جدول جو
جدول جو

معنی درپریش - جستجوی لغت در جدول جو

درپریش
(دَ پَ)
درویش. و گدایی که به در خانه ها به گدایی رود. (برهان). گدا که به در خانه ها رود و گدایی کند. (از آنندراج) (انجمن آرا). درویش. گدا. مفلس. آواره. (ناظم الاطباء) ، کوزه. (برهان). قلقلک، آوند درازگردن. (ناظم الاطباء) ، کاسه. (برهان). پیمانه و ساغر و پیاله و کاسه. (ناظم الاطباء) ، خشت پخته. (برهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرپری
تصویر زرپری
(دخترانه)
آنکه چون زر و پری درخشنده و زیباست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرپری
تصویر پرپری
هر چیز پوسته مانند و نازک مثلاً نان پرپری، عبای پرپری، کبوتری که پرهایش را قیچی می زنند و آن را روی بام رها می کنند تا کبوترهای دیگر به هوای او بنشینند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراری
تصویر دراری
ستارگان بزرگی که نامشان را ندانند، ستارگان درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل ریش
تصویر دل ریش
کسی که از اندوه عشق یا ناکامی و حرمان افسرده و محزون باشد، دل افگار، دل خسته، دل آزرده
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
جمع واژۀ دراعه. رجوع به دراعه شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
آنکه ریش مدور دارد. آنکه ریش گرد دارد
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ)
دل مجروح. دل ریش شده:
نبود ونباشد بدی کیش من
ز دستان دژم شد دل ریش من.
فردوسی.
نه از درد دلهای ریشش خبر
نه ازچشم بیمار خویشش خبر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَرْغْ)
درغوش. درویش. صاحب میزان الافکار فی شرح معیار الاشعار خواجه نصیرالدین طوسی گوید که مردم بعض بلاد ایران کلمه درویش را درغویش تلفظ کنند با غین و واو معدوله. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به پسر درغوش شود
لغت نامه دهخدا
(دُ خوا / خا دَ / دِ)
در فروشنده. فروشندۀ در. آنکه در فروشد:
لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس
داندش درفروش و لعل شناس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَهْ)
کسی که دارای ریش انبوه و هنگفت و بزرگ باشد. (ناظم الاطباء). لحیۀ انبوه و گنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ درویش. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به درویش شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
درپذیرنده. پذیرنده:
در که نالم که دستگیر توئی
درپذیرم که درپذیر توئی.
نظامی.
رجوع به درپذیرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سابق. سابقاً. پیش از این. قبل از این. آنفا. (ناظم الاطباء). متقدما. در جلو: اسلاف، تقدم، در پیش فرستادن. (دهار).
- در پیش آمدن، نزدیک آمدن. (ناظم الاطباء).
- ، قبل از این آمدن. (ناظم الاطباء).
- ، مقاومت نمودن. مخالفت کردن. تعرض کردن. ممانعت نمودن. (ناظم الاطباء).
- ، مواجهه. روبه رو ایستادن. (ناظم الاطباء).
- در پیش رفتن، اسلاف. قدوم. (ترجمان القرآن جرجانی).
- در پیش شدن، استرعاف. استعجال. (تاج المصادر بیهقی). استقدام. (ترجمان القرآن جرجانی). استنتال. اسناف. اقدام. اندراع. اندلاق. تتلع. (تاج المصادر بیهقی). تدربس. تقدم. (دهار). تقدمه. تقدیم. (ترجمان القرآن). متتلع، در پیش شونده. (منتهی الارب). استقدام، در پیش شدن خواستن. (دهار).
- در پیش کردن، اقدام. (تاج المصادر بیهقی). تقدم. (دهار). تقدمه. تقدیم. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دراج. رجوع به دراج شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آنکه لحیۀ طویل دارد. ریش بلند. طویل اللحیه. بزرگ ریش. ریش تپّه. ریشو. بلمه. لحیانی. ألحی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مأمون مردی بود... دراز ریش. (مجمل التواریخ و القصص). رجل اسحلانی ّ و سیحفانی ّ و سیحفی ّاللحیه، مرد درازریش. (منتهی الارب). عنافش و عنفش و عنفشیش اللحیه، مرد انبوه و دراز ریش. (منتهی الارب) ، احمق و ابله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه که در 26هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاه، کنار رود خانه مرگ واقع است. دشت و سردسیر است و 245 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه مرگ محصولش غلات، حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. گله دارانش در زمستان به گرمسیر میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ پَرْ وَ)
در پرستنده. پرستندۀ در. پرستندۀ گوهر. جواهرخواه. مال دوست. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
در سر حیوان خدا ننهاده ست
کو بود در بند لعل و درپرست.
مولوی.
رجوع به در شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
صورتی از اسبریس و مؤلف برهان قاطع گوید آن را با کیش قافیه آورده اند
لغت نامه دهخدا
(دَ پَ)
دهی است از دهستان میلانلو بخش شیروان شهرستان قوچان، واقع در 31هزارگزی جنوب باختری شیروان و 9هزارگزی خاور راه مالرو عمومی امران به دولت آباد، با 888 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
آنکه ریشش کوچک است. کوسه. (یادداشت بخط مؤلف). سمعمع، آنکه ریش او کوتاه است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ پَ)
ده کوچکی است از دهستان طغرالجرد بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در 52هزارگزی شمال زرند و 4هزارگزی خاور راه فرعی زرند به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ تَ / تِ)
خادم. نوکر. درباری. خدمتگزار دربار. درپرستنده. پرستندۀ در. سرسپرده و علاقه مند و هواخواه دربار:
هر آنگه کزین لشکر درپرست
بنالد بر ما یکی زیردست.
فردوسی.
نباید که بر زیردستان ما
ز دهقان و از درپرستان ما.
فردوسی.
بدو شادمان زیردستان او
چه شهری چه از درپرستان او.
فردوسی.
بزرگان همه زیردست منند
به بیچارگی درپرست منند.
فردوسی.
چهارم که با زیردستان خویش
همان با کهن درپرستان خویش.
فردوسی.
بدان تا چنین زیردستان ما
گر از لشکری درپرستان ما.
فردوسی.
، آنکه دایم مقیم در خانه معشوق یا محبی است. مخلص. هواخواه. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
بازدر بستندش و آن درپرست
بر همان امید آتش پا شده ست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دراویش
تصویر دراویش
جمع درویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درپرده
تصویر درپرده
پوشیده و پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درپرست
تصویر درپرست
درباری، خدمتگزار، نوکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویش
تصویر درویش
گدا، خواهنده از درها، بی بضاعت، بی چیز، مفلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراری
تصویر دراری
ستارگان درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درغیش
تصویر درغیش
بسیار و فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردری
تصویر دردری
دراز خایه، ددری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلریش
تصویر دلریش
آنکه غم و اندوهی سخت دارد
فرهنگ لغت هوشیار
جامه عبا نان و جز آن که سخت باریک و نازک و تنک باشد: نان پرپری عبای پرپری، (کبوتر بازی) کبوتر ماده ای که پرودمش را قیچی بزنند و با آن کبوتران نر را ببام خانه خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرریش
تصویر پرریش
آنکه ریشی انبوه و پر دارد مردی که محاسن انبوه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر ریش
تصویر پر ریش
پر از زخم پر قرحه پر جراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در پیش
تصویر در پیش
سابق، پیش از این
فرهنگ لغت هوشیار