آلتی در چراغ برق که لامپ به آن پیچیده می شود، آلتی در چراغ نفتی که فتیله در آن بالا و پایین می رود، عمامه، دستار، شالی که به دور سر ببندند، برای مثال مانندۀ مار پیچ برپیچ / پیچیده سر از کلاه و سرپیچ (نظامی۳ - ۴۴۶)
آلتی در چراغ برق که لامپ به آن پیچیده می شود، آلتی در چراغ نفتی که فتیله در آن بالا و پایین می رود، عمامه، دستار، شالی که به دور سر ببندند، برای مِثال مانندۀ مار پیچ برپیچ / پیچیده سر از کلاه و سرپیچ (نظامی۳ - ۴۴۶)
پیچیدن. تا کردن. ته کردن. لوله کردن. در لفاف کردن. لفافه کردن. (ناظم الاطباء). لف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). درنوشتن. درنوردیدن. طی کردن. نوردیدن. ادماج. التواء. انعساف. کثافه. لف: نول، اقطیرار درپیچیدن و خمیدن گیاه. تزمیل، درپیچیدن به جامه. تکویر، درپیچیدن هر چیزی. (ازمنتهی الارب) ، گرد برآمدن: چنانچون خو که درپیچد به گلبن بپیچم من بر آن سیمین صنوبر. بوالمثل. ، پیچیدگی کردن. پیچیدن. تحت مؤاخذه قرار دادن. سؤال پیچ کردن. درافتادن با کسی: وزیر به نیم ترک بازآمد و آملیان را و بسیار مردم کمتر آمده بودند درپیچید و آنچه سلطان گفته بود، ایشان را بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). بوالقاسم کثیر را که صاحب دیوانی خراسان داده بودند، درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی). ای که با شیری تو درپیچیده ای بازگو رایی که اندیشیده ای. مولوی. امرار، مماره، درپیچیدن به کسی تا در افکند او را، سختی کردن. سختگیری کردن: تعنقش، درپیچیدن و سختی نمودن. (از منتهی الارب) ، محاصره کردن. شهربند کردن: خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را درپیچید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 659). روز چهارشنبه نهم ربیع الاول به قلعت هانسی رسید و به پای قلعت لشکرگاه زدند و آنرا درپیچیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و به قهر و شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی)
پیچیدن. تا کردن. ته کردن. لوله کردن. در لفاف کردن. لفافه کردن. (ناظم الاطباء). لف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). درنوشتن. درنوردیدن. طی کردن. نوردیدن. ادماج. التواء. انعساف. کثافه. لف: نَول، اقطیرار درپیچیدن و خمیدن گیاه. تزمیل، درپیچیدن به جامه. تکویر، درپیچیدن هر چیزی. (ازمنتهی الارب) ، گرد برآمدن: چنانچون خو که درپیچد به گلبن بپیچم من بر آن سیمین صنوبر. بوالمثل. ، پیچیدگی کردن. پیچیدن. تحت مؤاخذه قرار دادن. سؤال پیچ کردن. درافتادن با کسی: وزیر به نیم ترک بازآمد و آملیان را و بسیار مردم کمتر آمده بودند درپیچید و آنچه سلطان گفته بود، ایشان را بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). بوالقاسم کثیر را که صاحب دیوانی خراسان داده بودند، درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی). ای که با شیری تو درپیچیده ای بازگو رایی که اندیشیده ای. مولوی. امرار، مماره، درپیچیدن به کسی تا در افکند او را، سختی کردن. سختگیری کردن: تَعَنقُش، درپیچیدن و سختی نمودن. (از منتهی الارب) ، محاصره کردن. شهربند کردن: خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را درپیچید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 659). روز چهارشنبه نهم ربیع الاول به قلعت هانسی رسید و به پای قلعت لشکرگاه زدند و آنرا درپیچیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و به قهر و شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی)
پرشکن. بسیارنورد. بسیارچین، پراندوه. پرغم. مضطرب: یکی گفتش که بس آهسته کاری بدین آهستگی بر خر چه داری بگفتا هیچ دل پرپیچ دارم اگر این خر بیفتد هیچ دارم. عطار
پرشکن. بسیارنورد. بسیارچین، پراندوه. پرغم. مضطرب: یکی گفتش که بس آهسته کاری بدین آهستگی بر خر چه داری بگفتا هیچ دل پرپیچ دارم اگر این خر بیفتد هیچ دارم. عطار
سابق. سابقاً. پیش از این. قبل از این. آنفا. (ناظم الاطباء). متقدما. در جلو: اسلاف، تقدم، در پیش فرستادن. (دهار). - در پیش آمدن، نزدیک آمدن. (ناظم الاطباء). - ، قبل از این آمدن. (ناظم الاطباء). - ، مقاومت نمودن. مخالفت کردن. تعرض کردن. ممانعت نمودن. (ناظم الاطباء). - ، مواجهه. روبه رو ایستادن. (ناظم الاطباء). - در پیش رفتن، اسلاف. قدوم. (ترجمان القرآن جرجانی). - در پیش شدن، استرعاف. استعجال. (تاج المصادر بیهقی). استقدام. (ترجمان القرآن جرجانی). استنتال. اسناف. اقدام. اندراع. اندلاق. تتلع. (تاج المصادر بیهقی). تدربس. تقدم. (دهار). تقدمه. تقدیم. (ترجمان القرآن). متتلع، در پیش شونده. (منتهی الارب). استقدام، در پیش شدن خواستن. (دهار). - در پیش کردن، اقدام. (تاج المصادر بیهقی). تقدم. (دهار). تقدمه. تقدیم. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
سابق. سابقاً. پیش از این. قبل از این. آنفا. (ناظم الاطباء). متقدما. در جلو: اسلاف، تقدم، در پیش فرستادن. (دهار). - در پیش آمدن، نزدیک آمدن. (ناظم الاطباء). - ، قبل از این آمدن. (ناظم الاطباء). - ، مقاومت نمودن. مخالفت کردن. تعرض کردن. ممانعت نمودن. (ناظم الاطباء). - ، مواجهه. روبه رو ایستادن. (ناظم الاطباء). - در پیش رفتن، اسلاف. قدوم. (ترجمان القرآن جرجانی). - در پیش شدن، استرعاف. استعجال. (تاج المصادر بیهقی). استقدام. (ترجمان القرآن جرجانی). استنتال. اسناف. اقدام. اندراع. اندلاق. تتلع. (تاج المصادر بیهقی). تدربس. تقدم. (دهار). تقدمه. تقدیم. (ترجمان القرآن). متتلع، در پیش شونده. (منتهی الارب). استقدام، در پیش شدن خواستن. (دهار). - در پیش کردن، اقدام. (تاج المصادر بیهقی). تقدم. (دهار). تقدمه. تقدیم. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
دستار عمامه، زینتی از زر و سیم و جواهر که در عمامه و دستار قراردهند، یکی از اجزای چراغ نفتی که فتیله در آن جا میگیرد و آن را ببدنه چراغ نصب کنند و لوله روی آن قرار گیرد
دستار عمامه، زینتی از زر و سیم و جواهر که در عمامه و دستار قراردهند، یکی از اجزای چراغ نفتی که فتیله در آن جا میگیرد و آن را ببدنه چراغ نصب کنند و لوله روی آن قرار گیرد
آن چه که بر سر چیزی می پیچند، دستار، عمامه، زینتی از زر و سیم و جواهر که در جلو عمامه و دستار قرار دهند، یکی از اجزای چراغ نفتی که فتیله در آن جا می گیرد و آن را به بدنه چراغ نصب کنند و لوله روی آن قرار گیرد، وسیله گود
آن چه که بر سر چیزی می پیچند، دستار، عمامه، زینتی از زر و سیم و جواهر که در جلو عمامه و دستار قرار دهند، یکی از اجزای چراغ نفتی که فتیله در آن جا می گیرد و آن را به بدنه چراغ نصب کنند و لوله روی آن قرار گیرد، وسیله گود