی پدید آمد یوشع بر منبر برآمدو پندها دادشان. (قصص الانبیاء). پس چون خیانت در میان آمد و مردم بصلح نماندند آن اعتماد برخاست. (فارسنامۀ ابن بلخی). گفتندی هرکه راز ملک نگاه ندارد اعتماد از او برخاست. (نوروزنامه). اهل دیه مر این دیه را بخریدند تا این ضریبه از ایشان برخاست و آن مال باز بدادند. (تاریخ بخارای نرشخی).
خبر دادند خسرو را چپ و راست
که از ره زحمت آن خار برخاست.
نظامی.
چون یافت غریو را بهانه
برخاست صبوری از میانه.
نظامی.
گر حجاب از جانهابرخاستی
گفت هر جانی مسیح آساستی.
مولوی.
پس آنگه هریکی را از اطراف بلاد حصۀ مرضی معین کردتا فتنه بنشست و نزاع برخاست. (گلستان).
فرق شاهی و بندگی برخاست
چون قضای نبشته آمد پیش.
سعدی.
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح ازو برخاست.
سعدی.
مرا به شد آن زخم برخاست بیم
ترا به نخواهد شد الا بسیم.
سعدی.
یافتندش در آن گواهی راست
مهر بنشست و داوری برخاست.
سعدی.
روز و شب چون خونیان دارم بزیر تیغ جای
تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته ست.
صائب.
شواهدی چند از این مصدر و ترکیب های آن ذیل ’خاستن’ آمده است. رجوع به خاستن و ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ دَ)
خرجیدن. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 375) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
فرو بردن میخ در چیزی و سر آنرا با چکش و مانند آن کوبیدن و پهن کردن محکم کردن چیزی در چیزی مانند میخی که در تخته زنند و دنباله آنرا از جانب دیگر خم دهند و محکم کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در شدن
تصویر در شدن
داخل شدن، درون آمدن، در رفتن، داخل گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزیدن
تصویر ارزیدن
قیمت کردن، بها داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویدن
تصویر درویدن
بریدن غله و علف از روی زمین درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درشیدن
تصویر درشیدن
روشنائی دادن، درخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
برگزیدن، منتخب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورچیدن
تصویر ورچیدن
برچیدن، فراهم آوردن، جمع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در زدن
تصویر در زدن
کوفتن کوبه در دق الباب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریدن
تصویر دریدن
((دَ دَ))
پاره کردن، شکافتن، چاک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
((~. دَ))
دانه چیدن، برگزیدن، جمع کردن، تعطیل کردن، منحل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درویدن
تصویر درویدن
((دِ رَ دَ))
درو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورچیدن
تصویر ورچیدن
((وَ دَ))
برچیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
استراحت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از در شدن
تصویر در شدن
خارج شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داویدن
تصویر داویدن
ادعا کردن، دعوی کردن، مدعی شدن، ادعا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
منحل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
دانه چیدن، انتخاب کردن، برگزیدن، گزینش کردن، جمع آوری کردن، جمع کردن، گرد آوردن، تعطیل کردن، منحل کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بریدن، پاره کردن، چاک دادن، چاک زدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد