جدول جو
جدول جو

معنی درپیچ - جستجوی لغت در جدول جو

درپیچ
(دَ)
پرده ای که در دم در خانه اندرونی می آویزند تا کسی داخل آن نگردد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسن)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درپی
تصویر درپی
تکۀ پارچه ای که بر پارگی جامه بدوزند، پینه، پاره، برای مثال سیه گلیم خری ژنده جل پشم آکند / که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو (سوزنی - ۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرپیچ
تصویر سرپیچ
آلتی در چراغ برق که لامپ به آن پیچیده می شود، آلتی در چراغ نفتی که فتیله در آن بالا و پایین می رود، عمامه، دستار، شالی که به دور سر ببندند، برای مثال مانندۀ مار پیچ برپیچ / پیچیده سر از کلاه و سرپیچ (نظامی۳ - ۴۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درپیچیدن
تصویر درپیچیدن
پیچیدن، تا کردن، لوله کردن، لفافه کردن، با کسی درافتادن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دَ / دِ)
حالت درپیچان. درپیچان بودن. التواء. عسق. (منتهی الارب). و رجوع به در پیچیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ گِ رِ تَ)
پیچیدن. تا کردن. ته کردن. لوله کردن. در لفاف کردن. لفافه کردن. (ناظم الاطباء). لف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). درنوشتن. درنوردیدن. طی کردن. نوردیدن. ادماج. التواء. انعساف. کثافه. لف: نول، اقطیرار درپیچیدن و خمیدن گیاه. تزمیل، درپیچیدن به جامه. تکویر، درپیچیدن هر چیزی. (ازمنتهی الارب) ، گرد برآمدن:
چنانچون خو که درپیچد به گلبن
بپیچم من بر آن سیمین صنوبر.
بوالمثل.
، پیچیدگی کردن. پیچیدن. تحت مؤاخذه قرار دادن. سؤال پیچ کردن. درافتادن با کسی: وزیر به نیم ترک بازآمد و آملیان را و بسیار مردم کمتر آمده بودند درپیچید و آنچه سلطان گفته بود، ایشان را بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). بوالقاسم کثیر را که صاحب دیوانی خراسان داده بودند، درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی).
ای که با شیری تو درپیچیده ای
بازگو رایی که اندیشیده ای.
مولوی.
امرار، مماره، درپیچیدن به کسی تا در افکند او را، سختی کردن. سختگیری کردن: تعنقش، درپیچیدن و سختی نمودن. (از منتهی الارب) ، محاصره کردن. شهربند کردن: خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را درپیچید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 659). روز چهارشنبه نهم ربیع الاول به قلعت هانسی رسید و به پای قلعت لشکرگاه زدند و آنرا درپیچیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و به قهر و شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
پیچیده. ملتف. ملتفه. لفیف. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درپیچیده شدن، اندراج. تأشب. و رجوع به درپیچیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درپه. درپین. دربه. دربی. پینه و پیوندی که برجامه دوزند. (برهان). اگرچه اصل آن درپی بوده، به فتح بای پارسی، اکنون به کسر، با اعمی و موسی قافیه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). رقعه. (از منتهی الارب). وصله. و ژنگ. پاره: جئه، درپی کفش. (منتهی الارب).
- درپی پذیر،وصله بردار. (یادداشت دهخدا).
- درپی پذیرفتن، قابل وصله و پینه بودن. (ناظم الاطباء) :
سیه گلیم خری ژنده جل و پشماگند
که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.
حکیم سوزنی (از آنندراج).
انعشاش، درپی پذیرفتن پیراهن. (از منتهی الارب).
- درپی خواه، وصله خواه. جامۀ کهنه و پاره که لازم است آنرا وصله کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ارقعالثوب، درپی خواه شد جامه. تلدم، درپی خواه گردیدن جامه و موزه. (از منتهی الارب).
- درپی دوختن، وصله کردن:
گر بدرد ز برق آن ژنده
درپی از مهر و مه بر آن دوزم.
حکیم اورمزدی (از آنندراج).
- درپی زدن، وصله زدن. وصله کردن:
سلطان اولیا دید قد تو در طریقت
از جامۀ خضر زد بر جامۀ تو درپی.
سیف اسفرنگی (از آنندراج).
- درپی کردن، وصله کردن. وصله زدن. پینه دوختن. رقعه دوختن. پاره زدن: الباد، تلبید، تلدم، تلدیم، ردم، صله، وصل، درپی کردن جامه را. فرطمه، دوختن بینی موزه را و درپی کردن. (از منتهی الارب). فشاغ، چرم پاره ای که از آن مشک را درپی کنند. نفابه، درپی کردن موزه را. (از منتهی الارب).
- درپی کرده، وصله شده. رقعه دوخته. پیوندبست. پینه زده: مرقع، متنصح، جامۀ درپی کرده و نیکو دوخته. مقبل، مقبول، همل، جامۀ درپی کرده. هدم، جامۀ کهنۀ درپی کرده. (منتهی الارب).
- درپی کننده، وصله زننده. لخه دوز در تداول خراسان: لادم، درپی کننده جامه. منقل، درپی کننده نعل و موزه را. (از منتهی الارب).
- درپی نهادن، وصله کردن. پینه نهادن. (ناظم الاطباء). پاره دوختن: ترقیع، عش ّ، لقط،درپی نهادن جامه را. (از منتهی الارب).
- درپی نهاده، جامۀ وصله شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مشکل. دشوار. مشوش. پیچدار. (ناظم الاطباء) : عسر، کار درپیچان و دشوار. (منتهی الارب).
- درپیچان ساختن، مشکل کردن. مشکل ساختن: لوی امره، درپیچان ساخت کار او را. (از منتهی الارب).
- درپیچان شدن کار، دشوار شدن آن. مشکل شدن کار. دشوار و غامض شدن کار. عسرت در کار پیدا شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تعصّی. عسر. (از منتهی الارب) ، درپیچنده. تابنده: خجوجاه، باد وزان درپیچان، پیچیده. تابیده: زعل، درپیچان از گرسنگی. مقعار، مرد درپیچان لب در سخن. (منتهی الارب).
- درپیچان شدن، پیچیده و تابیده شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درپیچان موی، مرغول موی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
پرشکن. بسیارنورد. بسیارچین، پراندوه. پرغم. مضطرب:
یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری
بگفتا هیچ دل پرپیچ دارم
اگر این خر بیفتد هیچ دارم.
عطار
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سابق. سابقاً. پیش از این. قبل از این. آنفا. (ناظم الاطباء). متقدما. در جلو: اسلاف، تقدم، در پیش فرستادن. (دهار).
- در پیش آمدن، نزدیک آمدن. (ناظم الاطباء).
- ، قبل از این آمدن. (ناظم الاطباء).
- ، مقاومت نمودن. مخالفت کردن. تعرض کردن. ممانعت نمودن. (ناظم الاطباء).
- ، مواجهه. روبه رو ایستادن. (ناظم الاطباء).
- در پیش رفتن، اسلاف. قدوم. (ترجمان القرآن جرجانی).
- در پیش شدن، استرعاف. استعجال. (تاج المصادر بیهقی). استقدام. (ترجمان القرآن جرجانی). استنتال. اسناف. اقدام. اندراع. اندلاق. تتلع. (تاج المصادر بیهقی). تدربس. تقدم. (دهار). تقدمه. تقدیم. (ترجمان القرآن). متتلع، در پیش شونده. (منتهی الارب). استقدام، در پیش شدن خواستن. (دهار).
- در پیش کردن، اقدام. (تاج المصادر بیهقی). تقدم. (دهار). تقدمه. تقدیم. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رقعه. وصله. پینه. (از برهان) (از آنندراج). درپی. دربی. درپه. دربه
لغت نامه دهخدا
تصویری از درپی
تصویر درپی
در عقب، در پس
فرهنگ لغت هوشیار
دستار عمامه، زینتی از زر و سیم و جواهر که در عمامه و دستار قراردهند، یکی از اجزای چراغ نفتی که فتیله در آن جا میگیرد و آن را ببدنه چراغ نصب کنند و لوله روی آن قرار گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درپی
تصویر درپی
((دَ))
پینه، وصله، تکه ای پارچه که بر پارگی جامه دوزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرپیچ
تصویر سرپیچ
آن چه که بر سر چیزی می پیچند، دستار، عمامه، زینتی از زر و سیم و جواهر که در جلو عمامه و دستار قرار دهند، یکی از اجزای چراغ نفتی که فتیله در آن جا می گیرد و آن را به بدنه چراغ نصب کنند و لوله روی آن قرار گیرد، وسیله گود
فرهنگ فارسی معین
پیچاپیچ، پیچ درپیچ، خمناک
متضاد: راست، مستقیم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
Sinuous
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
sinueux
دیکشنری فارسی به فرانسوی
پیچ، بزن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
曲がりくねった
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
מעוקל
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
बलखाता हुआ
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
berliku-liku
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
งอ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
kronkelig
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
kręty
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
sinuoso
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
sinuoso
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
sinuoso
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
弯曲的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
звивистий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
gewunden
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
извилистый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پیچ درپیچ
تصویر پیچ درپیچ
구불구불한
دیکشنری فارسی به کره ای