جدول جو
جدول جو

معنی درودخوان - جستجوی لغت در جدول جو

درودخوان
(دِ شُ دَ / دِ)
درودخواننده. دروددهنده. آفرین گوی. تحیت گوینده. ثناگوی. تحسین کننده:
ای بی نظیر ساعد بوبکر پرهنر
الحق درودخوان تو شاه جهان شده.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دردخوار
تصویر دردخوار
خورندۀ درد، دردمند، فقیر، مستمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درازخوان
تصویر درازخوان
سفرۀ دراز که در مهمانی ها بگسترانند، کندوری، درازسفره، برای مثال درازخوان پر از نان گندمی باید / که در مقابلۀ راه کهکشان آری (بسحاق اطعمه - ۱۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردخوار
تصویر دردخوار
کسی که درد شراب را بخورد، دردآشام، خورندۀ درد
فرهنگ فارسی عمید
(گِ خوا / خا)
سفرۀ گرد. (شعوری). خوان مدور:
ما جمله بر آن گردخوان نشسته
جویان شده نان پارۀ جدا را.
سوزنی.
رجل اجراد و نان خشک بر او
گردخوان من و کباب من است.
انوری.
خورشید نان به حاشیۀ گردخوان ما
مانند آفتاب همی تازد از فلک.
بسحاق اطعمه.
هر طرف چون آسمان صد گردخوان است
چون گدایی درگهش خوان گستران است.
ظهوری (از آنندراج).
دل خوردن است قسمتم از گردخوان چرخ
از مرکز خود است چو پرگار دانه ام.
صائب (ازآنندراج).
جز زهر نداد در نواله
گردون که بشکل گردخوانی است.
زیاد اصفهانی.
، میز گرد. (ناظم الاطباء) ، کنایه از آسمان است که مدور و گرد است:
خلق از این گردخوان دیرینه
خورده سیلی و هیچ سیری نه.
سنایی.
ز گردخوان نگون فلک مدار توقع
که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ده کوچکی است از دهستان فنوج بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. واقع در 100هزارگزی جنوب باختری بمپور و کنار راه مالرو فنوج به مشک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
مطبخی و گلخن تاب. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، غلیان کش و تنباکوکش. (ناظم الاطباء) (برهان) ، نام پروانه ای که دور چراغ می گردد. (ناظم الاطباء). نام پرنده ای است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دردخوارنده. دردآشام. دردنوش. که دردخورد. شرابخوار. شرابخوار قهار، کنایه از مردم فقیر و دون و فرومایه. (برهان) (آنندراج) :
تلخ جوانی یزکی در شکار
زیرتر از وی سیهی دردخوار.
نظامی.
بسکه خرابات شد صومعۀ صوف پوش
بسکه کتب خانه گشت مصطبۀ دردخوار.
سعدی.
، کنایه از زمین که به عربی ارض گویند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دردآشام شود
لغت نامه دهخدا
(وو)
میرزا داودخان، وزیر لشکر فرزند میرزاآقاخان صدراعظم نوری از مردم حدود نیمۀ دوم قرن سیزدهم هجری قمری است. (فهرست کتاب خانه سپهسالار ج 2 ص 66 و 620)
از امیران اعظم همایون است بعهد سلطان ابراهیم لودی از سلاطین افاغنۀ هند. (تاریخ شاهی ص 84)
میرزا داودخان، از معاریف سیرجان کرمان در اواخر دورۀ قاجاریه است. رجوع به تاریخ وزیری چ باستانی پاریزی ص 422 و487 شود
لغت نامه دهخدا
(وو)
نام موضعی بشمال شهر زور به عراق عرب نزدیک سرحد ایران
لغت نامه دهخدا
سوراخی در قشر زمین که از آن بخار و گازهایی از قبیل انیدرید کربونیک خارج شود، (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
درس خواننده. خوانندۀ درس. آنکه درس خواند. شاگرد را گویند و شخصی که پیش کسی چیزی بخواند. (برهان). شاگرد. (شرفنامۀمنیری). محصل. (ناظم الاطباء). علم خوان:
آدم به گاهوارۀ او بود شیرخوار
ادریس هم به مکتب او گشت درس خوان.
خاقانی.
ای به شبستان ملک با تو ظفر خاصگی
وی به دبستان علم با تو خرد درسخوان.
خاقانی.
طفل چهل روزۀ کژمژزبان
پیر چهل ساله بر او درس خوان.
نظامی.
، در تداول امروز فارسی زبانان و در مقام تعریف و تمجید بر شاگرد و محصل ساعی و زرنگ و کوشا اطلاق شود
لغت نامه دهخدا
(دِ خوا / خا)
خوان دراز. سفرۀ دراز، پیش انداز و دستارخوان. (از برهان). دستارخوان که سفرۀ بزرگ باشد و در مهمانیهای بزرگ گسترند. (انجمن آرا). دستارخوان و آنرا کندوری نیز گویند. (جهانگیری) (از آنندراج). سفرۀ دراز که در میزبانی فرازکنند. و آنرا دراز سفره نیز نامند. (از شرفنامۀ منیری) :
درازخوان پر از نان گندمی باید
که در مقابلۀ راه کهکشان آری.
بسحاق اطعمه (از آنندراج).
بر سفرۀ خان رفت چودستار بخرج
بر سر نتوان درازخوان پیچیدن.
نظام قاری (دیوان ص 124).
گفتم درازخوان او همه جا کشیده...
نظام قاری (دیوان ص 132)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْدْ / خُرْدْ خوا / خا)
مائده. طبق طعام. (ناظم الاطباء). خوان طعام. (آنندراج) :
که سالار خوان خوردخوان آورد
خورشهای خوش در میان آورد.
نظامی (از آنندراج).
، خوان خرد. خوان محقر و کوچک
لغت نامه دهخدا
تصویری از درس خوان
تصویر درس خوان
محصل شاگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درسخوان
تصویر درسخوان
شاگرد یادگیر
فرهنگ لغت هوشیار
خنیاگر، خواننده، رامشگر، سرودسرا، آوازخوان، مطرب
متضاد: مرثیه خوان، نوحه سرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خنیاگری، نغمه پردازی، سرودسرایی، آوازخوانی، نغمه سازی، نغمه سرایی
متضاد: نوحه سرایی، مرثیه خوانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دانش آموز، محصل، نوآموز، زرنگ، ساعی، کوشا
فرهنگ واژه مترادف متضاد