جدول جو
جدول جو

معنی درپرسین - جستجوی لغت در جدول جو

درپرسین(دَ پَ)
ده کوچکی است از دهستان طغرالجرد بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در 52هزارگزی شمال زرند و 4هزارگزی خاور راه فرعی زرند به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دورسین
تصویر دورسین
(دخترانه)
باقی بماند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دررسیدن
تصویر دررسیدن
رسیدن، فرارسیدن، به موقع رسیدن، ناگاه وارد شدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ پَ)
دهی است از دهستان میلانلو بخش شیروان شهرستان قوچان، واقع در 31هزارگزی جنوب باختری شیروان و 9هزارگزی خاور راه مالرو عمومی امران به دولت آباد، با 888 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ اَ تَ)
رسیدن. اندر رسیدن. فرا رسیدن. درپیوستن. در عقب آمدن. ملحق شدن. پیوستن. اتباع. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ادراک. (از منتهی الارب). الحاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تدارک. (تاریخ بیهقی). درک. (منتهی الارب) .رهق. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). لحاق. (تاج المصادر بیهقی). لحوق. (ترجمان القرآن جرجانی). لقیه. (دهار). آمدن. ورود کردن. (ناظم الاطباء) :
پشتم قوی به فضل خدایست و طاعتش
تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش.
ناصرخسرو.
سلام من بر شما باد ای اهل گورها، رحمت خدا بر آنها باد که پیش از شما رفتند و بر آنان که از پس شما خواهند رفت وما ان شأاﷲ به شما دررسیم. (قصص الانبیاء ص 235).
، واصل شدن. آمدن. رسیدن. وارد شدن. داخل شدن. فرا رسیدن: امروز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). بر اثر این دیو سوار خیلتاش دررسید. (تاریخ بیهقی ص 118). پس از رسیدن ما (مسعود) به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا. (تاریخ بیهقی). ما فرمودیم تا این قوم راکه از غزنین دررسیدند بنواختند. (تاریخ بیهقی). حاجب... پیغام داد که... معتمدی از هرات به نزدیک امیر می آید به چند پیغام، فریضه باشد که امروز دررسد. (تاریخ بیهقی). پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. (تاریخ بیهقی). روز چهارشنبه سوم ماه ذیقعده این سال دررسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). پس از آن چون خواجۀ بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی). خطاب رب العزه در رسید که شما راست می گویید. (قصص الانبیاء ص 17).
مائده از آسمان در می رسید
بی شری و بیع و بی گفت و شنید.
مولوی.
و آنکه پایش در ره کوشش شکست
دررسید او را براق و برنشست.
مولوی.
ساده مردی چاشتگاهی دررسید
در سرا عدل سلیمانی دوید.
مولوی.
خاک قارون را چو فرمان دررسید
با زر و تختش به قعر خود کشید.
مولوی.
که فردا چو پیک اجل دررسد
به حکم ضرورت زبان درکشی.
سعدی.
ای دوست روزها تو مقیم درش بباش
باشد که دررسد شب قدر وصال دوست.
سعدی.
اکتناه، دررسیدن به کنه چیزی. دراء، زود دررسیدن توجبه و دور شدن.دراک، دررسیدن اسپ جانور دشتی را. مأل، مأله، دررسیدن کار بر غفلت و بیخبری که آمادۀ آن نبود و نمی دانست. (از منتهی الارب)، تحقیق کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درنگریستن:
در بابهای علم نکو دررس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.
ناصرخسرو.
آنست امامت که خدا داده علی را
برخوان تو ز فرمان و به اخبار تو دررس.
ناصرخسرو.
، پخته شدن. پختن. رسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نضج. به نضج رسیدن: میوه ها چون سیب و امرود و شفتالو وانار و مانند آن دررسید. (نوروزنامه). بایزید گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. (تذکره الاولیاء عطار)، تربیه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بالغ شدن. شایستۀ ارجاع کار شدن: امروز می باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند. پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را (حصیری و پسرش را) برانداختن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 170)، به بار نشستن. کامل شدن: ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد و دررسید. (تاریخ بیهقی)، صادر شدن. اتفاق افتادن. واقع شدن، روبرو و برابر آمدن. (ناظم الاطباء)، فراهم شدن
لغت نامه دهخدا
(دَ پَ)
درویش. و گدایی که به در خانه ها به گدایی رود. (برهان). گدا که به در خانه ها رود و گدایی کند. (از آنندراج) (انجمن آرا). درویش. گدا. مفلس. آواره. (ناظم الاطباء) ، کوزه. (برهان). قلقلک، آوند درازگردن. (ناظم الاطباء) ، کاسه. (برهان). پیمانه و ساغر و پیاله و کاسه. (ناظم الاطباء) ، خشت پخته. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ تَ / تِ)
خادم. نوکر. درباری. خدمتگزار دربار. درپرستنده. پرستندۀ در. سرسپرده و علاقه مند و هواخواه دربار:
هر آنگه کزین لشکر درپرست
بنالد بر ما یکی زیردست.
فردوسی.
نباید که بر زیردستان ما
ز دهقان و از درپرستان ما.
فردوسی.
بدو شادمان زیردستان او
چه شهری چه از درپرستان او.
فردوسی.
بزرگان همه زیردست منند
به بیچارگی درپرست منند.
فردوسی.
چهارم که با زیردستان خویش
همان با کهن درپرستان خویش.
فردوسی.
بدان تا چنین زیردستان ما
گر از لشکری درپرستان ما.
فردوسی.
، آنکه دایم مقیم در خانه معشوق یا محبی است. مخلص. هواخواه. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
بازدر بستندش و آن درپرست
بر همان امید آتش پا شده ست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَرْ پَرْ وَ)
در پرستنده. پرستندۀ در. پرستندۀ گوهر. جواهرخواه. مال دوست. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
در سر حیوان خدا ننهاده ست
کو بود در بند لعل و درپرست.
مولوی.
رجوع به در شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رقعه. وصله. پینه. (از برهان) (از آنندراج). درپی. دربی. درپه. دربه
لغت نامه دهخدا
تصویری از دررسیدن
تصویر دررسیدن
رسیدن واصل شدن، آمدن، فراهم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درپرست
تصویر درپرست
درباری، خدمتگزار، نوکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارسین
تصویر دارسین
پارسی تازی گشته دارچین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دررسیدن
تصویر دررسیدن
((دَ رِ دَ))
رسیدن، به موقع رسیدن، فراهم شدن
فرهنگ فارسی معین
به زور جا دادن چیزی در چیز دیگرفرو کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پرسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی