سفرۀ گرد. (شعوری). خوان مدور: ما جمله بر آن گردخوان نشسته جویان شده نان پارۀ جدا را. سوزنی. رجل اجراد و نان خشک بر او گردخوان من و کباب من است. انوری. خورشید نان به حاشیۀ گردخوان ما مانند آفتاب همی تازد از فلک. بسحاق اطعمه. هر طرف چون آسمان صد گردخوان است چون گدایی درگهش خوان گستران است. ظهوری (از آنندراج). دل خوردن است قسمتم از گردخوان چرخ از مرکز خود است چو پرگار دانه ام. صائب (ازآنندراج). جز زهر نداد در نواله گردون که بشکل گردخوانی است. زیاد اصفهانی. ، میز گرد. (ناظم الاطباء) ، کنایه از آسمان است که مدور و گرد است: خلق از این گردخوان دیرینه خورده سیلی و هیچ سیری نه. سنایی. ز گردخوان نگون فلک مدار توقع که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید. حافظ
سفرۀ گرد. (شعوری). خوان مدور: ما جمله بر آن گردخوان نشسته جویان شده نان پارۀ جدا را. سوزنی. رجل اجراد و نان خشک بر او گردخوان من و کباب من است. انوری. خورشید نان به حاشیۀ گردخوان ما مانند آفتاب همی تازد از فلک. بسحاق اطعمه. هر طرف چون آسمان صد گردخوان است چون گدایی درگهش خوان گستران است. ظهوری (از آنندراج). دل خوردن است قسمتم از گردخوان چرخ از مرکز خود است چو پرگار دانه ام. صائب (ازآنندراج). جز زهر نداد در نواله گردون که بشکل گردخوانی است. زیاد اصفهانی. ، میز گرد. (ناظم الاطباء) ، کنایه از آسمان است که مدور و گرد است: خلق از این گردخوان دیرینه خورده سیلی و هیچ سیری نه. سنایی. ز گردخوان نگون فلک مدار توقع که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید. حافظ
ده کوچکی است از دهستان فنوج بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. واقع در 100هزارگزی جنوب باختری بمپور و کنار راه مالرو فنوج به مشک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان فنوج بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. واقع در 100هزارگزی جنوب باختری بمپور و کنار راه مالرو فنوج به مشک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
مطبخی و گلخن تاب. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، غلیان کش و تنباکوکش. (ناظم الاطباء) (برهان) ، نام پروانه ای که دور چراغ می گردد. (ناظم الاطباء). نام پرنده ای است. (برهان)
مطبخی و گلخن تاب. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، غلیان کش و تنباکوکش. (ناظم الاطباء) (برهان) ، نام پروانه ای که دور چراغ می گردد. (ناظم الاطباء). نام پرنده ای است. (برهان)
دردخوارنده. دردآشام. دردنوش. که دردخورد. شرابخوار. شرابخوار قهار، کنایه از مردم فقیر و دون و فرومایه. (برهان) (آنندراج) : تلخ جوانی یزکی در شکار زیرتر از وی سیهی دردخوار. نظامی. بسکه خرابات شد صومعۀ صوف پوش بسکه کتب خانه گشت مصطبۀ دردخوار. سعدی. ، کنایه از زمین که به عربی ارض گویند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دردآشام شود
دردخوارنده. دردآشام. دردنوش. که دردخورد. شرابخوار. شرابخوار قهار، کنایه از مردم فقیر و دون و فرومایه. (برهان) (آنندراج) : تلخ جوانی یزکی در شکار زیرتر از وی سیهی دردخوار. نظامی. بسکه خرابات شد صومعۀ صوف پوش بسکه کتب خانه گشت مصطبۀ دردخوار. سعدی. ، کنایه از زمین که به عربی ارض گویند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دردآشام شود
میرزا داودخان، وزیر لشکر فرزند میرزاآقاخان صدراعظم نوری از مردم حدود نیمۀ دوم قرن سیزدهم هجری قمری است. (فهرست کتاب خانه سپهسالار ج 2 ص 66 و 620) از امیران اعظم همایون است بعهد سلطان ابراهیم لودی از سلاطین افاغنۀ هند. (تاریخ شاهی ص 84) میرزا داودخان، از معاریف سیرجان کرمان در اواخر دورۀ قاجاریه است. رجوع به تاریخ وزیری چ باستانی پاریزی ص 422 و487 شود
میرزا داودخان، وزیر لشکر فرزند میرزاآقاخان صدراعظم نوری از مردم حدود نیمۀ دوم قرن سیزدهم هجری قمری است. (فهرست کتاب خانه سپهسالار ج 2 ص 66 و 620) از امیران اعظم همایون است بعهد سلطان ابراهیم لودی از سلاطین افاغنۀ هند. (تاریخ شاهی ص 84) میرزا داودخان، از معاریف سیرجان کرمان در اواخر دورۀ قاجاریه است. رجوع به تاریخ وزیری چ باستانی پاریزی ص 422 و487 شود
درس خواننده. خوانندۀ درس. آنکه درس خواند. شاگرد را گویند و شخصی که پیش کسی چیزی بخواند. (برهان). شاگرد. (شرفنامۀمنیری). محصل. (ناظم الاطباء). علم خوان: آدم به گاهوارۀ او بود شیرخوار ادریس هم به مکتب او گشت درس خوان. خاقانی. ای به شبستان ملک با تو ظفر خاصگی وی به دبستان علم با تو خرد درسخوان. خاقانی. طفل چهل روزۀ کژمژزبان پیر چهل ساله بر او درس خوان. نظامی. ، در تداول امروز فارسی زبانان و در مقام تعریف و تمجید بر شاگرد و محصل ساعی و زرنگ و کوشا اطلاق شود
درس خواننده. خوانندۀ درس. آنکه درس خواند. شاگرد را گویند و شخصی که پیش کسی چیزی بخواند. (برهان). شاگرد. (شرفنامۀمنیری). محصل. (ناظم الاطباء). علم خوان: آدم به گاهوارۀ او بود شیرخوار ادریس هم به مکتب او گشت درس خوان. خاقانی. ای به شبستان ملک با تو ظفر خاصگی وی به دبستان علم با تو خرد درسخوان. خاقانی. طفل چهل روزۀ کژمژزبان پیر چهل ساله بر او درس خوان. نظامی. ، در تداول امروز فارسی زبانان و در مقام تعریف و تمجید بر شاگرد و محصل ساعی و زرنگ و کوشا اطلاق شود
خوان دراز. سفرۀ دراز، پیش انداز و دستارخوان. (از برهان). دستارخوان که سفرۀ بزرگ باشد و در مهمانیهای بزرگ گسترند. (انجمن آرا). دستارخوان و آنرا کندوری نیز گویند. (جهانگیری) (از آنندراج). سفرۀ دراز که در میزبانی فرازکنند. و آنرا دراز سفره نیز نامند. (از شرفنامۀ منیری) : درازخوان پر از نان گندمی باید که در مقابلۀ راه کهکشان آری. بسحاق اطعمه (از آنندراج). بر سفرۀ خان رفت چودستار بخرج بر سر نتوان درازخوان پیچیدن. نظام قاری (دیوان ص 124). گفتم درازخوان او همه جا کشیده... نظام قاری (دیوان ص 132)
خوان دراز. سفرۀ دراز، پیش انداز و دستارخوان. (از برهان). دستارخوان که سفرۀ بزرگ باشد و در مهمانیهای بزرگ گسترند. (انجمن آرا). دستارخوان و آنرا کندوری نیز گویند. (جهانگیری) (از آنندراج). سفرۀ دراز که در میزبانی فرازکنند. و آنرا دراز سفره نیز نامند. (از شرفنامۀ منیری) : درازخوان پر از نان گندمی باید که در مقابلۀ راه کهکشان آری. بسحاق اطعمه (از آنندراج). بر سفرۀ خان رفت چودستار بخرج بر سر نتوان درازخوان پیچیدن. نظام قاری (دیوان ص 124). گفتم درازخوان او همه جا کشیده... نظام قاری (دیوان ص 132)
مائده. طبق طعام. (ناظم الاطباء). خوان طعام. (آنندراج) : که سالار خوان خوردخوان آورد خورشهای خوش در میان آورد. نظامی (از آنندراج). ، خوان خرد. خوان محقر و کوچک
مائده. طَبَق طعام. (ناظم الاطباء). خوان ِ طعام. (آنندراج) : که سالار خوان خوردخوان آورد خورشهای خوش در میان آورد. نظامی (از آنندراج). ، خوان خرد. خوان محقر و کوچک